پرده اول

یلدا دارِ یونانی

قسمت پنجم

 

 

...اولین طلوع خورشید از راه رسید. ولی آن غریبه که قامت زیبایی نیز داشت، هنوز بیدار بود. کم کم بوی یک فاجعه به مشام مردم یلدا می پیچید. برای حاضرین دیگر مهم نبود که چه کسی از یلدا برنده شود، بلکه موضوع اصلی مربوط به احتمال برنده شدن آن غریبه بود. برای یلدا به هیچ وجه قابل تحمل نبود که یک غریبه از دست دختر افسانه ای دستمال ابریشم بگیرد و سپس لقب یلدا دار را تصاحب کند. این رؤیایی بود که هر جوان یلدایی با آن زندگی می کرد و حاضر بود تا برای آن از جانش بگذرد. موجودیت یلدا در معرض تهدید بود. تهدیدی که بازیچۀ دست یک غریبه قرار گرفته بود.

مردم هنوز خاطره آن اتفاق تلخ و آزار دهنده در یازده سال قبل را از یاد نبرده بودند. در یکی از همین مسابقات یلدا، دو جوان در مسابقه به تساوی رسیده بودند و پس از یک یلدا داری هفتاد ساعته، به طور همزمان با هم و به صورت بی هوش نقش بر زمین شده بودند. آن زمان هیچ قانونی برای تعیین برنده در چنین شرایطی وجود نداشت و لذا یلدای یکپارچه که همیشه در میان دو نیروی حیات بخش خود، یعنی عشق و نفرت، برتری با عشق بود، تبدیل به یلدایی شده بود که تمام آن را نفرت فرا گرفته بود. طرفداران هر یک از آن دو حریف نماینده خودش را یلدا دار می دانست. تصاحب کردنِ لقب یلدا دار آنقدر مهم بود که چشمان آنها را بر روی همه چیز بسته بود و مردم یلدا را که عمری در کنار هم زیسته بودند، به دو قسمت شقه کرده بود. وقتی قومی در مقابل یکدیگر قرار می گیرند، به طور قطع تنها نیروی حیات بخش آن قوم نفرت خواهد بود و اگر نفرت را نیز از آنها بگیرید، دیگر هیچ نیرویی برای حیات آن قوم باقی نخواهد ماند و به زودی از یادها  و نام ها محو خواهد شد.

 قلب تپندۀ یلدا در اضطراب بود. به نظر می رسید که آن فاجعه دوباره در حال تکرار شدن است، ولی این بار صحبت از یک غریبه بود. حتی تماشا چیان غیر حرفه ای که هر چند ساعت یکبار برای دقایقی ا پاتوق را ترک می کردند، نه تنها دیگر به خانه نمی رفتند، بلکه بکلی خواب از سرشان پریده بود. آنها پس از گذشت ساعتی از طلوع اول کم کم دچار ترس و دلهره شدند و دائماً از خود می پرسیدند که اگر این غریبه جوانان یلدا را شکست دهد و این لقب را تصاحب کند، چه پیش خواهد آمد؟

در حادثه قبلی که پس از یازده سال فراموشی، دوباره در خاطره مردم یلدا زنده شده بود، اگر زیرکی و تدبیرِ دختر افسانه ای و نفوذ معنوی پهلوان در میان مردم نبود، از یلدا جز ویرانه ای بر جای نمی ماند. برای رفع آن فاجعه دختر افسانه ای به دنبال رایزنی های زیاد با پهلوان و مجمع یلدا داران، به این نتیجه رسیده بود که نباید در قانون یلدا تغییری ایجاد شود. دختر افسانه ای می خواست ماجرا به گونه ای پایان یابد که احترام مردم نسبت به قانون یلدا کم رنگ نشود. در قوانین یلدا هرگز یک افتخار را به دو نفر نمی دادند، همان طور که هیچ لوحی و یا گنجی نبود که دو صاحب داشته باشد. تنها چیزی که در یلدا برای همه مشترک بود، گنج هزار ساله بود که لوح و گنج مربوط به آن هر دو پنهان بودند، ولی در رؤیای تمام مردم یلدا وجود داشت. دختر افسانه ای به دنبال پیدا کردن راه حلی بود که نه تنها نارضایتی و حسرت به جا نگذارد، بلکه منصفانه نیز باشد و حق به حق دار برسد. او بعد از گذشت سه طلوع خورشید که یلدا در آشوب فرو رفته بود، هر دو فرد پیروز را فرا خواند و در حضور تمام مردم اعلام کرد که در تاریخ یلدا تا کنون سابقه نداشته است که یک یلدا دقیقاً مساوی با یلدای قبل باشد. چون هیچ دو یلدا داری نبوده اند که به طور دقیق دارای قدرت برابر باشند. همیشه و حداقل به اندازه یک ضربان قلب هم که شده، بین قدرتِ دو یلدا دار تفاوت وجود داشته و این موضوع باعث شده که رکورد ثبت شده در مسابقه یلدا در هر سال هیچ گاه دقیقأ مساوی با سال های پیشین نباشد.

 دختر افسانه ای ایمان داشت که در یک مسابقه هیچ گاه دو نفر شایستۀ لقب یلدا دار نخواهند بود، چون به طور قطع یکی از آن دو نفر زودتر از دیگری میدان را ترک کرده است و خطای دید افراد ناظر در پاتوق مانع از وجود این واقعیت مسلم نخواهد شد. البته مقصود او این نبود که یک نفر با تقلب یا دروغ می خواهد این لقب را تصاحب کند. چون هر دو حریف به شکل بی هوش به مسابقه یلدا پایان داده بودند. او پیشنهاد کرد که برای روشن شدن حقیقت بایستی هر دو مدعی در آزمایشی شرکت کنند. آن کس که از قبل رؤیایش را باور نداشته است، هرگز نمی توانسته به این لقب دست یابد. اگر این موضوع آشکار شود، یلدادار واقعی مشخص می شود.

دختر افسانه ای در یک آزمایش آشکار هفت نوع لوح را در مقابل دو حریف قرار داد و از آنها به طور جداگانه خواست که لوح مربوط به یلدا را از میان سایر الواح بردارند و به مردم نشان دهند. یکی از الواح یلدا که مهمترین گنجینه قلعه به شمار می رفت و مسئولیتِ نگهداری و حفظ آن را دختر افسانه ای به عهده داشت، لوحی به نام یلدا بود که هیچ کس آن را ندیده بود. این لوح همان لوحی بود که به اعتقاد مردم شیشه عمر یلدا را در خود داشت. گنج مربوط به این لوح شامل معنایی رمز گونه بود که اسرارِ مربوط به مسابقه یلدا را همراه با ویژگی های شخص یلدا دار نشان می داد. آن کس که صاحب رؤیای یلدا دار در آن سال بود، حتماً می توانست آن لوح را تشخیص دهد. قبل از شروع این آزمایش یکی از دو حریف اعتراف کرد که قبل از شرکت در مسابقه برنده شدن خودش را باور نداشته است و اکنون با اطمینان به یاد می آورد که قبل از حریفش بی هوش شده است. او از دختر افسانه ای و مردم یلدا خواهش کرد که عذرش را برای شرکت نکردن در این آزمایش بپذیرند و سپس از مردم یلدا و حریفش پوزش طلبید. تحسین او توسط دختر افسانه ای و سپس مردم یلدا به خاطر شهامت و راستگویی اش، شیرین ترین هدیه ای بود که برای شرکت خود در مسابقه یلدا داری دریافت کرد. او بعد ها از طرف دختر افسانه ای هدیه ای به رسم یادبود دریافت کرد که دستمالی از جنس ابریشم بود و روی آن نوشته شده بود: اگر در مسیر اعتماد تا باور یک گام دیگر برداری، به این لقب دست خواهی یافت. او در مسابقه بعدی برای دو سال پیاپی رکورد یلدا داری را شکست و با بر جا گذاشتن رکوردی برابر با هفتاد و دو ساعت، به ریاست مجمع یلدا داران رسید. او اکنون همان کسی بود که به لقب پهلوان شهرت داشت و تنها پهلوان زنده در یلدا بود. او به عنوان نزدیک ترین مشاور دختر افسانه ای محسوب می شد.

عاقبت شب دوم از راه رسید، ولی هنوز یلدا به پایان نرسیده بود. دوباره شور و نشاط نوجوانان و هیاهوی گروه های شرکت کننده در مسابقه ارابه کشی فضای پاتوق را عوض کرد. از شرکت کنندگانِ مسابقه یلدا داری کسی انصراف نداده بود و هر هفت نفر در میدان مسابقه باقی مانده بودند. یکی از آنها همان غریبه بود. معمولاً در سالهای قبل با فرا رسیدنِ غروب دوم بعضی از حریفان که شانسی برای برنده شدن خود نمی دیدند، از میدان مسابقه خارج می شدند و به عنوان حامیِ یکی از شرکت کنندگان که احتمالِ پیروزی او را بیشتر می دانستند، عمل می کردند. ولی این بار به دلیل وجود آن غریبه، مسابقه شکل هراس انگیزی به خود گرفته بود.

 بیدار ماندن در مسابقه یلدا بسیار سخت و طاقت فرسا بود. چون حریفان ضمن شرکت در مسابقه مجبور بودند که در سرگرمی های دیگران هم شرکت کنند. این موضوع باعث خستگی زود هنگام آنها می شد. شرکت در مسابقه ای تحت عنوان ارابه کشی که گروهی از نوجوانان در ساعات اولیۀ هر شب به راه می انداختند، یکی از همین عوامل خستگیِ زود هنگام به شمار می آمد. هر گروه با دعوت از حریف مورد علاقه اش از میان شرکت کنندگان در مسابقه، از او می خواست تا به آنها به عنوان رهبر گروه کمک نماید و آنها را برای کشیدنِ ارابه، از ابتدای سراشیبی پاتوق تا انتهای آن یاری نماید. بیشتر گروه ها از میانۀ راه ارابه را رها می کردند و به جمع بازنده ها می پیوستند و تنها یک یا دو گروه موفق می شدند ارابه را تا انتهای سراشیبی ببرند. از میان گرو های برنده گروهی که سرعت عمل بیشتری داشت و در زمان کمتری ارابه را به انتها می رساند، برندۀ نهایی اعلام می شد و از طرف ناظرین پاتوق مورد تشویق و تحسین فراوان قرار می می گرفت. رقیبان حاضر در مسابقه یلدا که از جوانان مشهور و پر آوازه یلدا به شمار می آمدند، علاوه بر شرکت در مسابقه ارابه کشی بایستی در گفتگو با حامیان و افراد حاضر در میدان پاتوق شرکت می کردند. گاهی هم به اصرار تعدادی از حاضرین پاتوق مجبور می شدند یک فن ورزشی را که معمولأ به نام خودشان معروف بود، به معرض نمایش بگذارند. هر یک از جوانان پر آوازۀ یلدا در یک فن رزمی یا کشتی مهارتی خاص داشت و مردم آن فن را به نام او می شناختند. مشتریان پاتوق برای یادگیری و یا تماشای یک فنِ خاص به دفعات از حریفان شرکت کننده در مسابقه تقاضای اجرای آن را می کردند. معمولأ این گونه دعوت یا درخواست ها، بخصوص وقتی از سوی حامیان و هواداران انجام می شد، به هیچ وجه از سوی حریفان رد نمی شد. هر حریفی به دلیل رعایت ادب و شاد کردن طرفدارانش به این گونه درخواست ها روی خوش نشان می داد. شرکت حریفان در چنین فعالیت هایی ابتدا به آنها کمک می کرد که کمتر به خواب فکر کنند، ولی از سوی دیگر همین عوامل باعث کاهش تدریجی و زود هنگام در قدرت بدنی می شد. همین حاشیه های مسابقه با ایجاد خستگی زود هنگام، یکی از دلایل انصراف حریفان ضعیف تر در شب های اولیه بود.

چشمان بیدار و هشیار غریبه مثل زهری بود که هر لحظه در جان یلداییان تزریق می شد. با فرا رسیدن طلوع دوم اتفاقی افتاد که در سال های گذشته نیز مرسوم بود. یکی از شرکت کنندگان با خروج از میدان مسابقه رسمأ انصراف خود را اعلام داشت. او برای سایر جوانان یلدا آرزوی پیروزی کرد. ولی خروج دومین حریف یلدایی از مسابقه، درست هشت ساعت پس از نفر اول، دومین شوک را بر مردم وارد ساخت و ترس و هراس یلدائیان را یکبار دیگر برانگیخت. او با رساندن خودش به گوشه ای از پاتوق که از تیررس نگاه غریبه خارج باشد، با گذاشتن سرش بر روی زانوی یکی از حامیانش، به خوابی عمیق فرو رفت. او خوشبخت تر از دیگران بود، چون به این زودی ها بیدار نمی شد که چشمان هشیار و بیدار آن غریبه را ببیند. تعداد افراد حاضر در این مسابقه مرگ و زندگی، به عدد پنج رسید. نگاه ها چنان بر روی غریبه خیره مانده بود که گویی روحی است که یلدا را در خود بلعیده است.

 همزمان با آغاز غروب سوم، پاتوق دوباره شلوغ شد. کودکان و نوجوانان در میان جمعیت می لولیدند و برای اجرای دوبارۀ سر گرمی های خود، از جمله مسابقۀ ارابه کشی به رایزنی مشغول بودند. آنها برای قانع کردن سر گروه محبوب شان از بین مسابقه دهندگان یلدا، برای شرکت دوباره در مسابقه اصرار می کردند، ولی به دلیل وجود آن غریبه مورد چشم غره بزرگسالان واقع شدند. آن شب آنها به تنهایی و بدون داشتن سر گروه مسابقه ارابه کشی را بر گزار کردند و گروه برنده از طرف ناظرین پاتوق مورد هیچ گونه تشویقی قرار نگرفت.

 همه چیز حاکی از ناتوانی یک جوان یلدایی دیگر و خروج قریب الوقوع او از میدان مسابقه بود. او خودش را به زحمت بیدار نگاه داشته بود. ولی به نظر می رسید که دیگر بیدار ماندن از قدرت اراده و انتخاب او خارج شده است. او بیش از آن به سودمندی بیدار ماندن باور نداشت. تماشای ضعف و درماندگی نفر سوم روحیه مردم یلدا را در هم شکست. آنها در دل می گفتند: چرا این غریبه به خوابگاهش نمی رود؟ چرا ما را به حال خودمان رها نمی کند؟ او چه خصومتی با یلدا دارد؟ ما در حق او چه بدی کرده ایم؟ این گله گذاری ها و پرسش های درونی مانع از آن نشد که سومین حریف یلدایی، ساعتی پس از غروب سوم نقش بر زمین نشود. هر لحظه بر اضطراب مردم افزوده می شد. سومین فرد شکست خورده توسط دو نفر از جوانان یلدایی به آلاچیقی واقع در گوشه ای از پاتوق انتقال داده شد. حالا یلدا فقظ سه حریف داشت تا یلدا را از چنگال غریبه برهاند و یکبار دیگر شادی را به مردمش باز گرداند.

پاتوق پذیرائی از مشتریانش را در شب سوم که هنوز دنباله یلدا بود، ادامه می داد. همه تماشاچیان حاضر در پاتوق در طول روز خواب کوتاهی کرده بودند و اکنون قادر بودند تا با هشیاری بیشتری به تماشای این مبارزه تاریخی و سرنوشت ساز بپردازند. ساعتی تا طلوعِ سومِ خورشید باقی مانده بود که بروز یک اتفاق ناگهانی مردم یلدا را برای پیروزی حریف شان امید وار کرد. غریبه به طور ناگهانی به سوی چشمه آبی که در ضلع پایینی پاتوق جریان داشت دوید و با فرو بردن سرش در آب نشان داد که قدرتش در حال کاهش است. ولی این امید واری خیلی زود تبدیل با یأس شد. چون طولی نکشید که چهارمین حریف یلدایی چشمانش را به طلسم خواب سپرد. ظاهرأ مردم در مقابل شوک های پیاپی آموخته بودند که اختیار شان را از دست ندهند. به خصوص این که هنوز دو حریف دیگر در میدان داشتند. انگار زمان متوقف شده بود و قرار نبود که طلوع سوم از راه برسد. همان طلوعی که رکوردِ پهلوان پرآوازۀ یلدا را بی اعتبار می کرد. ولی این موضوع دیگر برای مردم یلدا اهمیتی نداشت، چون صحبت از حضورِ یک غریبه بود که سرنوشت یلدا را در چشمانِ بیدارش به اسارت گرفته بود.

عاقبت طلوع سوم از راه رسید، ولی آنچه شگفتیِ حاضرین در پاتوق را به نهایت رساند و نفس های آنها را در سینه هایشان حبس کرد، شکسته شدن رکوردِ پهلوان نبود، بلکه بی هوش شدنِ پنجمین حریف یلدایی بود. مردم به او بعنوان کسی که رکورد پهلوان را شکسته است نگاه نمی کردند. آنها او را مثل جنازه ای بی ارزش که در مقابل یک غریبه بی اصل و نسب جا زده است می نگریستند. او هم توسط حاضرین به گوشه ای از پاتوق انتقال داده شد. ولی این بار کسی نبود که به عنوان حامی زانوانش را برای خوابیدن در اختیار آن جوان قرار دهد. جوانی که حداقل رکورد پهلوان را تکرار کرده بود. اکنون فقط دو نفر در میدان مسابقه بودند. یک جوان از یلدا و آن دیگری غریبه بود.

 همزمان با خروج پنجمین حریف یلدایی، پیکی از طرف دختر افسانه ای وارد میدان پاتوق شد و با فرا خواندنِ پهلوان یا همان ریاست مجمع یلدا داران به گوشه ای، پیغامی به او رساند. این موضوع بر نگرانی و دلهره مردم افزود، دقایقی بعد پهلوان با رو کردن به حریف یلدایی و با صدایی که همگان بشنوند به او اطلاع داد که دختر افسانه ای با اندوه زیاد اعلام کرده است که اکنون همه موجودیت یلدا در دست توست و در این لحظه از دست هیچ کسی کاری ساخته نیست. او سپس تأکید کرد که اگر این غریبه برنده شود، آنگاه موضوع واگذاری لقب یلدا دار به یک غریبه هیچ فرقی با تسخیر یلدا به وسیله دشمن نخواهد داشت.          ادامه دارد...