پدرم  میرزا کمال موزون گاهگاهی در عالم مستی و شیدایی این شعر را با صدای بلند می خواند
عرق کیشمیش پکرم کرده/ دختر مردم دربه درم کرده/ زنیکه آخر دست بسرم کرده/ روزگار بد خون جگرم کرده
*
دایی ام میرزا جلال مفتون دست کمی از پدرم  میرزا کمال موزون نداشت او هم گاهگاهی زیر لب شعر رودکی سمرقندی را چنین زمزمه می کرد
 برو، ز تجربهٔ روزگار بهره بگیر/ که بهر دفع حوادث ترا به کار آید
 هرکه ناموخت ازگذشت روزگار/ نیز ناموزد ز هیچ آموزگار
*
سالها گذشت و گذشت و وقتی که برادر زن ام میرزا جمال گلگون (شاعر مسلک و همکار روزنامه ی فکاهی توفیق) از فرنگ و دقیقا از آلمان به ایران بازگشت، شعر احمد شاملو را چنین می خواند
دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد
و عشق را كنار تیرك راه بند تازیانه میزنند/ عشق را در پستوی خانه نهان باید كرد
شوق را در پستوی خانه نهان باید كرد/ به اندیشیدن خطر مكن روزگار غریبی ست
آن كه بر در میكوبد شباهنگام به كشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید كر/ روزگار غریبی ست نازنین
 
و قس علیهذا  
که چنین بود حکایت
 تحریر شد توسط: سخنان موزون
*****************