داستان سفرم به جنوب فرانسه با همسر رو ژه لسکو-

رها ایراندخت 

من و مارلیز و بچه ها با یکی از دوستان و همسرش از پاریس با ماشین آنها براه افتادیم .

رو ژه لسکو نماینده فرهنگی فرانسه در ایران (قبل از انقلاب ) بود و به 18 زبان ازجمله پارسی تسلط داشت .

او وهمسرش از دوستان نزدیک مادر من بودند ..در سالهای پیش از انقلاب فوت کرد ..و زمانی که ..من تازه بفرانسه رفته بودم و می خواستم فرانسه را خوب تکلم کنم بنا به دعوت همسرش(مارلیز) با او و دوستان و دو فرزندش به جنوب فرانسه رفتم .

اولین باری بود که جاده های اتو بان و داخلی را در فرانسه تجربه میکردم ..واقعا" زیبا وجذاب بود بین راه با فواصل معین یک محل برای خرید و رستوران و سرویس بهداشتی وجود داشت که نظافتش خیره کننده بود.شب را بین راه به شهر پدر و مادر رو ژه لسکو رفتیم توقف کردیم .. .و به گرمی پذ یرائی شدیم

یک اطاق نقلی با یک کتابخانه نفیس ..منکه عاشق لمس کتابم ..دیدن این گنجینه به وجدم آورد و شروع به کندو کاو کردم ...... و با کمال تعجب به کتابهای پارسی زبان و از جمله رباعیات خیام و دیوان " حافظ " بر خوردم .. جالب تر اینکه تمام کناره های اشعار در کتاب .. مطالبی نوشته شده بود ! ...عادتی که خود منهم دارم واغلب منوبرای کتاب قرض دادن به اشکال می اندازه ...... ( چون تاحدی قسمت خصوصی فکر منه که دوست ندارم با هرکسی تقسیم کنم ) ......

بهر حال با احترام و تا حدی( اجبار ) !.. ..نوشته ها را ندیده گرفتم وبه معاشقه با اشعار پرداختم ..میگم اجبار ...برای صادق بودن بهتر حقیقت را بگم ...من فرانسه را آنقدر نمی فهمیدم که بتوانم یادداشتها را بخونم ......... بناچار کنجکاوی نکردم و فورا" تفالی بر حافظ زدم و مشغول شدم . آنشب فکر میکردم این حافظ چه کلامی داره که انقدر جذابه که حتی یک غیر ایرانی بدلش اینطور می نشینه ...من خودم زندگیم بدو حافظ نمیگذره ..صبحها را اغلب با او و عطر قهوه آغاز میکنم ...صبحها برایم مقدسند ..وباید حتی شده یمساعت با خودم خلوت کنم!..این بزرگترین اعتیاد منه ..فضای باز و طبیعت ( در همان محدوده ممکن) و قهوه و حافظ و موسیقی ...بلعیدن سکوت و شنیدن اصواتی که دوست دارم......خوب از ماجرا دور افتادم......

فردا صبح بعد از صرف صبحانه به راهمان ادامه داد یم ..چهار و پنج بعداظهر بود که به "مانتون" رسیدیم شهری در مرز فرانسه با ایتالیا و خالی از توریست شهرهای دیگر کناره ... مانتون بیشتر خانواده های فرانسوی منزل داشتند ..آپارتمان لسکو ها هم در یک ساختمان بالای کوه بود ...مانتون مثل رامسر ما ..فاصله کوه و دریا کم است و اغلب ساکنین در آپارتمان های روی کوه هستند ...منظره زیبائی داشت ولی دریا را نمیشد دید ..اما هوا و طبیعت فوق العاده بود ..آپارتمان وسیع و زیبائی بود ..مارلیز و بچه ها در اطاق خودشون رفتند و من و دوست مارلیز و همسرش دو اطاق دیگر را تقسیم کردیم ...اطاق من منظره زیبائی رو به یک باغ با گلهای کاغذی داشت که چند رنگ دلپذیز داشتند ..و یک سرویس بهداشتی و دوش ... روی میز تحریر کنار پنجره یک پاکت با یک کارت پستال از منظره شهر مانتون و یک روان نویس گذاشته شده بود .واقعا" به مهمان فکر شده بود وخیلی به سرعت بمن احساس راحتی و شخصی داد. فردا صبح قرار شد به پلا ژ برویم ..فردا صبح طفلک مارلیز بایک نوزاد چند ماهه و یک دخمرک چهار پنج ساله ..شال کلاه کرد و به اتفاق دوستش دومینیک و همسرش روانه شدیم ...درمقابل یک ساختمان بزرگ و زیبا توقف کردیم و لی مستقیم وارد ساختمان نشدیم بلکه از راهی پر گل و سبز مستقیم بطرف کنار ساحل هدایت شدیم ...مقابلمان دریا با رنگی شگفت انگیز و آفتابی مطبوع قرار داشت وتا چشم کار میکرد چند ردیف چتر و تشک و صندلی خوابیده مخصوص آفتاب گرفتن بود در یک طرف هم مقداری کابینت چوبی و دوش قرار داشت ..من به مارلیز برای بچه ها کمک کردم تا لباسش را تغییر بده و بعد هم خودم رفتم و مایو یم را پوشیدم و به بقیه پیوستم پسر جوانی ما را تا چترمان هدایت کرد ....راستش هنوز دو قدم نرفته ..دست و پاهام گره خورد !...آخه تقریبا" تمام خانمها پیر و جوان حد اقل بالاتنه لخت بودند!....من عین دهاتی ها خودمو جمع و جور کردم و بجای آنها از دیدنشون خجالت کشیدم و خودمو پشت مارلیز تا محل کشاندم ...وسائلمون را هنوز نگذاشته بودیم که دومینیک و شوهرش رفتند ..دومینیک حامله بود و یک مایو بامزه که یک دامن کوچولو روش بود به تن داشت و رفتند تا به آب بزنند ...مارلیز بمن گفت تو بمون من یکم خیس کنم خودمو و بیام بعد تو برو ... وقتی بلند شد تازه متوجه شدم حیونکی چه بلائی سرش آمده ... با بیکینی کوچیکی که داشت شکمش چند لا آویزون و یک برش ناحق هم جای سزارینش مانده بود ....خیلی تعجب کردم با این احوال چرا لا اقل مایو نپوشیده بهر حال پاشد رفت و خیلی زود برگشت و هنوز ننشسته بالاتنه را هم باز کرد و تن قرمز و واقعا" نه زیبایش ..نمایا ن تر شد ! ..خیلی بی خیال بدنش را چرب کرد و کرم را داد بمن و خوابید دراز به دراز با همون سینه ها و شکم بعد از زایمان ..جلوی آفتاب !!...من تازه دستمالی را که بدورم روی مایو داشتم باز کردم و بطرف آب رفتم ..نسیم دلپذیری هم بود و موهایم را به آن سپردم و سعی کردم آرام به آب بزنم ..کمی .......اب تنی کردم و بطرف مارلیز براه افتادم ..ولی بطور عجیبی خودم را زیر بار نگاه حس میکردم ..هر بار هم توجه میکردم اغلب زنها و مردها بمن خیره بودند !!...وسط اونهمه آدم لخت و پتی زشت و خوشکل.. نمیدونم چرا ملت منو اینطوری ورانداز میکردند !.......این سئوال تمام روز با من بود تا وقتی رسیدیم منزل ..... از حمام تازه در آمده بودم ... بی خبر و در نزده دومینیک آمد تو اطاقم !...بی مقدمه پرسید : تو روی تنت جای زخم داری؟؟!!.....با تعجب گفتم چطور مگه ...در همین موقع مارلیز هم آمد و دوتائی چشم بمن دوخته بودند و منتظر جوابم مات شده بودند .............. گفتم این سوال برای چیه ؟...بالاخره معلوم شد اینها تعجب کرده بودند که چطور یک دختر هفده هجده ساله مایوی یکسره به تن داره !؟...و نتیجه گرفته بودند که شاید یک جای زخمی چیزی روی تنمه ....وقتی مطمئن شدند مسئله ای ندارم ..بدون اینکه بمن بگن به بهانه خرید رفتند بیرون ..و من موندم و دوتا بچه و یک زبان الکن فرانسه ...که سخت هم از تنهائی ترسیده بودم . وقتی برگشتند با یک بسته طرف من آمدند و گفتند لطفا" بپوش........بازش که کردم دیدم یک بیکینی ملوس برام خریدند که من عمرا" بپوشممممم.......................

دردسرتون ندم ... منکه تازه فهمیده بودم نگاه ها ی آنروز ملت علتش چی بود ..از فردا همرنگ جماعت شدم!! ...و دیگه هیچکس محل سگم هم نگذاشت .....بی تربیت ها .

چند روز ی از بودنمون گذشته بود که مارلیز بهم خبر داد که مامانم آخر هفته میاد و برای برگشتنم همراهیم میکنه چون من کلاس زبان میرفتم و نمی تونستم بین کلاسها فاصله زیاد بدم .......خبر دیگه اش هم خیلی جالب بود گویا به یک کنسرت پیانو در فضای باز یک کلیسا دعوت شده بود و دوتا بلیط داشت ...دومینیک بخاطر سنگین بودنش و شاید هم بخاطر محبتی که بمن پیدا کرده بود پیشنهاد داد من و مارلیز برویم و او وهمسرش پیش بچه ها باشند

شب من تنها لباس مناسبم را که از پارچه ابریشم و با نقش ایرونی بود به تن کردم ..کمی آب و رنگ هم بخودم زدم و حاضر منتظر ماشین ...این بار پوشیدگیم نه تنها عجیب نبود بلکه لباس شرقی ام چشم نما بود به محل که رسیدیم در جایگاه اختصاصی مهمانها نشستیم ....وای که از زیبائی محل هر چه بگم کم است ...در صحن بیرونی یک کلیسای قدیمی که در ارتفاعات قرار داشت تمام زمین سنگ فرش بود و با نوری ملایم هوش از سر ادمی میبرد ...پیانو در قسمت غربی ساختمان کلیسا قرار داده شده بود و نورپردازی محیط با آسمان نیمه مهتابی سخت در رقابت بود ....همین صحنه برای مدهوش شدن من یکی ..کافی بود ..منکه در عمرم چنین صحنه ای ندیده بودم ...کمی بعد مرد نسبتا" جوانی به روی صحنه آمد و واقعا" نفهمیدم زمان چطور گذشت ...بعد از کنسرت و پذیرائی مهمانها همه به قصر یک خانم کنتس اسپانیائی دعوت شده بودند ... من و مارلیز برای خداحافظی به مهماندارمان نزدیک شده بودیم که خانم کنتس که لهجه ای بدتر از من داشت و سنی ازش گذشته بود خودش را بما رسوند و از مارلیز خواست ما را بهم معرفی کنه و فوری با من صمیمی شد و گفت اصلا" نمیشه بری و این دختر ایرونی باید با من بیاد ...(راستی بگم که قبل از انقلاب ایرانی ها بسیار محبوب بودند) خلاصه ..من گیج از کنسرت رها نشده بودم که در کنار کنتس و.. جدا از ماشین مارلیز با این زبان نیمه کاره .......روانه قصرش شدیم ...........واااای وقتی میگم قصر ..واقعا" چیزی بود ...اول بالای تپه ای بود روبه موناکو ..که زیر پایمان میدرخشید ..بعد وارد محوطه که شدیم تا مسافتی راه با نور شمع در لیوانهای عسلی رنگی راه را روشن میکرد ... فقطی پیاده شدیم هم کنتس منو رها نکرد ..ظاهرا" مهمانی به افتخار آقای پیانیست بود ..ولی ستاره مجلس ظاهرا" من بودم ...کنتس مرتب تند و تند حرف میزد و منو اینور و آنور معرفی میکرد ...بین مهمانها آقای مسن و محترمی بود که وقتی شنید ایرانیم ...شروع به تعریف از ایران و ایرانی ها و مهمان نوازیشان کرد ......در این بین از سوپ سرد با ماست و گل و خیار و چیزهای دیگرش صحبت کرد و گفت من چنین چیزی دیگه در عمرم ندیدم و نخوردم .......فهمیدم آبدوغ خیار احیانا" با گل سرخ و کشمش و گردو خورده ......گفتم اینکه میگوئید تابستانها خیلی دلچسب است و خواستم مواد آنرا توضیح بدهم که رسیدم سر لغت" کشمکش"...هر چه کردم درست یادم نیامد فقط میدونستم انگور ...؟ یکدفعه بجای لغتش که انگور خشک باشه گفتم انگور پیر .... واای که غوغا شد و خنده و روبوسی ها بهانه پیدا کرد و معلوم شد مادموازل بامزه حرف میزند !من اولش کمی سرخ و سفید شدم ..ولی راستش بدم هم نیامد .........کنتس که حالا کمی هم پاتیل بود بمن آویزان اینور آنور میشد و در همین حال و احوال منو برای فردا روی کشتیش دعوت کرد که آقای پیانیست هم حضور داشت ..مارلیز با بدبختی منو از چنگال کنتس بیرون کشید و بطرف خانه راه افتادیم . در راه موضوع دعوت فردا را مطرح کردم ..ولی معلوم شد فقط ایرونی کوچولو دعوت شده! و مادام لسکو دعوت نداره ! ...وای حالا چکار کنم ..مارلیز با هیجان گفت کنتس خیلی مهربون و اجتماعی است و تمام افراد سرشناس را میشناسه و این یک شانسه که انقدر از تو خوشش اومده !!؟....وقتی هم رسیدیم برای بقیه ماجرا را تعریف کرد و گفت فردا احتمالا" رولز رویس“ و راننده می آیند عقبش! ..و کلی ذوق کردند ...من با اینکه کمی نگران بودم از این اتفاقها حسابی حالی به حالی بودم .....وقتی در اطاقم را بستم یکم روی تخت ولو شدم و شب را با خودم مرور کردم و سرمست از این سوکسه جلوی آینه رفتم تا رنگ و روغن ها رو پاک کنم .... یکدفعه بیاد پدرم و یک خاطره افتادم

شانزده هفده ساله بود وهنوز در ایران و با پدرم زندگی میکردم ...مادرم ..من دوساله بودم که از پدرم جدا شدند و مادرم که زن بسیار زیبا و خیلی مستقل و مدیری بود راهش را جدا کرد. پدرم با اینکه اهل قلم و بسیار اجتماعی وبمن بسیار نزدیک و رفیق بود.. ته فکرش این بود که زن زیبا در زندگی خوشبخت نیست !..برای همین سعی میکرد بمن ارزش واقعی را نشان بده وتا به زیبائی اتکا نکنم ......آنزمان یک سریال تلویزیون داشت بنام پیتون پلیس که هنرپیشه اول آن که در فیلم بتی نام داشت .... بسیار مجبوبیت داشت ..منکه موهای بلندی داشتم ..تحت تاثیر شباهتی که یک عده در من و بتی میدیدند ..رفتم و موهای نازنینم را مدل او کوتاه کردم تا همه بگویند من شبه بتی هستم !......یکروز پدرم منو به اطاقش که درضمن اطاق نشیمن ما هم بود صدا کرد ...وقتی رفتم به روی میز اشاره کرد که : این مجله را نگاه کن !..تا نگاهم به مجله افتاد خجالت کشیدم و تعجب کردم و نزدیک نشدم ..پدرم با ملایمت گفتند : مجله را باز کن و ببین تویش چه کسی را می بینی ؟...........من با ناراحتی و شرم مجله را که ”پلی بوی " بود در دست گرفتم و با ناراحتی باز کردم ...صفحه اول : بتی لخت با یک ران بوقلمون در دست !! عکس بعدی : بتی لخت بروی ساتن قرمز ولو .......دیگه نتونستم و مجله را بستم .....پدرم گفتند : عکسها را دیدی؟ ..شناختی ؟...گفتم بله ........پدرم گفت : ببین بابا جون بتی اینست که می بینی ..نه آن چهره معصوم و زیبای رُلی که در فیلم دارد ..برای بتی بودن باید در این حد نزول کرد ...دیگه انتخاب با خودت هست ..که بخواهی یکی نظیر او باشی ..یا یک خانم باشعور و تحصیل کرده ...................... از آن تاریخ دیگه دوست نداشتم کسی منو شبیه به بتی بدونه ...و موهایم را هم دوباره رها کردم تا خودم باشم (در اینجا عکس یکی از روزهای بتی بودنم است ) ...

امروز ....بعداز چند سال حرفهای پدر بیادم آمد ...از خودم سوال کردم این کنتس در من چه دیده ؟ نه سن ما نه شرائطمان و نه حرفمان ......هیچکدام بهم ارتباطی ندارد ..مگر اینکه ........من برایش رل طعمه مردهای جوان باشم ...من آنها راجلب کنم و او با پول آنها را بدام بکشد !.........نه من اینکاره نیستم .......من نمی خوام بتی باشم ....

من فردا نمی روم....

فردایش از مارلیز خواستم تلفن کند و بهانه بیاورد که مریضم و قرار را بهم بزنه ....هر چه همه تشویقم کردند که برو بچه نشو ...بدون گفتن ماجرا گفتم:من حرفی با این خانم ندارم که بزنم ... دو روز بعد که مامان آمد و ماجرا را شنید ...فقط بهم لبخند زد ..ولی من می دونستم که احساسم را خیلی خوب درک کرده .

رها/ دی 94

به بهانه جوانی که 23 زبان میدانست وزبان محبوبش پارسی بود و این شعر حافظ را خواند : زاهد خلوت نشين دوش به ميخانه شد/ از سر پيمان برفت بر سر پيمانه شد ....... مثل“ رو ژه لسکو“ دوست فرانسوی و پارسی دوست ما لینک مربوطه https://www.facebook.com/YazdMusic/videos/625418114189426/?theater — with Matin