مسابقه انشای ایرون

 

فاطمه زارعی

ادامه از قسمت دوم


داشتم می‌گفتم، نمی‌دانم چطور جای خودش را باز کرد. شاید به‌خاطر اینکه دوست «نیر» بود بهش غذا می‌دادم، ولی مطمئنم اینکه راهش دادم خانه به‌خاطر خودش بود. شیرین‌کاری‌هایی بلد بود که از نیرِ اول ندیده بودم. مثلاً وقتی می‌رفتم توی حیاط سیگار بکشم، دقیقاً مثل نیر می‌آمد می‌نشست روی زانویم. ولی اینکه بعد از تمام شدن سیگار، وقتی می‌خواستم بروم توی خانه، از بغلم نمی‌رفت پایین خیلی خنده‌دار بود. هرچه تقلا می‌کردم نمی‌رفت پایین. از جایم بلند می‌شدم، ولی او همچنان آویزانِ من می‌ماند و پنجه‌هایش را به ژاکت و دکمه و بند کلاه گیر می‌داد و نمی‌خواست از من جدا بشود. شاید از ترس بود. شاید یک جور التماس بود. البته با همه‌ی بی‌ریختی‌اش چشم‌هایش از همه‌ی گربه‌هایی که تابه‌حال دیده‌ام قشنگ‌تر بود. خط چشمش، شما بفرما آرایش چشم کلئوپاترا. لابد خودش می‌دانست که این‌قدر با چشم‌هایش دلبری می‌کرد. خیره نگاه می‌کرد و یواش می‌گفت میو. من هم چون نیر اول میو نداشت و «میوت» بود و میو برایم یک افکت جدید به حساب می‌آمد، بدجوری تحت تأثیر قرار می‌گرفتم.

یک چیز وحشتناک دیگری هم که راجع به نیرِ اول کشف کردم این بود که چرا میو نداشت. وقتی مُرد فهمیدم. یعنی دکترش ــ البته دکترش که چه عرض کنم شما فرض بفرما نوشداروی بعد مرگ سهراب ــ گفت یک چیپ روی گردنش پیدا کردند که نشان می‌داد گربه‌ی صاحب‌داری بوده و اطلاعات گربه و صاحبش روی آن ثبت بوده. از همان اول حدس زده بودم گربه‌ی خانگی بوده و با آدمیزاد بزرگ شده ــ اول از وحشتی که از خیابان داشت و بعد از رفتار نجیب‌زاده‌وارش و منش عاشقانه‌ای که در پیش گرفت.

دکتر گفت خیلی از آدم‌ها چون صدای گربه را دوست ندارند با یک جراحی ساده روی حنجره‌ی گربه صدایش را قطع می‌کنند. این گربه هم به این درشتی حتماً صدای بلندی داشته. گریه‌ام شدیدتر شد. می‌خواستم فریاد بزنم. چطور کسی می‌تواند چنین کاری با یک موجود دیگر بکند، مخصوصاً با گربه‌ی خودش، آن‌هم گربه‌ای این‌قدر آداب‌دان و شیرین.

اطلاعات را گرفتم. می‌خواستم به صاحبش، یعنی صاحب احمق قبلی‌اش، زنگ بزنم لااقل بدانم چرا بیرونش کرده. یا اگر گم شده بگویم مُرده که دلش بسوزد. اگر نمی‌توانم صدای یارو را با یک جراحی ساده قطع کنم، اقلاً دلش را بسوزانم. می‌خواستم داستان مرگ دلخراشی ــ خیلی دلخراش‌تر از اینکه اتفاق افتاد ــ برای صاحبش ببافم.

بعد از دو ماه که اشک و آهم کمتر شد، زنگ زدم. خانمی جواب داد و گفت این شخص قبلاً اینجا زندگی می‌کرده و بعد از مرگش او خانه را از ورثه‌اش خریده‌است.

فهمیدن گذشته‌اش و اینکه چطور بی‌صاحب و بی‌خانمان شده دلتنگی‌ام را صدچندان کرد و داغ دلم را تازه. فهمیدن گذشته دیگران آنها را به ما نزدیک‌تر می‌کند. مخصوصا اگر موجود رمز آلودی باشد که هرگز یک کلمه حرف از دهانش در نمی‌آید.

در آمریکا وقتی برای اولین بار با یک مرد آمریکایی دوست شدم برایم خیلی وضعیت عجیبی بود. زبان همدیگر را درست نمی‌فهمیدیم، و همچنین فرهنگ همدیگرا را. هیچ وقت مطمئن نمی‌شدم ما به خاطر تفاهم با هم خوشیم یا سوء‌تفاهم. نمی توانستم بگویم رابطه ما خوب است یا احمقانه. با انگلیسی خراب من، ما به جای آن که همدیگر را متوجه شویم اغلب اوقات داشتیم همدیگر را حدس می‌زدیم.

فقط زبان هم نبود. خیلی نکات ریز هست که کمی مربوط به زبان کمی به فرهنگ کمی به دیگر آموزه های اجتماعی ربط پیدا می‌کنند. مثلا آدم تو شهر خودش وقتی با غریبه‌ای هم کلام می‌شود بعد از نیم‌ساعت خیلی چیزها را می‌تواند در مورد یارو حدس بزند حتی اگر اطلاعات مستقیم رد و بدل نشده باشد. مثلا می‌شود شغل طرف یا این که در چه خانواده‌ای بزرگ شده و یا خیلی خصوصیات دیگر را حدس زد. ولی در وضعیت من اگر خودش نگفته بود چکاره است حدس من بعد از دوماه معاشرت می‌توانست یک دامنه وسیع از استاد ادبیات در دانشگاه باشد تا مواد فروش خورده پا.

اولین بار که به شهری که در آن بزرگ شده بود، نزد خانواده‌اش، رفتیم وقتی از توی خیابان‌ها رد ‌شدیم و مدرسه ابتدای‌اش را و فاصله آن با کودکستانش را نشانم داد، وقتی عکس‌های کودکی‌اش را به در و دیوار خانه پدری‌اش دیدم، وقتی جوک‌های پدرش را برایم توضیح می‌داد و نگران و کمی هم شرمنده بود که شوخی‌های پدرش خیلی خنده‌‌دار نیست احساس کردم دارد برایم از دو بعدی به سه بعدی تبدیل می‌شود. انگار یک دایره جلوی چشمم تبدیل بشود به توپ و من بتوانم باهاش بازی کنم. گذشته گاهی از حال آدم ها مهم‌تر است و بیشتر آن‌ها را به ما وصل می‌کند.

داشتم خاکستریه را می‌گفتم و میو گفتنش. این عادت قشنگش هیچ‌وقت ترک نشد. کش‌دار و غلیظ می‌گفت میو. من هم سعی می‌کردم صدایی شبیه صدای او از خودم در‌آورم. بعد از چند ثانیه، دوباره می‌گفت میو. من هم تکرار می‌کردم. این مکالمه چشم در چشم و با دقت بسیار مدتی ادامه پیدا می‌کرد. شاید حدود ده‌دوازده بار تکرار می‌شد.

هی بهش زل می‌زدم ببینم سر درمی‌آورم منظورش چیست، ولی نمی‌فهمیدم. می‌مردم از فضولی که بدانم توی کله‌اش چه می‌گذرد که آن‌طور خیره به من آن آوای کوتاه میو را آن‌قدر با احساس ادا می‌کند. حرف قشنگی می‌زد؟ از تقلید ماهرانه‌ی من خوشش می‌آمد؟ فکر می‌کرد من خنگم که هرچه تکرار می‌کرد کاری از پیش نمی‌رفت؟ فحش می‌داد؟

البته برداشتم این بود ــ چون این‌طور دلم می‌خواست ــ که ما داریم با هم صحبت می‌کنیم و مهم نیست چه می‌گوییم. مهم این بود که در انتهای گفت‌وگو به هم احساس نزدیکی می‌کردیم. به‌هر‌حال، هرچه انگلیسی یاد نمی‌گرفتم، هرچه فارسی‌ام داشت یادم می‌رفت، به‌جایش زبان گُربَوی‌ام خوب شده بود.

خیلی زود هم اجازه دادم بیاید توی تختخوابم. تازه فهمیده بودم آدم تمام زحمت گربه‌داری را می‌کشد برای اینکه شب کنارش بخوابد و خواب‌های خوش ببیند. یک احساس راحتی خاصی با خودش به رختخواب می‌آورْد که دیگر بدون او خوابم نمی‌برد. وقتی نبود، انگار پتو نبود یا بالش، یا مثلاً چراغ اتاق یا فن دست‌شویی روشن مانده بود. به‌هر‌حال انگار که ادوات خواب کامل نبود.

وقتی گربه‌ها خواب‌اند، فکر نکنید که خواب‌اند. روی فرکانس دیگری از زندگی تنظیم‌اند. اگر پهلوی گربه بخوابید، می‌فهمید چه غوغایی است. آن لحظه‌ی کوتاه بین عالم خواب‌وبیداری را، آن لحظه را که این‌قدر کوتاه است که ما اصلاً نمی‌فهمیم کی به خواب می‌رویم، برایتان کش می‌دهد. تازه آدم می‌فهمد چه عالم عجیبی است آن عالم بینابین. یک جور خواب دیدن در بیداری است یا، بهتر بگویم، خواب دیدن به‌اختیار. مثلاً اگر دارید خواب پرواز می‌بینید، می‌توانید به‌دلخواه مسیرتان را عوض کنید. این مقوله خودش مثنوی هفتاد من است که بماند.

خلاصه من شدم گربه‌باز تمام‌عیار. دیگر شب‌ها خانه‌ی دوستانم نمی‌ماندم. یا اگر دوستی پیشم می‌ماند، بی‌هیچ ملاحظه‌ای بهش می‌گفتم روی کاناپه بخوابد، درحالی‌که قبلاً قاعده بر این بود که به مهمان بگویم اگر توی تخت راحت‌تر است، بیاید آنجا. حال همه را به هم زده بودم با این گربه‌دار شدنم. حکایت من و گربه‌ام برای دوستان شده بود این ضرب‌المثل که خدا به ندیدبدید یک پسر داد، طرف این‌قدر با دول بچه بازی کرد تا کنده شد.

وقت‌هایی که خانه بودم به هر شکلی که ممکن بود خودش را می‌چسباند به من. خوابیدن که جای خود دارد. اگر نشسته بودم و کار می‌کردم، باید می‌نشست روی زانویم. توی آشپزخانه اگر راه می‌رفتم، با من راه می‌آمد و اگر ایستاده بودم و مشغول پختن و شستن، گرد می‌شد دور مچ پایم و می‌نشست روی دمپایی‌ام. این کارش تنها کار ناخوشایندش بود. نه اینکه خوشم نیاید، خیلی حس خوبی بود، ولی باعث می‌شد پایی که او رویش نشسته گرم‌تر از آن یکی باشد و اگر طولانی می‌شد، مثلاً از ده دقیقه می‌گذشت، تفاوت دما بین دو پا باعث می‌شد سندرم پای بی‌قرارم عود کند و موقع خواب پاهایم بی‌اختیار تکان بخورند و این آزاردهنده بود.

موقع خوردن روی پایم بود. این‌قدر ادااصول درمی‌آورد که از غذای خودم بهش بدهم و من هم می‌دادم. بعد از غذا هم با شادمانی تمام روی من لم می‌داد و خودش را می‌لیسید تا اینکه من شروع می‌کردم به نخ‌دندان کشیدن.

دیوانه نخ‌دندان بود و فکر می‌کرد دارم با او بازی می‌کنم. تمام سعی‌اش را می‌کرد نخ را از من بگیرد. راستش من زیاد نخ‌دندان می‌کشم. وسواس نخ‌دندان دارم. به‌اندازه‌ای که گربه‌ای خودش را می‌لیسد من نخ‌دندان می‌کشم، آن‌هم با نخ قرقره. البته وسواسم این‌قدر نیست که لازم باشد رنگ نخ با رنگ لباسم یکی باشد. همین‌که قرقره باشد کافی است. برعکس، برای او مهم نبود نخ دندان است یا قرقره ولی رنگش مهم بود. اگر نخ قرمز بود امکان نداشت من بتوانم از دندان اول به دومی برسم و نخ را از دستم درمی‌آورد.

بعضی وقت‌ها که دلش می‌خواست توی آفتاب بخوابد ولی من توی سایه نشسته بودم، آن‌قدر میو می‌کرد و لباسم را می‌جوید که منظورش را بهم بفهماند. گاهی رضایت می‌دادم و جایم را عوض می‌کردم و او هم خوشحال می‌آمد روی پایم می‌خوابید. نور آفتاب از گوش‌های کم‌موی نارنجی‌اش که از گزیدگی پشه آنقدر کم‌مو و کج‌و‌کوله شده بود می‌گذشت و می‌شد عین برگه‌ی زردآلو.

توالت و حمام هم که می‌رفتم می‌آمد. توالت براش جای عجیبی بود. وقتی می‌رفتم توالت، با قیافه‌ای که انگار قرار است مرا برای همیشه از دست بدهد نگاهم می‌کرد و می‌آمد دنبالم. می‌نشست پایین پایم و با همان قیافه که گفتم بهم نگاه می‌کرد تا من جیش کنم. بعد که می‌دید من حتی بعد از صدای ترسناک سیفون هم از دست نرفته‌ام، خیالش راحت می‌شد.

گربه‌ها از در بسته می‌ترسند، ولی گربه‌ی من با همه‌ی ترسش ترجیح می‌داد توی حمام بخارکرده دربسته باشد تا اینکه بیرون حمام بدون من. اوایل می‌ترسید. بعد برایش عادی شد و شروع کرد به بازیگوشی. شیشه‌ی اتاقک دوش را از بیرون می‌لیسید و سعی می‌کرد قطرات آب را بگیرد و حیرتش از اینکه آبی گلویش را تر نمی‌کرد چنان بود که خلایق دریا شکافتن موسی را دیده باشند.

وقتی آمدم خانه‌ی جدید، همین خانه که بوره و سیاهه توش زندگی می‌کنند، دوباره بی‌خانمان شد، البته نه مثل سابق. توی حیاط همان خانه ماند. صاحب‌خانه بهش غذا می‌داد، ولی چون سگ داشتند توی خانه راهش نمی‌دادند. به‌هر‌حال او بیشتر گربه‌ی بیرون بود. با اینکه شب‌ها و هر وقت که من خانه بودم می‌آمد تو، نمی‌شد مرتب توی خانه نگهش داشت. وقتی می‌رفتم بیرون، او هم باید می‌رفت.

یک روز برفی، قبل از رفتن سر کار، بیرونش نکردم. یعنی سعی کردم بیرونش کنم، ولی مقاومت کرد. نمی‌خواست برود. هر روز همین برنامه بود و من باید به‌زور بیرونش می‌کردم. خوب که فکر می‌کنم، می‌بینم نه اینکه اصلاً نمی‌خواست برود، از اینکه دیگر نتواند بیاید تو می‌ترسید. غمناک‌تر از این چه می‌توانست باشد که هر روز صبحِ مرا خراب کند، مخصوصاً در آن هوای سرد؟ به حساب خودم محبت کردم و گذاشتم بماند داخل. وقتی برگشتم دیدم شاشیده توی رختخواب.

گربه‌ها نظافت سرشان می‌شود و خوب می‌دانند فرق دست‌شویی و تختخواب چیست. این کار را عمداً و به‌عنوان اعتراض می‌کنند. بماند که چه دعوایی به پا شد. بیرونش کردم و یک روز بهش غذا ندادم و یک هفته هم منت‌کشی کرد تا راهش دادم توی تخت.

نیر اول هم یک بار این کار را کرده بود. یادم می‌آید داغ دلم برای مرگش کمتر می‌شود. پتیاره شاشیده بود توی بالش. باز هم یک روز برفی بود. صبح رفته بودم سر کار و شب هم برنگشته بودم. تا عصر فردای آن‌روز گرسنه و تشنه و زندانی مانده بود. تقصیر خودم بود. شاید اگر ما هم جای او بودیم، می‌ریدیم توی بالش.

به‌هر‌حال چون گربه‌ی تو و بیرون بود و گربه‌های خانه‌ی جدید هم هرگز پایشان را از خانه بیرون نگذاشته بودند، نمی‌شد با خودم بیاورمش خانه‌ی جدید. تازه این بوره دعوایی هم هست. با همین سیاهه که پنج سال است توی این خانه با هم زندگی می‌کنند و در واقع با هم از پناهگاه گربه‌ها به این خانه آورده شده‌اند هم نمی‌سازد، چه برسد به یک گربه‌ی لات خیابانی جدید. اصلاً شدنی نبود. این شد که با قلب و روح و روانم گذاشتمش توی همان خانه. گاهی بهش سر می‌زدم و برایش غذایی که دوست داشت می‌بردم. این گاهی که می‌گویم یعنی یک روز در میان تا روزی که صاحب‌خانه زنگ زد.

ــ خودت رو برسون. به نظرم نیر داره می‌میره. شاید تصادف کرده، چون اصلاً تکون نمی‌خوره و چشم‌هاش رو به‌زور باز می‌کنه.

نرفتم سر کار و سریع خودم را رساندم به خانه‌ی سابق. توی گودالی که زیر خانه کنده بودند تا انباری درست کنند پناه گرفته بود و لب به غذایی که برایش گذاشته بودند نزده بود، آن‌هم غذای تر گربه، آن‌هم ماهی که عاشقش بود.

وقتی با هم زندگی می‌کردیم، هر روز بعدازظهر توی خانه‌ی ما یک «کن فستیوال» برگزار می‌شد. قوطی غذای گربه را که باز می‌کردم، جشن و سرور برپا می‌شد. گربه‌ی شکمویی بود. امکان نداشت این غذا را نخورد. باید خیلی بدحال می‌بود. غذا نخوردن گربه‌های شکمو مرا می‌ترساند. آنقدر شکمو بود که یک شب با صدای خش خش از خواب بیدار شدم و دیدم توی تخت نیست. چراغ را روشن کردم و همه جا را دنبالش گشتم و آخرسر هم توی کابینت، روی پاکت بزرگ غذای گربه، پیدایش کردم. گرد شده بود روی کیسه کاغذی غذایش و خوابیده بود.

برعکس نیر اول، از قفس نمی‌ترسید. وقتی انداختمش توی قفس که ببرمش دکتر، هیچ عکس‌العملی نداشت. از توی قفس جوری نگاهم کرد انگار بهم می‌گفت: «من از آن‌روز که در بند تواَم آزادم.» و من این را با گوش جان و با صدای محسن نامجو می‌شنیدم.

بعد از یک روز، از درمانگاه مرخص شد، ولی هنوز نمی‌توانست راه برود. با یک گربه‌ی دیگر یا شاید یک حیوان دیگر دعوا کرده بود. دکتر ناخنی گنده‌تر از ناخن گربه را از توی زخم روی پایش که چرک کرده بود درآورده بود. صاحب‌خانه برایش غذا می‌گذاشت بیرون. بنابراین، گربه‌های خیابانی می‌دانستند در اطراف این خانه همیشه غذا در دسترس است و دائم دعوا بود. نمی‌توانستم ولش کنم به امان خدا. اگر بیرون می‌ماند، نمی‌توانست از خودش مراقبت کند. این شد که تصمیم گرفتم ببرمش خانه‌ی جدید.

یکراست با قفس بردمش توی اتاق‌خواب خودم و در را بستم. فقس را گذاشتم زیر تخت و بازش کردم. چشم‌تان روز بد نبیند. این بوره بو برده بود که جانوری توی اتاق هست. هی ناخن می‌کشید به در و سروصداهای عجیبی راه انداخته بود، صداهایی که هرگز ازش نشنیده بودم، عین لاتِ چاله‌میدان. نیرِ بیچاره هم اول از قفس آمد بیرون و همان‌طورکه چشمش به در اتاق بود کمی آب خورد. بعد دوباره خودش را کشید توی قفس.

دو روز به همین منوال گذشت تا اینکه آرامشی نسبی برقرار شد. نیر هم حالش بهتر شده بود و می‌توانست لنگان‌لنگان راه برود. صبحی، موقع غذا دادن‌شان درِ اتاق را باز گذاشتم و ظرف غذای آن دو تا را بیرون در گذاشتم و نیر هم همان‌جا زیر تخت ماند. فکر کردم وقتش رسیده همدیگر را ببینند و کم‌کم با هم دوست شوند که، چشم‌تان روز بد نبیند، بوره مثل شیر نر حمله کرد به نیر. از روی من پرید و خودش را رساند پای تخت. نیر هم سریع رفت توی قفس. بوره چنان بی‌حیا شده بود که سریع درِ اتاق را بستم و این فکر را که دوستانه با هم غذا بخورند از سرم به در کردم، البته فقط دو روز.

بعد دوباره تصمیم گرفتم یک مهمانی با غذایی که دوست دارند بدهم و به هم معرفی‌شان بکنم. این‌بار نیر هم خوب شده بود. در اتاق را که باز کردم، قبراق و سرحال با من از اتاق آمد بیرون. تا چشمش به بوره افتاد، بی‌معطلی و بدون توجه به غذا نعره‌ی رعدآسایی کشید و حمله کرد. بوره هم کوتاه نیامد و به جان هم افتادند. آن‌قدر وحشی شده بودند که هیچ‌جور نمی‌توانستم دخالت کنم و از هم سوایشان کنم. مجبور شدم کاسه‌ی فلزی غذا را پرت کنم کف چوبی خانه و سروصدا راه بیندازم تا جلویشان را بگیرم. نیر جَلدی رفت توی اتاق و بوره هم رفت زیرزمین. سیاهه یواش از پشت مبل آمد بیرون و شروع کرد به خوردن. سیاهه کلاً نظاره‌گر بود و هیچ عکس‌ا‌لعملی به تازه‌وارد نداشت. فقط گاهی با کنجکاوی و با رعایت فاصله درِ اتاق را می‌پایید و وقتی می‌دید بوره سر دعوا دارد، می‌رفت و کونش را لیس می‌زد. بعد یواش‌یواش می‌رسید به پهلوها و گردن و سرش. این‌قدر بوره را می‌لیسید تا آرام بگیرد و بی‌خیال درِ اتاق بشود. می‌دانستم او مشکلی با مهمان تازه ندارد و چه‌بسا خوشحال هم می‌شود.

آن‌روز آخرین روزی بود که نیر توی این خانه ماند. کلاً شش روز با ما ماند. در این مدت، نگذاشته بودم برود بیرون. به‌خیال خودم، عادتش داده بودم که بشود گربه‌ی خانگی. به نظرم او هم همکاری کرده بود. هیچ تلاشی نکرده بود که برود بیرون. البته یک دلیلش حتماً مریضی‌اش بود، ولی من دلم می‌خواهد فکر کنم قصد همکاری هم داشته. دلم می‌خواهد فکر کنم برای اینکه با من باشد قید آزادی‌اش را زده بوده و می‌خواسته برای همیشه بماند پیش من که با آن جنگ وحشتناک تصمیمش عوض شد.

شب وقتی رفتم توی رختخواب سرش را از زیر تخت آورد بیرون و طولانی نگاهم کرد، از آن نگاه‌های «تو رو خدا بذار بیام تو تخت». من هم نگاهش کردم، از آن نگاه‌های «بدو بیا بغلم». جست زد روی تخت. نشست تخت سینه‌ام و دست‌های کوچولوش را انداخت دور گردنم.

این کارش خیلی شیرین بود. اگر می‌خواست از پشت سرم دست‌هایش را به هم برساند، صورتش می‌چسبید به صورتم و البته اصرار هم داشت که دست‌هایش را به هم برساند. خیلی خوشایندم نبود، ولی اجازه می‌دادم. بعد همین‌طورکه از پس کله موهایم را چنگ‌چنگ می‌کرد، شروع می‌کرد به لیسیدن دماغم. این یکی واقعاً خوشایند نیست، ولی چه کار می‌توانستم بکنم؟ چطور می‌شود جلوی چنین کار شیرینی را گرفت؟ وقتی یک گربه تصمیم می‌گیرد عشق بورزد، هیچ راهی نداری جز اینکه قبول کنی.

ــ چیه؟ چرا این‌قدر دلبری می‌کنی امشب؟

ــ میوو.

ــ خوشحالی زدی طرف رو داغون کردی؟ نمی‌دونستم این‌همه زور داری.

ــ میوو.

ــ نکنه داری خداحافظی می‌کنی؟ این کارای عاشقانه رو از کجا یاد گرفته‌ی؟

ــ میوو.

یک مدت که لاس زد، رفت طرف در اتاق و شروع کرد به پنجه کشیدن به در. منتظر بودم حالش خوب شود و بخواهد برود بیرون. خودم را آماده کرده بودم جلویش را بگیرم. باید یاد می‌گرفت قانون این خانه فرق دارد و هر دقیقه بیرون رفتن و برگشتن ندارد. یاد گرفته بود توی خاک گربه جیش کند و این خودش پیشرفت بزرگی بود. بقیه‌اش را هم یاد می‌گرفت. اولش در را باز نکردم. این‌قدر ادا درآورد که باز کردم. به‌هر‌حال از خانه که نمی‌توانست برود بیرون. بد نبود برود و گوشه‌کنار خانه را یاد بگیرد.

دو دقیقه بعد، دوباره صدای دعوا بلند شد و سریع برگشت توی اتاق. در را بستم و بوره ماند پشت در. یکی این‌طرف در و یکی آن‌طرف در برای هم شاخ‌وشانه می‌کشیدند.

خوابیدم. نصفه‌شب این‌قدر پتو را کشید، تشک را چنگ‌چنگ کرد، صدا کرد و موهایم را کشید که امانم را برید. چراغ را روشن کردم. سرش داد زدم و از تخت انداختمش پایین. چراغ را خاموش کردم و خوابیدم. دوباره شروع کرد. سعی کردم به روی خودم نیاورم. کم‌کم آرام گرفت. دیگر سروصدایی نبود. درست در لحظه‌ای که فکر می‌کردم موفق شده‌ام، بویی به مشامم خورد. من شامه‌ی خوبی ندارم. دماغم فقط بزرگ است، ولی اصلاً به درد نمی‌خورد. بو باید خیلی شدید باشد تا حسش کنم. چه بوی بدی هم بود. نشستم سر جایم و حس کردم پایم به چیز خیسی خورد. چراغ را روشن کردم و دیدم نشسته روی بالش اضافه‌ای که پایین پایم بود. شاشیده بود روی بالش و از آن بدتر اینکه ریده بود روی پایم. آن‌قدر عصبانی بودم که با نعره پرتش کردم پایین. با هزار مکافات پیژامه‌ام را درآوردم و بالش و پیژامه و ملافه را انداختم توی کیسه‌ی زباله و گذاشتم توی حیاط. در را که باز کردم، پشت سرم بود. با لگد پرتش کردم توی حیاط.

ــ از جلوی چشمم گم شو ریخت نحست رو نبینم.

تق! در را بستم و آمدم تو. با بدبختی تمام ملافه‌ها و رویه‌ی تشک را درآوردم و خوابیدم.

فردا صبحش هنوز کمی عصبانی بودم، ولی ناراحتی‌ام از دست خودم بیشتر بود. او به آن قشنگی خداحافظی کرده بود، خواسته بود برود و من نگذاشته بودم. حق داشت. امیدوار بودم طبق معمول خانه‌ی قبلی برای صبحانه پیدایش بشود که نشد.

تمام روز منتظر ماندم. غذا گذاشتم توی حیاط، ولی نیامد. غروب دیدم صدای کاسه می‌آید. تو کاسه‌ی فلزی برایش غذا گذاشته بودم تو حیاط. دویدم طرف پنجره دیدم یک نره‌خر از همان خاکستری‌ولگردها دارد غذای نیر را می‌خورد. ناراحت شدم، ولی کاری نکردم. مطمئن بودم دیگر برنمی‌گردد. دیگر غذا نگذاشتم بیرون و او هم برنگشت.

چند روز بعد، صاحب‌خانه‌ی قبلی زنگ زد و گفت یکی از دوستانش که باغ پرورش گل دارد می‌خواهد نیر را «اداپت» کند. انگار دنیا روی سرم خراب شده بود. حالا نمی‌شد چند روز زودتر این دوسته پیدا می‌شد؟

ــ واقعاً؟ چه موقعیت خوبی، ولی متأسفانه نمی‌شه.

ــ چرا؟ تو که مرتب دنبال کسی می‌گشتی گربه رو قبول کنه. دلت نمی‌آد بدی‌ش بره؟

ــ کاش می‌شد، ولی نیر رفته. چند روزه که رفته.

ــ نیر که اینجاست. فکر کردم خودت آوردی‌ش.

بی‌خداحافظی تلفن را قطع کردم. خیلی خوشحال شدم. یک قوطی غذا برداشتم و راه افتادم. چطور توانسته بود خانه را پیدا کند؟ توی قفس از آن خانه برده بودمش درمانگاه و بعد هم توی فقس آورده بودمش خانه. فاصله‌ی ما تا خانه‌ی قبلی هم حدود ده‌دوازده دقیقه پیاده راه بود. یعنی کل محله را بلد بوده؟ حتماً بلد بوده ــ گربه‌ها حس جهت‌یابی خوبی دارند. مگر یک گربه‌ی ولگرد جز ولگردی کار دیگری هم می‌کند؟ حتماً تمام محله را زیر پا گذاشته. البته منظورم قبل از این است که سروسامان بگیرد.

از دور مرا دید و دوید طرفم. بغلش کردم، نازش کردم، گریه کردم و قوطی غذا را برایش باز کردم. بدون توجه به فستیوال کن از سروکولم می‌رفت بالا. آرام نمی‌گرفت. توی باغچه دراز کشیدم روی زمین. طبق عادت، دست‌هایش را گره کرد دور گردنم و دماغم را لیسید.

آخر همان هفته، روز آفتابی قشنگی بود که نیر را بردم به باغ گلی در ویرجینیا که قرار بود خانه‌اش باشد. آرام و متین رفت توی قفس و از آن نگاه‌ها با هم رد و بدل کردیم.

صاحب باغ از همکارهای صاحب خانه‌ام بود و یک روز که او را رسانده بوده خانه نییر را دم در دیده بوده. صاحب خانه هم بهش گفته که اگر از گربه خوشش آمده می‌تواند آن را داشته باشد.

باغ و خانه‌ی قدیمی وسطش به‌قدری زیبا بود که هیچ بدم نمی‌آمد گربه باشم و اداپتم کنند. نیر آرام از قفس آمد بیرون. من و صاحب‌خانه با کمی فاصله ایستادیم. نیر رفت طرف صاحب‌خانه و وراندازش کرد. بو کشید. کفشش را خیلی ملایم گاز زد و بعد رفت سمت خانه.

همه‌جا را خوب وارسی کرد. من هم همراهش رفتم. تمام اتاق ها را یکی یکی سرک کشید. خیلی کارشناسانه زیر همه تخت ها رفت و از آنطرفش درآمد. توالت های طبقه بالا و پایین را هم سر زد و دستش را کرد توی آب کاسه توالت و کمی چشید. معلوم بود که دارد تصمیم جدی می گیرد. انگار بو برده بود ماجرا از چه قرار است. حتماً متوجه شده بود یک ساعت با سرعت از خانه دور شدن یعنی دیگر برگشتی در کار نیست. هرقدر هم ولگرد حرفه‌ای باشد دیگر تا اینجا نمی‌تواند آمده باشد. بعد از بازرسی همه‌ی سمب‌وسوراخ‌های خانه، آمد طرف من و دوباره به‌شیوه‌ی خودش یک مراسم خداحافظی باشکوه راه انداخت که من و صاحب‌خانه و دو نفری که توی باغ کار می‌کردند و آمده بودند گربه را ببینند بی‌صدا اشک می‌ریختیم. فین‌فین‌کنان از هم خداحافظی کردیم. دیگر هرگز ندیدمش. با این که صاحب جدیدش ایمیل اش را داد و با روی خوش گفت می توانم مرتب احول پرسی کنم اما هرگز ایمیل نزدم. نمی دانم چرا. یعنی دروغ چرا، می دانم ولی نمی خواهم بهش فکر کنم. اول این‌که به زنیکه حسودی می‌کنم و دوم از ترس شنیدن خبر بد. اگر از آنجا خوشش نیامده باشد چه؟ اگر مریض شده باشد چه؟ دوباره طحالش از غصه باد کرده باشد چه؟ من که هیچ کاری از دستم برایش بر نمی‌آید چرا باید خبردار شوم؟

البته ببخشید، باید جای دلیل اول و دوم را عوض کنم. حسودی من مهمتر از اوضاع و احوال او نیست.

برای هیچ موجودی این‌قدر گریه نکرده بودم، از روزی که من رفتم خانه‌ی جدید تا روزی که او رفت خانه‌ی جدید. برای تمام شکست‌های عشقی، برای مرگ آدم‌های دور و نزدیکم، برای خداحافظی از خانواده موقع مهاجرت و حتی مرگ نیر اول.

همه از عشق یک‌طرفه می‌نالند، اما من می‌گویم امان از عشق دوطرفه. اگر کار آدم در عشق دوطرفه به گریه بکشد، اقلاً دو برابر عشق یک‌طرفه گریه می‌کند. آدم یک دور برای غم عاشقی خودش گریه می‌کند و با به یاد آوردن طرف یک بار هم از سر اندوه او. مثلاً من اگر نمی‌دانستم این سیاهه هم عاشق من است، الآن این‌قدر روزگارم سیاه نبود. بسوزد پدر عاشقی، آن‌هم چهار تا چهار تایش. منصفانه بگویم می‌شود پنج تا.

کی گفته عشق یک‌طرفه را نباید توی روابط عاشقانه‌مان به حساب بیاوریم؟ من گفتم؟ گه خوردم. چرا به حساب نیاورم؟ مگر کمتر از بقیه‌شان فکرم را به خودش مشغول کرده؟

این یکی هم برای خودش حکایتی است. اولش فقط به‌خاطر اینکه شبیه نیر دوم بود توجهم بهش جلب شد، ولی دیدار هر روزه معلوم کرد این هم برای خودش شخصیتی است. ولگرد بود، این را از گوش های کج و کوله اش فهمیدم. اما همیشه روی ایوان خانه‌ای می‌دیدمش، توی مسیر کارم. توی ایوان، پتو و وسایل بازی و رختخواب و غذای مرغوب گربه مهیا بود و این معنی غم‌انگیزی داشت: این گربه‌ی بداقبال توی خانه جایی ندارد و صاحب‌خانه‌ی آشغال عوضی با خودش فکر می‌کند خیر سرش خیلی آدم‌حسابی است و حامی حیوانات بی خانمان. خیلی از خودش راضی است و فکر می کند سرپناهی برای گربه فراهم کرده.

حتما طرف کور است. مثل من که سه سال و نیم کور بودم. کور است که غم به این سنگینی را توی چشم این گربه یا شاید بچه‌گربه نمی‌بیند.

دو ماه است که هر روز ده دقیقه دیر می‌رسم سر کار، با اینکه به‌موقع از خانه می‌روم بیرون. به خانه‌هه که می‌رسم، سرک می‌کشم و پا سست می‌کنم. اگر نباشد، چند دقیقه‌ای صبر می‌کنم. به‌ندرت پیش آماده که نباشد. همیشه یا توی آفتاب سر صبح نشسته یا توی سبدی، پتویی خودش را گوله کرده یا پشت گلدان‌ها قایم شده یا توی حیاط دنبال پرنده‌هاست. توی این دو ماه ندیدم بزرگ‌تر بشود. پس بچه نیست و فقط ریزنقش است. یعنی امیدوارم این‌طور باشد. نمی‌خواهم بدنام روابط عاشقانه‌ی زیر سن قانونی باشم. شاید هم مریض باشد یا سوء تغذیه دچار باشد.

مرا که می‌بیند، هرجا باشد یک قدم می‌رود عقب. من یک قدم می‌روم جلو و او باز یک قدم می‌رود عقب. با اینکه دو ماه است هر روز صبح و بعد‌ازظهر روی پله‌ها می‌نشینم و این‌قدر پیشت‌پیشت می‌کنم که چانه‌ام خسته می‌شود، هنوز موفق نشده‌ام فاصله را از روز اول کمتر کنم. همان است که بود. اگر آرام کون‌خیزه یک ذره می‌رفتم جلو، همان‌طورکه داشت به‌سختی از توی قوطی غذای دلخواهش را می‌خورد یک ذره می‌خزید عقب. انگار ما دو تا را چسبانده باشند دو سر یک خط‌کش بلند.

شروع به کاری کردم که احساس بدی بهم می‌داد، ولی نتوانستم جلوی خودم را بگیرم، چون از طرفی احساس خوبی هم توش بود که حیفم می‌آمد ازش بگذرم. خب، دیگر چاره چه بود؟ من هم مجبور بودم یک دلبری‌هایی به خرج بدهم. این دو تا نازپرورده این‌قدر غذاهای رنگ‌وارنگ دارند که یک قوطی کمتر بخورند طوری نمی‌شود. گفته باشم، من زیر بار اتهام دزدی نمی‌روم. فقط هرچند روز یک بار بعدازظهرها که از کار برمی‌گشتم و می‌توانستم وقت تلف کنم می‌نشستم روی پله‌ی دوم خانه و درِ قوطی‌ای را که از غذاهای گربه های خانه کش رفته بودم باز می‌کردم و یواش قوطی را از لبه‌ی ایوان سر می‌دادم جلویش.

اصلاً جانب احتیاط را از دست نمی‌داد. از دور نگاه می‌کرد و گوشه‌ی راست دهانش را چین می‌داد به‌سمت بالا و یک حالت خشمگین به خودش می‌گرفت که هرچه فکر می‌کردم معنی‌اش را نمی‌فهمیدم.

گارد دفاعی‌اش بود؟ گارد حمله‌اش بود؟ می‌خواست مرا بترساند؟ تشکرش بود یا فقط یک ژست مسخره‌ی منحصربه‌فرد؟ نمی‌دانم. به‌هر‌حال خیلی دوستانه به نظر نمی‌آمد، حتی وقتی فهمیده بود موضوع فقط یک معاشرت ساده و خوردن غذای دلخواه است. می‌گویم دلخواه، چون بعد از دوسه بار اشتیاقش از دیدن قوطی را در چشمانش می‌دیدم، ولی آن گوشه‌ی کج دهان حتی موقع خوردن هم همان‌طور کج می‌ماند.

یک بار صاحب‌خانه مرا دید و سریع آمد بیرون.

ــ پس تو بهش غذا می‌دی.

ــ سلام، آره. خیلی گربه‌ی نازیه.

ــ خیلی ممنون، ولی گرسنه نیست. من خودم بهش غذا می‌دم.

با خنده گفتم: «بله، می‌دونم. همیشه غذا داره، ولی بالاخره برای دوستی من هم باید یه کاری می‌کردم.» عین زنی که مچ یک زن دیگر را موقع لاس زدن با شوهرش گرفته باشد گفت: «ممنون از لطفت، ولی من فقط غذاهای نرم بهش می‌دم. آخه یکی از دندونای سمت راستش درد می‌کنه و نمی‌تونه غذای سفت بخوره.»

خاک بر سرم با این مشاهده‌ام. نفهمیده بودم چین خوردن گوشه‌ی دهانش بابت چیست. البته درست است که او فهمیده، ولی خاک بر سر او هم باشد به هزار دلیل دیگر.

ــ از کجا می‌دونی؟

ــ آخه بردمش دکتر.

ــ چه خوب، پس داره دلت راضی می‌شه که ببری‌ش تو.

ــ نه، واکسن‌هاش رو زدم. دندونش هم قراره جراحی بشه. برای هوای سرد هم پتوی برقی مخصوص براش خریدم.

و اشاره کرد به سبد خوشگلی که گوشه‌ی ایوان بود.

ــ خب، پس تمام کارای لازم رو کردی که جلوی دلت رو بگیری یه وقت نبری‌ش تو.

خندید و خیلی مفتخر گفت: «این کوچولو گربه‌ی خوشبختیه.»

ــ نه، خیلی هم بدبخته و دیگه هیچ امیدی هم به خوشبخت شدنش نیست اگر نخوای ببری‌ش تو خونه.

داشت بهم حالی می‌کرد لازم نیست دلسوزی کنم و به گربه‌اش غذا بدهم. کور خوانده. فردا با غذای نرم و لیزرپوینتر برمی‌گردم و این‌قدر با گربه‌اش لاس می‌زنم تا از حسودی دق کند. با برخورد دفاعی که از خودش نشان داد، معلوم بود هیچ حرفی از من تأثیر خوبی در او نخواهد داشت. داشتم سعی می‌کردم حرف را کش بدهم و فضا را دوستانه‌تر کنم. گفتم تازه به این محله آمده‌ام.

ــ پس تازه اومد‌ه‌ی آمریکا.

ــ نه، خیلی هم تازه نیست.

باز بحث رفت سر اینکه من کجایی‌ام. خدایا، کی قرار است از شر این سؤال خلاص شوم؟ اگر روی پیشانی‌ام تتو کنم علاج است یا نه؟ گفتم ایرانی‌ام. نمی‌دانم چی توی سرش گذشت که یکمرتبه گفت: «من هم توی مؤسسه‌ای برای کمک به پناهنده‌ها کار می‌کنم.» بعد هم خیلی مفتخر از اینکه داشت به من ثابت می‌کرد انسان خوبی است در مورد کارش چیزهایی گفت. اگر جای او بودم، اقلاً در حضور آن گربه‌ی بدبخت حیا می‌کردم و در مورد کمک به پناهنده‌ها زر نمی‌زدم. دلم می‌خواست داستان نیر اول را برایش تعریف کنم و بهش بگویم لازم نیست به گربه رحم کنی، به خودت رحم کن و خودت را به خطر عزاداری و پشیمانی بی‌ثمر نینداز.

آن گربه اگر آدم بود، من هنوز رخت سیاهش تنم بود. این درست که هرکدام که از راه رسید شیرینی خودش را آورد و مرهم دل شد، اما انگار نسبت عمر عاشقی گربه‌ها هم مثل نسبت طول عمرشان به آدم کوتاه است. تا به خودم بجنبم، وصال هرکدام شد یک فراق جگرسوز ــ البته سه تا فراق و یک وصال. راستش اگر قرار بود خودم از بین این چهار تا یکی را حذف کنم، حتماً همین بور بدجنس بداخلاق را انتخاب می‌کردم که الآن چسبیده ور دلم. حالا بماند که این‌قدر همین عنتر را دوست دارم که اگر این‌طور هم می‌شد، باز کلی بساط اشک و زاری داشتم. در مورد از دست دادن نیر اول و دوم کسی مقصر نبود، ولی رفتن سیاهه زیر سر همین بوره بود.

سیاهه با کمترین عرصه و کمترین امکانات دلم را برد. با آن‌همه کمرویی، یک رقیب پررو هم سر راهش بود. تلاش او از همه قابل‌ستایش‌تر است.

بوره مثل خان روستاهای حاصلخیز است، چاق و تمامی‌خواه، از آن‌هایی که زفاف نوعروسان را به شوهران‌شان روا نمی‌بینند. سیاهه را از بچگی رعیت خودش قرار داده. خیلی علنی بدجنس است و هیچ ابایی از عوضی بودن ندارد. بی‌شرم و خونسرد رفتار می‌کند. و این همان است که من یک‌شبه عاشقش شدم و فعلاً همه را از میدان به در کرده. خودش را صاحب من و خانه و صاحب خانه و کل کائنات می‌داند. مجالی برای خودنمایی و دلبری به سیاهه نمی‌داد. خب، من از کجا باید می‌فهمیدم سیاهه این‌قدر عاشق من است؟ به‌جز گوشه‌گیری چیزی ازش ندیده بودم. وقتی از خانه رفت، فکر می‌کردم از من خوشش نمی‌آید که رفته. یا اگر هم خوشش می‌آید در حد یک لاس سر صبح، بدون حضور آن یکی، است. برای همین است که وقتی سعی می‌کرد من را با خودش ببرد، دلم می‌خواست باهاش بروم. عشقی که او در دل داشت و دم نمی‌زد آتشین‌تر از بقیه‌شان بود.

برعکس نیر اول، این سیاهه پوست برایش منطقه‌ی ممنوعه بود و فقط از روی لباس تماس برقرار می‌کرد. لباس هم هرچه ضخیم‌تر بهتر. پتو که دیگر نگو، بهترین بود برایش. عاشق این بود که من زیر پتو باشم و او بپرد به سر و کولم و روی من راه برود، بازیگوشی کند و چنگ‌چنگم کند. تنها تماسش با من پوست لب بود.

سیاهه تنها گربه‌ای بود که رسماً بوس بلد بود، آن‌هم بوسه‌ی درست و دقیق. وقتی می‌خواست بپرد روی تخت، اول چند ثانیه زل می‌زد توی چشمم و بی‌حرکت می‌ماند. بعد دقیق نشانه می‌گرفت و کله‌اش را می‌کوبید به لبم و این یعنی بوس داده. یا لبش را به چانه‌ام یا دستم می‌مالید و یک جور ملچ‌ملوچی راه می‌انداخت بین گاز و بوس. قلقلکم می‌آمد و ریسه می‌رفتم از خنده، ولی تکان نمی‌خوردم مبادا بترسد و بوس از دستم برود و حیف شود.

دلم می‌خواست می‌شد باهاش بروم. مثلاً اگر من هم گربه‌ی ولگرد بودم، شاید می‌شد الآن مثل دو تا گوله‌ی نخ به هم بپیچیم و بازی‌کنان از این خانه دور شویم. یا چه می‌دانم، هرچیز دیگری که او را خوشحال می‌کرد. کاش می‌شد فقط یک روز من ماده‌گربه‌ی ملوسی بودم و جایزه‌ی این‌همه عاشقی و شجاعتش می‌شدم. اینکه از این خانه برود و بعد به‌خیال خودش برای نجات من بیاید و جانش را به خطر گرفتاری بیندازد واقعاً نباید بی‌جواب بماند.

با اینکه حتماً از کوچه و خیابان و آدم‌ها و ماشین‌ها و گربه‌های ولگرد می‌ترسد، امروز حاضر نشد برگردد. حتماً گرسنگی هم کشیده. ولی برای غذا نبود که هر روز می‌آمد، برای دیدن من بود.

از روزی که گم شد، شروع کردم غذا گذاشتن توی حیاط. هر روز غذا می‌گذاشتم و فردا صبح خبری از غذا نبود. این یعنی که همین اطراف بود و به خانه سر می‌زد. از پنجره مراقب ظرف غذا بودم ببینم کی می‌آید. طرف‌های غروب می‌آمد.

یک بار تا دیدمش رفتم بیرون. او هم تا من را دید سریع غذا را رها کرد و رفت چند قدم آن‌طرف‌تر ایستاد به نگاه کردن. معلوم بود نمی‌خواهد فرار کند، ولی نزدیک هم نمی‌خواهد بشود. چند قدم رفتم جلوتر و او هم همان اندازه رفت عقب‌ و باز ایستاد به نگاه کردن. این روند ادامه داشت تا انتهای حیاط. از در ورودی کاملاً فاصله گرفته بودیم. این‌بار وقتی رفتم جلو، او هم آمد جلو و جست زد روی پایم و شروع کرد خودش را مالیدن به جان من با اینکه دامنم کوتاه بود. برای اولین بار از برخورد با پوست پرهیز نمی‌کرد. دمش را دور مچ دستم می‌پیچید، گازهای ریزریز می‌گرفت و از آن بوس‌هایی که خودش بلد بود می‌داد. خواستم ببرمش خانه که جست زد و دور شد. ولی دوباره نرم‌نرمک آمد جلو. فهمیدم دلش نمی‌خواهد برگردد خانه. ولی آخر چطور ممکن بود گربه‌ی خانگی، آن‌هم این ترسو، نخواهد بیاید خانه؟ پس چه مرگش شده؟ چه می‌خواهد؟

بعد از چند دقیقه بازی و ناز و نوازش، سروکله‌ی یک گربه‌ی سیاه ملوس هم پیدا شد. فکر کردم حتماً برای خودش سروسامانی پیدا کرده که حاضر نیست بیاید توی خانه. گربه‌سیاهه رفت طرف ظرف غذا و شروع کرد به خوردن و او هم هیچ عکس‌العملی از خودش نشان نداد. مطمئنم گرسنه بود. همان چند روز کلی لاغر شده بود، ولی اصلاً به غذا و گربه‌ای که داشت غذایش را می‌خورد اعتنایی نمی‌کرد. نشسته بود توی بغلم و فقط زل زده بود به چشم‌هایم.

همیشه گربه‌ی نجیبی بود، برعکس آن بوره که هر وقت دست می‌بردم طرفش که نازش کنم، به‌هوای اینکه می‌خواهم بهش غذا بدهم دهنش را می‌آورد جلو، اما این یکی هر وقت کف دستم غذایی می‌گرفتم طرفش کله‌اش را می‌آورد جلو برای نوازش. هرگز سر غذا یا سر هیچ‌چیز دیگر نه رقابت می‌کرد نه کلک سوار می‌کرد و نه دعوا راه می‌انداخت. راحت غذاهای خوب را واگذار می‌کرد به آن یکی. صلح‌طلب‌ترین موجود دنیا بود.

سازمان ملل باید بیاید از او یاد بگیرد. باید ساعت ها و روزها از او ویدیو تهیه کنند و بروند توی جلساتشان بارها و بارها تماشا کنند. ببینند صلح به شکل طبیعی‌اش چگونه است. وقتی از صلح حرف می‌زنند ببیند چقدر نمی‌فهمند واقعا از چه حرف می‌زنند و از خجالت سرشان را بکنند توی کونشان و دیگر در مورد صلح زر نزنند.

وقتی یک موجودی صلح‌طلب است دیگر کار تمام است. یعنی هیچ راه دیگری برایش وجود ندارد. می‌خواهم اسمش را بگذارم آقای ماهاتما گاندی و اگر برگشت –خدا کند که برگردد- از این به بعد با این اسم صدایش کنم. چشم مشاهده‌ام را گشادتر کنم و ازش یاد بگیرم چطور آبروی عشق و عاشقی را خریده. چطور بدون خود‌نمایی، بدون این که بخواهد کسی را از میدان بدر کند،  بدون تبلیغات و کوفت و زهرمار صدر‌نشین جدول بلندبالای عشاق قرارگرفته. باید از خودش یاد بگیرم چطور برش گردانم.

نفهمیده بودم عاشق من شده. نجنگید. از خانه رفت. حالا هم آمده که مرا با خودش ببرد. بعد از ناز و نوازش‌های طولانی، رفت طرف بوته‌های ته حیاط و دوباره ایستاد به نگاه کردن. هی می‌آمد خودش را می‌مالید به من و دورم می‌چرخید و دوباره می‌رفت به‌سمت بوته‌ها و می‌ایستاد به نگاه کردن. چند بار این کار را تکرار کرد و بهم حالی کرد می‌خواهد دنبالش بروم. آخر من چطور به این خنگ خدا حالی کنم نمی‌توانم باهاش بروم، حتی اگر عاشقش باشم؟ گریه امانم نمی‌داد. او هم دست‌بردار نبود. چند قدم رفتم دنبالش. سعی کردم بگیرمش، ولی اجازه نداد. جست‌وخیزکنان داشت بقیه‌ی راه را نشانم می‌داد. بوی گازوییل می‌داد. حتماً زیر ماشینی پناه گرفته بوده شاید ماشینی را توی گاراژی پیدا کرده و فکر کرده الآن دیگر می‌تواند بیاید دنبال من و با خودش ببردم به سرپناه جدید. خاک بر سر من که نمی‌توانم یک روز هم که شده گربه بشوم و این‌همه عشق را بی‌جواب نگذارم.

اقلاً می‌شد یک شبی را کنار هم بگذرانیم. به خدا این‌همه عشق جایزه لازم دارد. کار آدمیزادی دلم را خنک نمی‌کند. مثلاً فردا عصر که می‌آید مرا ببیند و عصرانه‌اش را بخورد، می‌توانم بگیرم بیارمش توی خانه که احتمالاً هم این کار را خواهم کرد، ولی این برای عاشق کافی نیست.

فکر نکنید ندیدبدیدم و تابه‌حال عاشق نداشته‌ام که حاضرم گربه بشوم و شبی را توی پارکینگ زیر ماشین مردم با یک گربه سر کنم. زندگی من پر از مردهای رنگ‌وارنگ بوده و هست. توی خانه من هر بالش را که برداری زیرش یک مرد هست. عشق که گربه و آدم سرش نمی‌شود. هر عاشقی که دل به دریا می‌زند باید جایزه بگیرد. این قانون است.

یادم می‌آید پسر جوانی بود که داستان‌های بی‌نظیری می‌نوشت. ایران که رفته بودم، توی جلسات داستان‌خوانی دیده بودمش. بعد که برگشتم، هر از گاهی برایم داستان می‌فرستاد. در مورد هرچه می‌نوشت، عالی از آب درمی‌آمد. فقط از عشق نمی‌توانست بنویسد، چون آدم هرقدر هم که نویسنده‌ی خوبی باشد راجع به چیزی که نمی‌داند که نمی‌تواند بنویسد.

توی شهر کوچکی زندگی می‌کرد که به‌راحتی دستش و حتی نگاهش به زن نمی‌رسید. مدام هم می‌خواست داستان عاشقانه بنویسد که برعکس بقیه‌ی داستان‌هایش اصلاً خوب از آب درنمی‌آمد. قرار بود هر وقت داستان عاشقانه‌اش، یعنی آن اصل‌کاری، را نوشت برایم بفرستد.

من تنها دوست زن بودم در میان همه‌ی دوستانش. سعی می‌کرد از طریق من سر از کار زن‌ها دربیاورد بلکه بتواند داستانش را بنویسد. می‌دانستم از من خوشش می‌آید، ولی هیچ‌وقت به روی خودش نمی‌آورد. ادب نگه می‌داشت. حرمت می‌گذاشت و پایش را از گلیم داستان درازتر نمی‌کرد، مخصوصاً که خیلی هم از او بزرگ‌تر بودم. همان‌طورکه توی شهر خودشان یاد گرفته بود، از ابراز عشقش پرهیز می‌کرد مبادا بی‌احترامی به حساب بیاید و من ناراحت بشوم.

یک روز برایم نوشت مریض شده و دکتر گفته ممکن است فلج بشود. مهره‌های کمرش مشکل پیدا کرده و حرکت پاهایش خیلی محدود شده. حتی تا دست‌شویی هم نمی‌تواند برود و توی اتاقش توی لگن می‌شاشد. دو هفته‌ی دیگر هم وقت عمل دارد. اگر عمل نکند، احتمال فلج شدنش زیاد است و اگر عمل کند این احتمال خیلی کمتر است ولی به صفر نمی‌رسد. توی این دو هفته هم فیزیوتراپی و درمان‌های دیگر انجام می‌شود.

تمام امیدش به این بود که فیزیوتراپی جواب بدهد و دکتر از خیر عمل بگذرد. تصور این که جوانی داستان سرا برای همیشه در حسرت عاشقی کردن بماند وحشتناک بود. حیف آن داستان عاشقانه نیست که به قلم او نوشته نشود؟

ــ توی این دو هفته سعی کن خوب شی.

ــ سعی کنم؟ اگر به‌ سعیِ من بود که اصلاً مریض نمی‌شدم.

ــ هست. به سعی تو هم هست. اگر خوب شی، بهت جایزه می‌دم.

ــ چی؟ از اون کلاه‌هایی که خواسته بودم برام می‌آری؟

ــ نه بابا، کلاه چیه؟ کلاه که برای آدم فلج و سالم فرقی نداره. کلاه سر همه می‌ره.

ــ چیه؟

ــ کلاه نیست، ولی اون هم چیزیه که خیلی می‌خواستی‌ش.

ــ تو رو خدا چیه؟

ــ نمی‌گم بهت. ولی چیزیه که فلج باشی اصلاً به دردت نمی‌خوره. حروم و هدر می‌شه می‌ره پی کارش. دیگه خود دانی. من که نمی‌تونم جایزه رو عوض کنم، پس تو چشمت کور خوب شو.

ــ مُردم از فضولی. خب بگو چیه.

ــ یه چیزی که حسرتش به دلته. اگر فلج بشی هم تا آخر عمر حسرتش می‌مونه به دلت. یه تقلب هم می‌رسونم دیگه هیچی نمی‌گم. نه‌تنها حسرت خودش بلکه حسرت داستانی که می‌خوای بنویسی هم می‌مونه به دلت. دیگه خود دانی.

بهش نگفتم جایزه چیست، فقط آتشی به جانش انداختم که برود و با تک‌تک سلول‌های بدنش تبانی کند برای خوب شدن.

اسمش اسم یکی از اسطوره‌های عاشقی در افسانه‌ها و ادبیات کهن است. گفتم نباید به این اسم خیانت کنی. اگر این اسم این‌طور از خدمت عشق در برود، فاتحه‌ی بشر و بشریت خوانده است. تو که نمی‌توانی با دو متر قد رعنا داغ به دل دخترهای شهر بگذاری و از زیر خدمت مقدس در بروی. انگار از خدمت سربازی در بروی و شناسنامه‌ات باطل به حساب بیاید. فلجی یک طرف عذاب‌وجدان این بی‌انصافی را چطور می‌خواهی تا آخر عمر تحمل کنی؟ بدهکار از دنیا بروی؟ انگار نه بدهی‌ات را به دنیا پرداخته باشی نه طلبت را گرفته باشی. حالا منظورم این نیست که برو بمیر، ولی واقعاً مردن شرافت دارد به این‌طور مالیات‌نداده زندگی کردن.

وقتی این‌ها را می‌گفتم، داشتم از ترس سکته می‌کردم که نکند جدی‌جدی بیماری‌اش خوب نشود و با همه‌ی تقلایی که می‌کند فلج بشود. آن‌وقت چطور می‌توانم بار این‌همه حرف مزخرف را از روی شانه‌اش بردارم؟ خودم چطور بار عذاب‌وجدان را که الآن دیگر خوب می دانم چیست را تا آخر عمر بکشم؟ من فقط می‌خواستم جری بشود و برود به جنگ مریضی. خدا عاقبت هردومان را به خیر کند. نه این که به چیزی که گفتم باور نداشته باشم. عین حقیقت بود ولی همین حقیقتی که می‌توانست انگیزه بهبود باشد اگر خوب نمی‌شد به راحتی می‌توانست دق مرگش کند.

دو هفته بعد، برایم پیغام گذاشت که فیزیوتراپی تا حدی جواب داده و تاریخ عمل را دو هفته‌ی دیگر عقب انداخته‌اند. اگر خوب پیش برود، شاید احتیاجی به عمل نباشد. خودش را به هر در و دیواری می‌زد تا حرف را بکشد به جایزه‌ای که دقیقاً می‌دانست چیست و خودش را می‌زد به خنگی لذت‌بخشی که می‌توانست در سایه‌ی آن با من لاس بزند. این‌قدر شیرین این کار را می‌کرد که من هم کم‌کم افتادم توی دام جایزه.

ــ الآن دیگر اصلاً اجازه نداری فلج بشی و این جایزه‌ی لعنتی رو بذاری روی دستم. اون‌وقت من با این جایزه‌ی وامونده چه خاکی تو سرم بریزم؟ سه ماه دیگه دارم می‌آم تهرون. جز خوب شدن راهی نداری. این رو تو کله‌ت فرو کن.

ــ تا سه ماه دیگه زیر بار عمل نمی‌رم و با فیزیوتراپی سمبل می‌کنم. شده سینه‌خیز خودم رو می‌رسونم و جایزه‌م رو می‌گیرم. حتی اگر بعدش بمیرم هم باکم نیست.

خود خدا هم از عاشقی و مکر زن در امان نیست. با این که «خداوند بهترین ماکارونی ست. حتی بهتر از تک ماکارون».

چطور بگویم که آن شب چه گذشت؟ آمد. انگار مردی سینه‌خیز از کویر خودش را به دریا رسانده باشد. انگار موج دریا یک پری دریایی به ساحل آورده باشد و انداخته باشد جلوی پایش، غریب و حیران نگاهم می‌کرد. تمام حیرتش در طول شب تبدیل می‌شد به قطرات شعر و ریزریز و بی‌وقفه از لب‌هایش می‌چکید و پری دریایی به‌خشکی‌افتاده را تر و تازه می‌کرد. آخر این حجم شعر ناب از کجای مغز آدم ممکن است دربیاید؟ عاشقی بلد بود. حیف بود فلج بشود.

دستپاچه نمی‌شد. احتیاط می‌کرد. طوری دست به بدنم می‌زد انگار می‌ترسید خیالی باشم که با لمس جسم واقعا از بین بروم. جوری جزء به جزء نگاهم می‌کرد و وجودم را از بر می‌کرد که انگار او شاگرد است من شعر استادم. انگار جلوی استاد غزل عاشقانه درس پس می‌داد. ستایش، کرنش، پرستش، قدردانی و پیشکش همه و همه را شعر کرد و به پایم ‌ریخت.

صبح ازش خواستم شعرهای دیشب را برایم ایمیل کند. بی‌نظیر بودند، ولی آن‌قدر زیاد بودند که به من فرصت لذت بردن نمی‌دادند. می‌خواستم یواش‌یواش مزه‌شان کنم و بارها و بارها بخوانم‌شان.

ــ راستی، تو چطوری این‌همه شعر از حفظی؟

ــ کاش بودم. فقط برای اینکه بتونم این خواسته‌ی تو رو برآورده کنم.

ــ منظورت چیه؟ اگر حفظ نیستی، چطور اون‌همه شعر خوندی؟

ــ اونا رو در لحظه برای تو گفتم. حتی یک کلمه‌ش رو هم برای خودم نگه نداشتم. بریز و بپاش شعر کردم به پای تو.

هنوز که هنوز است، فکر می‌کنم چه شعرهای نابی از دست رفتند، ولی خب همه خرج یک شب بی‌مثال شدند. کیفیت گران است و گاهی بی‌قیمت.

سرم را با چشم‌های خیس و خواب آلود می‌برم زیر پتو و با خودم فکر می‌کنم فردا صبح یک قوطی غذای گربه می‌برم برای آن یکی که عشقش دارد توی ایوان خانه آن زنیکه تلف می‌شود. برای سیاهه هم غذا نمی‌گذارم. عصر منتظر می‌مانم پشت پنجره و وقتی آمد می‌روم توی حیاط و برایش یک قوطی ماهی تن باز می‌کنم و توی یک بشقاب با هم غذا می‌خوریم برای این بوره هم یک هفته فقط غذای خشک.

پایان

قسمت اول
قسمت دوم
 

*** *** *** 

برخی از کتاب های فاطمه زارعی

حرفه من خواب دیدن است

ای یار جانی، یار جانی

یادداشت‌ها