آتنا فرقدانی نوشته:
این تصویر، یکی از طراحی های من می باشد که در زندان قرچک به مناسبت جشنی که برای تبدیل مجازات اعدام یکی از زندانیان سالخورده به حبس ...ابد در زندان برگزار شد؛ کشیده بودم.
زنان با خودکار قرمز لب هایشان را سرخ کرده بودند و لگن لباس هایمان موسیقی جشن را فراهم میکرد؛اما در پس سرخی لب هایشان پرسش و اندوه و تردید موج می زد. در طول زمان جشن، دختری با خشم به چهره ی من زل زده بود...! روی تمام بازوهایش رد تیزی و خودزنی نمایان بود؛ به سمتم بلند شد...ترسیده بودم...قلبم به تپش افتاد؛ایستادم...روبه رویم ایستاد، با تلخی چهره ام را ور انداز می کرد...گفت: من "سارقم"، اما تویی که زندانی سیاسی هستی به من بگو چه تفاوتی با جمهوری اسلامی داری که اینجایی؟! تا خواستم شروع کنم پرسید: آیا تو هم زمانی که من کیف پولت را بدزدم و رو به رویت بایستم، با پلیس تماس نمی گیری به جای اینکه از من بپرسی چرا سارق شدم؟!
تا به حال در بین زباله ها خوابیدی؟! چند بار از پدرت کتک خوردی؟! چند بار با کفش کهنه در برف و سرما لرزیدی؟! آیا امثال تو هم مانند نظام حاکم درگیر حزب و حزب بازی نیستند؛ به جای اینکه از قاتل و سارق و...نترسند و ذره ای از کاستی های ما را ببینند؟! آیا فکر می کنی خانم "مولا وردی" که به اینجا آمدند به خاطر ما سارقین و قاتلین آمدند یا فقط برای دیدار با امثال تو در این زندان؟! اگر ایشان برای ما آمده بودند که حداقل باید با یک نفر از امثال من گفتگو می کردند؛ نه اینکه در راهروها رژه روند و بدون کوچکترین پرسشی از یک نفر، که بدانند چه بر ما در این زندان می گذرد، زندان را ترک کنند!! هم شما مخالفان، از ما فراری هستید و هم نظام حاکم در ایران؛ در صورتی که تک تک شما در فقر و بدبختی ما دست دارید!!
میخکوب زمین شدم... بدنم یخ کرده بود... توان نشستن بر روی زمین از من ساقط شده بود... حتی از دهانم جمله ای تراوش نشد که بداند من در هیچ حزبی جای ندارم، چون می دانم خانه از پای بست ویران است...!
دخترک رفت...و من تا به امروز سوالاتش در ذهنم نشخوار می شود، می زند، می کوبد، ولی هرگز نمی گذارم که بخوابد...!
نظرات