چقدر آسان گذشتيم از چراغِ آرزو هامون

شبايِ شادِ فردامون، زمين و خاك ودريامون

چطور از دستِ يك عده، به ناچاري رضا داديم

و كنجِ دنجِ ويراني، به نذر و گريه افتاديم

كجا بوديم وقتي كه عبا پوشانِ قدرتمند

به نامِ صلح و آزادي، جوان هامونو مي بردند

چه جادو ي بدي در روحِ اين خانه اثر كرده

كه تنديسِ وطن همواره رنگِ مزمنِ درده

به اين ثروت كه تاريخِ وطن را سرخ ميسازه

به اون مذهب كه با منفع طلب ها رنگ ميبازه

به خونِ مردمي كه بيگناه اِستاده مي مردند

و آنهايي كه حقِ مرده ها را ساده مي خوردند

خدايِ نا بلد حتي به حالِ زارمان خنديد

چگونه ميتوان آينده ي ديوانه رافهميد؟

✍️شراره رضوي