چو من ز سوز غمت جان کس نمیسوزد/ که عشق خرمن اهل هوس نمیسوزد
در آتشم من و این مشت استخوان بر جاست/ عجب که سینه ز سوز نفس نمیسوزد
ز داغ و درد جدایی کجا خبر داری؟/ تو را که دل به فغان جرس نمیسوزد
ز بس که داغ تو دارم چو لاله بر دل تنگ/ دلم به حال دل هیچکس نمیسوزد
به جز من و تو که در پای دوست سوختهایم
رهی ز آتش گل؛ خار و خس نمیسوزد: رهی معیری
*
دلشاد باد آن که دلم شاد از اونگشت/ وان گل که یاد من نکند یاد باد از او
حال دلم حواله به دیوان خواجه باد/ یار آن زمان که خواسته فال مراد از او
من با روان خواجه از او شکوه می کنم/ تا داد من مگر بستد اوستاد از او…: شهریار
*
ای داد دوباره کار دل مشکل شد/ دیگر نتوان ز حال دل غافل شد
عشقی که به چند خون دل حاصل شد
پامال سبکسران سنگین دل شد: فریدون مشیری
*
برو ای بدترین همراه/ تو را نفرین نخواهم کرد/ سفر خوش خیر همراهت
دعایت می کنم با حال دلتنگی
که یابی کعبه ی مقصود و فردای طلایی را… : مهدی سهیلی
*
هر که تاب جرعه ای جام جنون بر دل نداشت/ وای بر حال دلش کز زندگی حاصل نداشت
همچو فرهاد از جنون زد تیشه ای بر فرق خویش
این شهید عشق غیر از خویشتن قاتل نداشت… : دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی
*
دیگر دلم نمی خواهد روزنامه بخوانم/ رختخوابم را
بر پشت بام کدام سیاره بیندازم/ تا ناله ی بشری بیدارم نکند
دلم می خواهد دچار نسیان شوم و به یاد نیاورم که بشر
از هر جنبنده ای قسی تر شده است.... : ژیلا مساعد
*
هر چند درد و حسرت و اندوه و آه نيست/ اما دلم گرفته ؛دلم رو به راه نيست
گفتم: چه اشتباه بزرگیست عاشقی/ گفتی همیشه فرصت این اشتباه نیست
با بغض و قهر و اخم به دیدار من نیا
این دل حریف یک تنه ی آن سپاه نیست… : بیتا امیری
*
حس کرده ای که حال دلم روبراه نیست/ گاهی بساط حوصله پهن است و گاه نیست
گفتم که دل مبند به آوای این نفس/ در این قفس ندای کسی غیر آه نیست: فهیم بخشی
*
باور کنید حال دلم روبراه نیست/ مثل قدیم، مثل خودم سربراه نیست
باورکنید زندگی ام خط خطی شده ست/ شب های گُر گرفته ی غم را پگاه نیست
نقاش روزگار من, ای دست خوش عزیز/ گویا درون جعبه ی تو جز سیاه نیست
دردی نشسته در دل من،خوب یا که بد/ سوگند می خورم به خدا این گناه نیست
دنیایتان به کام شما، ما نخواستیم/ این زندگی اسارتِ جز توی چاه نیست
عمر هزارساله برایم دعا نکن/ گاهی دعای مرگ، چنان اشتباه نیست
پیمانه پر نکن ای ساقی صبور من/ عمریست در پیاله ی من غیر از آه نیست
باید که خودکشی کند اینجا،همین غزل
باور کنید حال دلم روبراه نیست: هخا هاشمی
*
حال دل_ یک سراینده
زنجیرعشق_ اوست که بر پای_ این دل است
او بی خبر ز حال_ دل است و چه غافل است
گفتیم این جنون ، همه ناشی ز عشق_ اوست
گفت او که کار_ عشق، نه کار_ یک عاقل است
*
دلم گرفته از آن خانه ای که عشق درآن/ ز یاد رفته و رخ ها درآن غم آلود است
وخانه ای که درآن یک چراغ روشن نیست
و چشم_ پنجره در آن غبار اندود است
*
دانی که کنون ، دلم چه می خواهد/ هرجا که نظر کنم ، ترا یابد
خواهم که دوباره نزد من آیی/ خورشید رخ ات به روی من تابد
خواهم بروم درون _ آن کوچه/ کز هر قد م _ تو خاطر ه دارد
یا سر به کشم به بام آن خانه/ کز عشق _ من و تو پنجره دارد...
خواهم بروم میان _ آن شهری/ جایی که لهیب _ عاطفه بر پاست
آنجا که من و تو، دل به هم دادیم/ هرکنج و گذر، نشان ز عشق ماست
خواهم بروم به سر زمین _ نور/ خورشید رخ ات ، به روی من تابد
دانی که کنون ، دلم چه می خواهد/ هر جا که نظر کنم ، ترا یابد
دکتر منوچهر سعادت نوری
*
مجموعه ی گٔل غنچههای پندار
http://saadatnoury.blogspot.com/2018/10/blog-post_5.html
استادجان, نام "هخا هاشمی" گویای دل بیقرار ما مردم است... نیست؟
ﻣﯽ ﺭﺳﻢ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺯ ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ
ﻣﯽ ﻧﺸﯿﻨﯽ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﯾﻢ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﺩﺭ ﻣﯿﮑﻨﯽ
ﭼﺎﯼ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﻡ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺗﻮﯼ ﻓﻨﺠﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ
ﺑﺎﺯ ﻣﯿﺨﻨﺪﯼ ﻭ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯽ ﮐﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ؟
ﺑﺎﺯ ﻣﯿﺨﻨﺪﻡ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ، ﮔﺮﭼﻪ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ
ﺷﻌﺮ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﻢ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻭﺍﮊﻩ ﻫﺎ ﮔﻞ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ
ﯾﺎﺱ ﻭ ﻣﺮﯾﻢ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﺍﻡ ﺗﻮﯼ ﮔﻠﺪﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ
ﭼﺸﻢ ﻣﯿﺪﻭﺯﻡ ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺖ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺁﯾﺎ ﮐﻤﯽ
ﺩﺳﺘﻬﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﯼ ﺑﯿﻦ ﺩﺳﺘﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ ؟
ﻭﻗﺖ ﺭﻓﺘﻦ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺑﺎ ﺑﻐﺾ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ ﻧﺮﻭ
ﭘﺸﺖ ﭘﺎﯾﺖ ﺍﺷﮏ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﻡ ﺩﺭ ﺍﯾﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ
ﻣﯽ ﺭﻭﯼ ﻭ ﺧﺎﻧﻪ ﻟﺒﺮﯾﺰ ﺍﺯ ﻧﺒﻮﺩﺖ ﻣﯿﺸﻮﺩ
ﺑﺎﺯ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﯿﺸﻮﻡ ﺑﺎ ﯾﺎﺩ ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ ...
Dear Antsy: Thanks