پرده اول

یلدا دارِ یونانی

قسمت ششم

قربانی شدن آخرین کاری بود که آخرین حریف یلدایی قادر به انجامش بود. او فقط می توانست آنقدر بیدار بماند تا جان دهد و کسی نمی توانست انتظاری بیش از این از او داشته باشد. این موضوع که آیا یک باور عمیق و راستین می تواند از مرگ حتمی فردی تا رسیدن به مقصودش جلوگیری کند یا نه، مسئله ای بود که به زودی معلوم می شد. نتیجۀ این مسابقه که اکنون تبدیل به مبارزه شده بود، وابسته به قدرتِ رؤیایی بود که در سر هر یک از حریفان وجود داشت. تا آن زمان کسی باور نمی کرد که کسی بتواند رکوردی برابر با هفت طلوع خورشید به جای بگذارد و لقب یلدا دار را برای یک قرن از آنِ خود کند. پس از طلوع سوم همگان باورشان شد که رسیدن به چنین رؤیایی نیز امکان پذیر است.

غروب چهارم از راه رسیده بود، ولی دیگر از هیاهوی نوجوانان و مسابقه ارابه کشی در ساعات اولیه شب خبری نبود. مردم یلدا حیرت زده از همدیگر سؤال می کردند: این غریبه با چه نیرو و انگیزه ای خودش را در معرض قربانی شدن قرار داده است؟ یلدا برای او چه چیزی دارد؟ شخصی ساده لوح که سخن دختر افسانه ای را در مورد پیروزی و شکست از یاد برده بود، یکبار در گوش آن غریبه زمزمه کرده بود و با دادن وعدۀ یک گنج گرانبها و لوح اصلی اش، از او خواسته بود که از ادامه مسابقه صرف نظر کند. این عمل او در شأن یلدا نبود و معنای آن این بود که به یلدای درمانده رحم کن! این موضوع باعث رنجش دختر افسانه ای شد. دختر افسانه ای بار ها گفته بود که برای قلعه ای که در محاصره قرار گرفته است، نتیجه جنگ بستگی به این دارد که باور مدافعین برای حفظ قلعه قدرتمند تر باشد و یا باور مهاجمین برای تسخیر آن. آن غریبه انگیزه ای مهم تر از دریافت یک گنج یا لوح داشت. هر گونه وعده ای از این دست، در نظر او مثل همان لوحِ ساده بود و این بار آن مرد یلدایی با عملی که انجام داده بود، خود را شایسته عنوان ساده لوح نشان داد.

 آن شب به غم انگیز ترین شب سال تبدیل شد و پس از چهارمین طلوع خورشید، پاتوق کسالت بار ترین روز سال را تجربه کرد. از سرگرمی ها و هیاهوی پاتوق خبری نبود. یک غریبه رسم مقدس یلدا را که هر ساله باعث ثبت هیجان انگیز ترین خاطرات در ذهن مردمش می شد، به واقعه ای تلخ و ناگوار تبدیل کرده بود. مردم از این که حریف یلدایی را خسته و رنجور می دیدند، به شدت ابراز ناراحتی می کردند، ولی بی احترامی و یا پذیرایی نکردن از غریبه را توهین به شهرت خود و زادگاهشان می دانستند. به خصوص آن که سایر ملت ها از نام آنها و زادگاهشان با احترام زیاد یاد می کردند. در شب پنجم شخصی از یلدا به دلیل یک شوخی به شدت مورد بی مهری مردمش قرار گرفت. او به شوخی گفته بود که با ریختن مقداری گیاه خواب آور در نوشیدنی غریبه او را از مسابقه خارج کنند و این موضوع باعث سرزنش او از طرف تمام حاضرین شد. به طوری که مجبور شد به دلیل شرمساری زیاد پاتوق را ترک کند. ناظرین پاتوق به طور مساوی و برابر برای دو حریف نوشیدنی می آوردند. حتی در شب دوم مسابقه گروهی از نوجوانان از غریبه خواستند که به عنوان رهبر گروهشان در مسابقۀ ارابه کشی شرکت کند و او هم در نهایت احترام دعوت آنها را پذیرفت. آن گروه یکی از همان دو گروه در مسابقه آن شب بود که تنها با کمی تأخیر رتبه دوم را از آن خود کرد.

 

زمان به کندی می گذشت و از فرا رسیدن شب خبری نبود. عاقبت با هر جان کندنی بود غروب پنجم هم از راه رسید. اتفاقات شب ها و روز های سپری شده از آغاز اولین ساعات یلدا و احساسی حاکی از دلمردگی در میان مردم باعث شده بود که از آغاز طلوع پنجم تا فرا رسیدن آخرین شب مسابقه یلدا هیچ اتفاق هیجان انگیزی بوقوع نپیوندد. گویی این فاصله زمانی هرگز در تاریخ یلدا وجود نداشت و کسی آن را از تاریخ یلدا بریده بود. همه چیز از جمله زمان در حالتی از جمود فرو رفته بود. اگر از کسی در باره اتفاقات پس از شب پنجم تا شروع شب هفتم چیزی می پرسیدی، حتی یک جمله یا یک رویداد کوچک را به خاطر نمی آورد. بعد ها مردم آن قطعه از زمان را طلسم یلدا نامیدند.   

شب هفتم از راه رسیده بود. کسی در یلدا نبود که در پاتوق حضور نیافته باشد. به نظر می رسید که یلدا قصد پایان یافتن دارد، ولی آن غریبه قصد رفتن به خوابگاهش را ندارد. مردم خودشان را برای ناگوار ترین اتفاق ممکن آماده می کردند. آنها می دانستند که شب سختی را در پیش رو دارند، ولی دیگر مهم نبود. سکوت مرگباری بر فضای پاتوق حاکم شده بود. مردم امید وار بودند که قبل از طلوع خورشید غریبه از پا درآید و با پیروزی حریف یلدایی، نه تنها از آن همه اضطراب رها شوند که با داشتن یلدا داری با رکوردِ هفت طلوع خورشید، سعادت یک هزار ساله خودشان را جشن بگیرند. با این حال شک و تردید در فضای پاتوق موج می زد و هر لحظه که می گذشت از امید واری مردم یلدا کاسته می شد. مردم یکبار دیگر متوجه شدند که هنگام نگاه کردن به غریبه دچار هراس می شوند. هر کسی به دنبال راهی برای فرار از هراس خود بود. رسیدن به آرامش کالایی نایاب شده بود. چیزی که تا همین چند شب قبل به وفور وجود داشت. پاتوق چهره هراس انگیزی به خود گرفته بود. مردم بی اختیار از همدیگر سؤال می کردند: پس از فرا رسیدن طلوع هفتم چه بر سر یلدا می آید؟ پیروزی احتمالی غریبه با رکوردی برابر با هفت طلوع، همان طور که دختر افسانه ای گفته بود، هیچ فرقی با تسخیر یلدا به مدت یک قرن نداشت. بر طبق قوانین یلدا این مسابقه فقط با شکست یکی و پیروزی دیگری پایان می یافت. اگر هیچ یک از دو حریف شکست نمی خورد، آن وقت برای تعیین یلدادار بایستی این مبارزه ادامه می یافت. دختر افسانه ای اطمینان یافته بود که یلدا در معرض تهدید است، اما نمی دانست که موضوع از کجا آب می خورد و حضورِ این غریبۀ سرسخت در مسابقه یلدا چه معنایی دارد؟ پایداری و سرسختی آن غریبه اتفاقی نبود.

همزمان با آنچه در پاتوق جریان داشت، یونانیان هم نقشه ای در دست اجرا داشتند که اگر موفق می شدند، ماجرای پاتوق به تکمیل آن کمک می کرد. دختر افسانه ای تمام امیدش به حریف یلدایی بود که هنوز در میدان مبارزه حضور داشت. او با جان و دل ازدواج با آن جوان یلدایی را می پذیرفت، اگر او فرد پیروز میدان می شد. شکست او مساوی با شکست یلدا بود. دختر افسانه ای می دانست که او با رؤیای یلدا زنده است و با مرگ این رؤیا، او هم خواهد مرد. آن شب غم انگیز ترین شب زندگی دختر افسانه ای بود. احساس عجیبی داشت. او عمری به انتظارِ از راه رسیدن یلدا داری اهل یلدا که رکوردی برابر با هفت طلوع بر جای بگذارد، سپری کرده بود، ولی به نظر می آمد که این انتظار عاشقانه پایانی بد فرجام داشته باشد.

یونانیان هیچ گونه اطلاع درستی از باورها و نوع گنج های موجود در یلدا نداشتند. چون آنها قادر به معنا کردن الواحی که در زمره گنجینه های یلدا به شمار می رفتند، نبودند. ضمن آنکه دسترسی به آنها حتی در صورت تسخیر شدن یلدا به وسیله دشمن امکان پذیر نبود. با نابود سازی آنها هم قادر به آسیب زدن به قدرت یلدا را نداشتند. فقط قدرت دسترسی به رموز الواح اسطوره ها بود که آنها را قادر می ساخت به شهرت و قدرت افسانه ای یلدا دست یابند. اطلاعات یونانیان بیشتر محدود به همان چیز هایی بود که از مسافران می شنیدند. ولی به دنبال بروز یک اتفاق، آنها به اطلاعات زیادی از واقعیات یلدا دست یافتند. سال ها قبل یکی از جوانان یلدا قبل از شرکت در یکی از همین مسابقات سالیانه، به دلیل مصرف یک گیاه نیرو زا، برای همیشه از شرکت در مسابقۀ یلدا محروم شده بود. در قوانین یلدا تنبیه فردی که در چنین مسابقه ای تخلف نماید، با سایر شرکت کنندگانِ در مسابقه است و حکم صادر شده قابل تغییر یا تعدیل نمی باشد. در آن شب شرکت کنندگان قادر به چیرگی بر خشم خود نشده و تحت تأثیر یک احساس ناپایدار، او را برای تمام عمر از شرکت در مسابقۀ یلدا محروم می کنند. این حکم بی رحمانه ترین تنبیهی بود که تا به آن روز گروهی صادر کرده بودند. آن جوان ناکام که خود را مورد ظلم و ستم از طرف زادگاهش احساس کرده بود، طی گذشت زمان به این باور می رسد که رؤیای رسیدن به آن چه می خواسته، یک توهم بیش نبوده است. او در یلدا فقط یک پدر کور و کر و لال داشت که به دلیل رنگ سیاهش کمتر مورد توجه دیگران قرار می گرفت. شاید این موضوع، یعنی داشتن پدری با این ویژگی ها، در حکم صادر شده در مورد او بی تأثیر نبوده باشد. واقعاً پیروزی جوانی از خانوادۀ چنین مردی می تواند خشم هر مدعی را برانگیزد.

آن جوان با این فکر که یلدا دیگر تحمل دیدن او را ندارد، با دلی پر از اندوه و درد و در نهایت نا امیدی زادگاهش را ترک می کند و پس از سالها در به دری از یک شهر یونانی سر بدر می آورد. او وقتی برگشتن به یلدا و رسیدن به رؤیای یلدا دار شدن را دست نیافتنی می بیند، تصمیم می گیرد که برای همیشه یلدا را ترک کند و از این واقعیت تلخ و رنج آور زندگی اش خلاص شود. آن جوان پس از سال ها آوارگی به دختری از یک خانواده سرشناس یونانی دل می بندد و با خود فکر می کند که برای برای ابراز صداقتش در عشقِ به آن دختر یونانی، تمام اسرار درونش را فاش کند. او مبتلا به نوعی بیماری به نام بیماری وطن زاد شده بود. این بیماری فرد را دچار نوعی اختلال در تشخیص می کند، به طوری که فرد قادر به تشخیصِ محل سکونت خود از زادگاهش نیست. خانواده یونانی به این دلیل که آن جوان ملیت خودش را یونان اعلام می کند، در حالی که به زبان یونانی مسلط نیست و لهجه غیر یونانی دارد، حرف های او را دروغ می پندارند و از ازدواج دخترشان با او جلوگیری می کنند. او وقتی در عشق خود به آن دختر یونانی ناکام می ماند، نفرت تمام وجودش را فرا می گیرد و از آن لحظه به بعد هرگز کسی خبری از او نمی شنود.

 همه مردم یلدا نمی توانستند و حق هم نداشتند که روزی یلدا دار شوند، ولی همه آنها حق داشتند که رؤیای رسیدن به آن را در سر داشته باشند. آن جوان یلدایی حق داشتن چنین رؤیایی را از دست داده بود و احساس بی وطنی می کرد. او دیگر نمی توانست رؤیای رسیدن به لقب یلدا دار را داشته باشد و بدین وسیله حق یلدایی بودن را از او گرفته بودند. تا حدود زیادی حق با او بود و دختر افسانه ای علیرغم تلاش های زیادی که برای منصرف کردن او از تصمیم به ترک یلدا انجام داد، راه به جایی نبرد. او می دانست که کسی را نمی توان وادار به خدمت برای یلدا کرد، در حالی که یلدایی بودن را از او سلب کرده باشید. او از این که در چنین موضوع مهمی کاری از دستش بر نیامد، بسیار متأسف شد. چون قانون یلدا در موارد زیادی تغییر ناپذیر بود. با این که قوانین یلدا بسیار خوب بودند، ولی با یک قانون خوب هم نمی توان همیشه به عدالت رفتار کرد.      

 در آن سال سرنوشت ساز دختر افسانه ای از طرف مردمش رؤسای اقوام ایرانی را همراه با تعدادی از نمایندگان، فلاسفه و دانشمندان سایر ملل، به افتخار فرا رسیدن شب یلدا، به قلعه خود دعوت کرده بود و قصد داشت که موافقت آنها را در بعضی از مسائل تجاری و آموزشی نظیر فراگیری فنون اختر شناسی و فلسفه که از علوم اصلی آن روزگار بودند، به دست آورد. او لزوم مجهز شدن مردمش را به علوم، در کنار درک عمیقی که از افسانه ها و باورهایشان داشتند، درک کرده بود. یونانیان که عاقبت با آگاهی از باورها و اسرار مردم یلدا، راهی برای چپاول شهرت افسانه ای یلدا پیدا کرده بودند، بیش از همه برای این دعوت مشتاق بودند. آنها تمام برنامه هایشان را با دقت زیاد تهیه کرده بودند و حالا بهترین زمان را برای اجرای نقشه خود در اختیار داشتند. آنها قبل از عزیمت به یلدا با آگاهی از این موضوع که فرمانروای مصر گروهی از فرستادگان خود را همراه با یک لوح مصری به سوی یلدا فرستاده است، گروهی را در لباس راهزنان مأمور کردند که در راه به آنها دستبرد بزنند و پس از دزدیدن اموالشان، یک لوح قلابی را جایگزین لوحِ هیئت مصری نمایند و سپس طوری وانمود کنند که در میان اموال آنها لوح آنها را ندیده اند. لوحی را که قرار بود راهزنان قلابی جایگزین لوح هیئت مصری کنند، قدمت زیادی داشت، اما همه متخصصان یونانی آن را  قلابی اعلام کرده بودند. آنها می پنداشتند که خیلی سال ها قبل فردی متقلب از اهالی مصر آن لوح قلابی را به یک یونانی ساده لوح و به قیمت گزافی فروخته است، در حالی که هیچ ارزشی نداشته است. محتوای آن لوح با هیچ یک از زبان های مرسوم آن روزگار مکتوب نشده بود و از همه مهم تر وجود شکلی وارونه بر روی آب را نشان می داد که یونانیان آن را علامتی برای تحقیر و تمسخر الهه آب های خود می دانستند. آنها نقشه خود را طوری طراحی کرده بودند که با یک تیر دو هدف بزنند. هم به مقصودشان در مورد یلدا برسند و هم از مصریان متقلب به زعم خود، انتقام گرفته باشند.

 یونانیان که از رابطه خوب میان یلدا و مصر با خبر بودند، احتمال می دادند که دختر افسانه ای پس از گوشودن لوح سفیر مصر از نیرنگ آنها با خبر شود، بنابر این به نمایندگان خود گفته بودند که قبل از رسیدن به دروازه یلدا اسب هایشان را رها کنند و سپس با رساندن خودشان به یلدا، به نزد دختر افسانه ای بروند و در حضور نمایندگان مصر که آنها هم در مسیر مورد دستبرد راهزنان قلابی قرار گرفته بودند، به گونه ای که همگان بشنوند، مدعی شوند که عده ای راهزن از اهالی یلدا، لوح افسانه ای یونان را همراه با هدیه گرانبهایی که از طرف فرمانروای خود برای او داشته اند، از آنها دزدیده اند و سپس با دادن یک لوحی قلابی به آنها، قصد تحقیر و تمسخر آنها را داشته اند. نمایندگان یونان یکی از همان الواح تکثیر شده ای را که مسافران از یلدا می خریدند، به عنوان لوحی که راهزنان یلدایی به علامت تحقیر و تمسخر به آنها داده اند، همراه خود آورده بودند. یونانیان همه نقشه خود را به خوبی اجرا کردند و با آگاهی از جریانِ مسابقه یلدا و حضورِ یک غریبه در آن مسابقۀ مهم و سرنوشت ساز که یلدا را در آشفتگی فرو برده بود و شایع بود که اهل یونان است، تصمیم گرفتند که از این حادثۀ مهم نیز حد اکثر بهره برداری را به نفع خود انجام دهند. آن چه نقشه نیرنگ آنها را در هاله ای از ابهام فرو برده بود، رابطه ای بود که میان دزدیدن لوحِ نمایندگان مصر و تعویض آن با یک لوح قلابی، تظاهر یونانیان به مورد دستبرد قرار گرفتن از سوی راهزنان یلدایی و در آخر نقش آن غریبه در مبارزه برای تصاحبِ لقب یلدادار وجود داشت. به نظر می رسید که شانس با یونانیان یار بود، چون همه اتفاقات در جهت نقشه آنها پیش می رفت.           .          ادامه دارد...