مسابقه انشای ایرون‎

 

کوچه ی پشت تاکو شاپ

 

ملوس مشتاق شهمیری

از آن خیابانهای بی پارکینگ و شلوغ مرکز شهر بود، مثل اغلب خیابان های آن منطقه، و البته جزو بدترین هایشان. کوچه های باریک پراز ماشین  و سطل زباله های بزرگ و لبریز که در انتظار روز تخلیه پلاستیکهای مملو از آشغال قی می کردند.

بالکن های کوچک و باربیکیوهای بزرگ و رخت های آویخته و موسیقی اسپانیش از هر سوراخ، به علاوه ی بوی حشیش و پارس بی وقفه ی سگ های محبوس شده در آپارتمانهای تنگ و کم نور.

بلخره جایی برای پارک یافتم، پشت تاکو فروشی کوچک ته کوچه که درهایش رو به خیابان بغلی باز میشد و از در باریک عقبی صدای بهم خوردن ظرفهای مسی و اهنگ شاد مکزیکی و بوی بوریتوی مانده ی برنج و لوبیا می آمد.

شماره ساختمان درست بود. در آهنی زنگ زده را گشودم و از پله های بغل در بالا رفتم. گلدان های بزرگ شمعدانی پاگرد کوچک جلوی در آپارتمان را کوچک تر از آنچه بود کرده بود و زن چاقی باسینه های آویزان و گیس بافته ی حنایی سیگارکشان نشسته روی مبل مقابل در از پشت توری واحد روبه رویی نگاهم میکرد.  از توی خانه مورد نظرم صدای پرحرارت گزارشگر ورزشی بیرون میامد و با بوی جلز و ولز غذایی در هم می آمیخت، یکی داشت در همین حوالی گوشت سرخ میکرد.

زنگی در کار نبود، با مشت بر در کوفتم و بلافاصله دو سگ از داخل شروع کردن به پارس. مردی به اسپانیش فحششان داد و لای در راگشود: بله؟

روز بخیر، من همونم که هماهنگ کرده بودیم، برای تی وی.

با پایش سگ ها را که دیوانه وار از لای در سرک می کشیدند عقب راند و در را بیشتر گشود:

- بیا تو، کاری ندارن فقط بو میکنن.

ایستادم تا دو موجود پشمالوی کوچک جست و خیز کنان پاهای لختم را بوییدند و لیسی هم زدند. فکر کردم کاش به جای دامن، شلوار پوشیده بودم.

آرام که شدند نگاهی به آپارتمان کوچک دو اتاقه انداختم. دخترکی چهار پنج ساله فرو رفته در مبل نوک گیسش را به دندان گرفته بود و خیره و کنجکاو  مرا نگاه میکرد و زنی در آشپزخانه پشت به من چیزی را روی گاز هم میزد: گوشت سرخ شده احتمالا.

اینجاست، میخوای چک کنی؟

مرد وسط اتاق خواب کوچک ایستاده بود و به تلوزیون روی قفسه اشاره میکرد که داشت فوتبال پخش می کرد و  فریادهای گزارشگر، این بار بلند تر.

دو طرف تی وی دو بطری آبجو ایستاده بودند و به من نگاه میکردند، یکی بادلایت و دیگری کرونا، هردو خالی انگار.

بنظر که خوبه، داره کار می کنه دیگه.

مرد خم شد روی تخت بزرگ وسط اتاق و لابه لای پتوها و  بالشهای درهم ریخته چیزی را جست.

پاکت مربع طلایی رنگی از لای یکی از پتوها افتاد پایین جلوی پایم، فکر کردم کاغذ خالی آدامس باشد، کاندوم  بود اما، خالی.

مرد ریموتی بطرفم دراز کرد و گفت:

کار میکنه، اما امتحان هم بکن که خیالت راحت بشه.

صدای گزارشگر را خفه کردم. حالا کتانی های سفید روی چمن دنبال توپ به هرسو می دویدند ، نمای نزدیک از مربی کرواتی کنار زمین که با هیجان انگشت در دماغش کرده بود.

می برم.
 
صد دلاری را بطرفش دراز کردم.

پول را گرفت و سیمش را از برق کشید.

تلوزیون را زیر بغلم زدم ، بیشتر به  یک مانیتور بزرگ می مانست، سبک.

زن هنوز داشت چیزی می پخت، همچنان پشت به من. سگ ها دو طرف دخترک نشسته بودند و با زبان های آویخته به من وتلوزیون زیر بغلم نگاه می کردند، دخترک نیز، بدون گیس در دهان.

مرد در را برایم باز کرد.

مبل واحد رو به رویی خالی بود. از در عقبی تاکو فروشی دیگر صدایی نمی آمد، تلوزیون را خواباندم روی صندلی عقب ، جای دورزدن نبود. کوچه ی باریک را دنده عقب رفتم، و سر کوچه برگشتم دنده را عوض کنم که دخترک را دیدم. باز گیس بدندان داشت و با دمپایی های بزرگش کنار در آهنی ایستاده بود و از دور رفتن مرا نگاه می کرد.

صدای سگ ها باز بلند شده بود.