شقایق رضایی
پرستار، شهر دالاس
مرد گفت ببین من یک بار تو بیست و سه سالگی مرده ام.
توضیح مفصل داد از تصادفش در سال های دور. این وسط از چند تا اصطلاح هم استفاده کرد که متوجه نشدم. بین تُنِ صدایش که کم می شد، لهجهء تگزاسی و اصطلاح هایی که به کار می برد کمی حق داشتم متوجه نشوم چه می گوید.
زنش بغل دستش نشسته بود و سرش توی تلفنش بود. معلوم بود همه این ها را قبلاً شنیده است یا هنوز هم نمی خواد بشنود.
مرد گفت: جدی، مرده بودم. خب یعنی معلومه که بعد زنده شدم و گرنه الان بعد از پنجاه شصت سال... بعد از اون تصادف و مردن من، دکتر از اتاق می ره بیرون و به مادرم می گه متاسفم.
بعد تعریف کرد که اونجا چی دیده و از تجربه اش به تفصیل گفت. بعد گفت نویسنده شده و پلیس شده و بعد به خدا ایمان آورده.
گفت فکر نکنی به خاطر این تجربه خداباور شدم، البته بی تاثیر نبود ولی وقتی توی زندان شروع به کار کردم، وجود مسلّم شر رو دیدم. با تمام وجودم بد ذاتی و شرارت رو درک کردم، آدم هایی دیدم که فکر نمی کردم هیچ وقت واقعیت داشته باشند. در مقابلش پاکی و خوبی. تصمیم گرفتم بنویسم. حالا روی کتاب چهارمم کار می کنم. مادرم با اون عشق مادرانه اش می گه: دکتر پسر من خیلی جوونه، اون هنوز زندگی نکرده، خیلی زود بود الان بره.
گفت دکتر خیلی تحت تاثیر این عشق قرار می گیره (اين جا به زنش نگاه مي كردم، پلک هم نزد، سرش را بلند نكرد)، دكتر برمی گرده و یک آمپول، همون نمی دونم چی رو به من می زنه، و من در کمال حیرت اونها برمی گردم. مادرم دو بار به من زندگی داد، یک بار وقتی من رو به دنیا آورد…
نظرات