«خاک بر سرم! یا امام غریب!» صدای روشن خانم بود. دنیا ایستاد. آتش‌ها به پت پت افتادند. زغال خاکستری حالا یک رد نارنجی در کامش باقی مانده بود. تمام بادهای عالم جمع شدند و وزیدند. تیره کمرم خشک شد. شرم از ته استخوانم آب کشید. کافی بود یک سیلی بزند تا همانجا جلوی پایش پودر شوم. نزد. فقط چادرش را جلوی چشمش گرفت و شُره کرد از دیوار روی زمین.

ماری