ایلکای

این تجربه‌ی حسی و بی‌واسطه مهمترین دلیل شادی‌ها و اضطراب‌هاست. مثلا همین که من به یاد ندارم در سی سال گذشته تا این موقع از سال هنوز قطره‌ای باران در این شهر نباریده باشد. این عدم بارش باران در پاییز، تداعی‌کننده‌ی اسطوره‌ی مرگ در ناخودآگاه جمعی‌ست.

من و بسیاری این روزها بیش از هرچیزی به مرگ و پایان فکر می‌کنیم. پایان جمهوری اسلامی؟ پایان ایران؟ پایان خودمان؟

آدم‌ها در مجموع می‌خواهند زندگی کنند؛ نه مبارزه. توقع اینکه همه یا عمده‌ی انسان‌ها از هر قشری، چه هنرمند، چه بازاری و چه کارمند شرکت‌های مختلف دولتی و خصوصی، در هر موقعیتی که هستند، تغییردهنده‌ی وضع موجود پیرامون آلوده‌شان باشند، «نه بزرگ» بگویند و تن به هیچ سانسوری ندهند، توقعی بی‌جا و ایده‌آل‌گرایانه است.

همان طور که به قول محمد مختاری آدمیزاد خیک ماست نیست که وقت انگشتت را در او فرو کردی ثابت و بی‌شکل باقی می‌ماند، چریک هم نیست که وقتی محدودش کردی دیوارها را با کلاشینکف متلاشی کند و در خصومت دائمی با همه کس و همه چیز باشد.

تصمیمی که ناصر تقوایی گرفت که بیست سال آخر عمرش را فیلم نسازد یک تصمیم شخصی با تبعاتی بسیار بالا برای او بود که البته خودش هم انتخابش کرده بود. نمی‌شود گفت هرکس که این «نه بزرگ» را در طول این سال‌ها نگفت، مطلقاً کاسه‌لیس فساد حاکمیت بود. خود تقوایی هم سال‌ها در همین سینمای اخته، لچک سر بازیگران زنش کرد و کار کرد. همین آخرین اثرش، «کاغذ بی‌خط» را که یک فیلم آپارتمانی بود ساخت بی‌آنکه زن فیلم یک بار انگشتش هم به همسرش بخورد. چه طور به آن اثر می‌گوییم شاهکار بی‌آنکه به یاد بیاوریم رابطه‌ی زن و شوهر زیر سانسور حجاب در سینمای ایران مضحک و بیشتر از آن تهوع‌آور است؟

قاطی‌شدن علنی با پروپاگاندای حاکمیتی فاسد یک چیز است (مثلا فیلمسازهای حکومتی)، جان‌کندن و ادامه‌دادن یک چیز دیگر (امثال حمید نعمت‌الله)، گفتن نه بزرگ به دیگری بزرگ در میانه‌ی راه هم باز یک چیز دیگر (امثال ناصر تقوایی) و در نهایت آن که از ابتدا نه بزرگ را گفت و به همه چیز پشت کرد هم باز چیزی دیگر است (امثال پرویز صیاد که از همان دهه ۶۰ به همین تقوایی و مهرجویی می‌تاخت که چرا کار می‌کنید).

شعار ندهیم و قیمه‌ها را هم در ماست‌ها نریزیم؛ پاپیون بزنیم و جایزه‌مان را از فرنگی‌ها بگیریم که هم پناه خمینی بوده‌اند و حالا هم پناه ما ضد خمینی‌ها شده‌اند.

در کنار چیزهای دیگری که جمهوری اسلامی از ما گرفت، تعجب‌کردن را هم می‌توان اضافه کرد. انسان ایرانیِ جوان که در جمهوری اسلامی متأخر زیست می‌کند، آنقدر از تعجب‌کردن اشباع شده که جایی در حوالی سی سالگی یا شاید حتی زودتر، دیگر سخت حیرت می‌کند. رنج‌ها و تروماهای عمومی آنقدر از حد گذشته‌اند که دیگر آدمیزاد سخت می‌تواند از چیزهای ساده و به ظاهر پیش‌پا‌افتاده حیرت کند. دیگر از حتی از این همه وقاحت و زشتی عیان و عریان هم نمی‌شود تعجب کرد. کرختی عمومی، حکمفرمای این روزهای خیل زیادی از جوانان و میانسال‌های ایرانی‌ست. پوست‌اندازی شهری مثل تهران با ایونت‌هایش که متفاوت از سال‌های قبل است هم، چراغی‌ست روشن در بیابانی تاریک. کورسو و روزنه نیست؛ نهالی‌ست که مراقبت نمی‌بیند و زود خشک می‌شود.

راه رهایی از تخریب بیرون می‌آید و آزادی و ثبات از طوفان هرج‌ومرج. درختان تکان خواهند خورد و باد وزیدن خواهد گرفت. آشوبی هولناک منتظر ماست و ما بی‌آنکه فرصتی را برای حیرت‌کردن از این همه آشفتگی بیابیم، در این ویرانی به مشارکتی اجباری خواهیم پرداخت. در این روزهای تاریخ اجتماعی-سیاسی حیات برهنه‌ی ایران، درهای زندگی همه بسته و درهای دوزخ همه باز هستند.