مهناز بدیهیان  |Mahnaz Badihian

برگرفته از کتاب صدای اعتراض قلم

 

می ترسم

 

از صدای پوسیده ی خدایشان

از صدای اله اکبر

بر سر  مناره ها

بالای برجهای سه گانه

ودرجاده های خونین تهران

می ترسم از چادر سیاه

و از مردانی که با ذهنهای پوسیده

رعشه بر اندام فلسفه می اندازند

و چشم به عورت ما دارند

می ترسم

 از خیابانی که از ما گرفتند

از عمامه می ترسم

از ردای سیاه

و از کلمه جنده در دهانشان

از کلمه ی کونی در حرفشان

که همه بوی تهمت و مرگ می دهد

 

 می ترسم

گلهای باغچه را دوست دارم

که خنجرو چماق ندارند

که غیبت نمی کنند

و نفس هاشان بوی عطر می دهد

جهان مرا پر کنید از گل  و بنفشه

از آواز عشق

از آزادی

از مرزهای برابری

از دستهای نوازشگر

از شهر پر نوازنده

 بر زاینده رود من بنوازید

برقصید روی آسفالت خیابانها

و بگذارید آفتاب بر شلال گیسوان

دختران ببارد

 

می ترسم

 می ترسم از دستی که بر سر مجسمه های گچی

لچک کرده است

و مقنه ای بر سر گل سرخ

از آدمها می ترسم

از دلهای پر از کینه می ترسم

از بار حسادتی که با حقارت بدوش می کشند

می ترسم از آدمها

همین آدمهایی که ساده و حق بجانبند

و حماقتشان کاری تر از دندان خونین اژدهاست

می ترسم

از صدای توپ و تفنگ می ترسم

از تصاویر بمب اتم می ترسم

 از تصویر آدمهای سوخته

در جاده های بی طلوع

می ترسم

از دروغ می ترسم

از حسادت

از صدای فتنه

می ترسم

از بار اینهمه دلتنگی که در صدای مردم است.

می ترسم از این همه دلتنگی

 که آدمها برای وطن دارند

از جدایی ریشه ها می ترسم

بگذارید جوانه ها

با ریشه های خود قد برافرازند.

می ترسم.

از تصویر زخمهای سینه ی مادرم

 به وقت مرگ می ترسم.

و آخرین نفسهایش در سرزمین بیگانه

از جهانی می ترسم که گل از آفتاب می ترسد

و من از عاشق شدن

از باغچه ای می ترسم که زمینش

از دانه هراس دارد

و گل نیلوفر آن بوقت صبح خواب است ،

دلگرفته.

مرا ببندید بشعاع آفتاب

بر فراز کوه ها

مرا بسپارید به نت های موسیقی

در صدای رازناک دخترم

به دست های همیشه کودکانه اش

می ترسم از صدای زمخت ظلم

از دستهای مردی که می پیچد گلوی پرنده را

 

 

 

Mahnaz Badihian

 

I Despair

"This poem is from"SAPLINGS ARISE: Protest of the pen

I Despair

Of the decay of their god

Of the sounds of "God is great"

Atop Minarets

Atop a Trade Center

And on the bloody streets of Tehran

 

I Despair

Of black Chadors

And the men with long beards

Who make philosophy tremble

With their eyes on our private parts

 

I Despair

Of our taken streets

Of turbans

Of black cloaks

And of the word "Whore" in their mouths

And the word "Faggot" in their words

All of which smell of death

 

I love the flowers in the garden

Who don't carry swords or clubs

Who don't gossip

And whose breath smells of perfume

 

Fill my world with flowers and greenery

With the songs of love and freedom

Of equal borders

And cities of minstrels

 

Come play on the banks of my Zayandeh-Rud

Dance on asphalt streets

And let sun shine on the girl’s tresses

 

I Despair

Of the hands that put scarves on the heads of statues

And a veil on the face of roses

 

I Despair

Of people with grudges

Of loads of jealousy with pettiness

 

I Despair

Of the sounds of guns and tanks

Of images of mushroom clouds

Of images of burnt victims on roads with no sunrise

 

I Despair

Of all the sorrow in the voice of people

Of so much sorrow for their homeland

Of separation of roots

Let the saplings arise from their slender, unbroken roots

 

I Despair

Of the wounds on my mother's breast

At the time of death

And her last breathe in a foreign land

 

I Despair

Of a world in which flowers fear the sun

And I’m afraid of falling in love

 

I’m Afraid

Of a garden which fears the seed

And its morning glories are depressed at dawn

 

Tie me to the sun rays

To the mountain tops

Throw me to the notes of music

To my daughter’s enchanted voice

And to her eternal small hands

 

I Despair

Of the harsh hands of oppression

Of the hands of men who twist the necks of birds