ایلکای: 


برای چه رنج می‌برم؟ قرار است از دل رنج من چه نتیجه‌ای بیرون بیاید؟ نتیجه‌ای در امیدهایم برای آینده، مثل یک فانوس دریایی، مثل یک وعده، از دور توجیه‌ام می‌کند تا رنج‌ام را تحمل کنم. آیا کسی بوده که در عالم رنج نبرده باشد؟ مرده‌ای رنج‌نکشیده در تاریخ هست؟ دامنه‌ی سؤال حتا گسترده‌تر است: آیا «چیزی» بوده که رنج نبرده باشد؟ یک حیوان. یک گیاه.

رنج اگر نامِ دیگرِ نسبتِ ناخواسته‌ای میان من و آن‌چه نمی‌خواهم‌اش باشد، هر جزئی از جهان ناگزیر جزئی رنج‌بر است. جهت اراده‌ی کلیتِ جهان هرگز برای یک عمر هم‌سو با اراده‌ی من نیست. هرجا این دو اراده ناموازی‌اند، من رنج می‌برم. رنج نه تجربه‌ی بنیادین، اما تجربه‌ی ناگزیر من از درجهان‌بودن‌ام است؛ مادامی که در میان چیزهای جهان‌ام که هرکدام اراده‌ای دارند؛ میلی به چیزی شخصی. ناهماهنگ با میل من. با این ناگزیری چه‌کار می‌شود کرد؟ نمی‌توانم رنج نکشم. پس باید با رنج‌هایی که می‌کشم کاری کنم. ــــ اما چه کاری؟

جایی در غروب بت‌ها، یادم هست که نیچه نوشته بود خودِ رنج نیست که رنج می‌دهد؛ بلکه بی‌معنایی رنج است که این کار را برعهده می‌گیرد.

برای انسان ــ حیوان معتاد به معنا ـــ همواره چیزی مازاد بر چیزها، چیزی جز خود این لیوان و صندلی و دیوار و رنج هست، که ظاهراً «معنا»ی این چیزهاست. اما این معنا کجاست؟ جایی در آسمان؟ جایی در دهلیزهای زبان؟ ــــ معنا در «نسبتِ» من با این یا آن چیز رخ می‌دهد. نه چیزی یک‌سره در من یا در چیز مقابل‌ام، که در نسبت میان ماست. ــــ اگر رنجی که می‌بریم، معنایی نداشته باشد، اگر رنج ما چیزی بیشتر از خود همین رنجی که می‌بریم نباشد، چی؟ رنجِ خالی. رنجِ بی‌معنایی که به هیچ‌چیزی بیش‌تر از خودش دلالت نمی‌کند.

گاهی رنج‌ام کسی را نجات می‌دهد، گاهی رنج‌ام در آینده ثمر می‌دهد، اما آیا تمام رنج‌هایم معنا دارند؟ رنج‌های معنادارم را با هر کلکی که شده، با هر دروغی، با هر نام دیگری جز رنج، برای خودم توجیه می‌کنم. اما با رنج‌های بی‌معنایم، با رنج‌های درخودمانده‌ام چه‌کار باید کنم؟

آن‌چه رنج می‌دهد بی‌معنایی رنج‌ام است، نه خودِ رنج‌ام. می‌خواهم از رنج‌ام بپرم، بیرون بروم، به چیز دیگری برسم امّا رنج‌ام پنجره‌ای به بیرون ندارد. رنج‌ام معنایی نمی‌دهد.

امّا این چارچوب لنگ می‌زند، وقتی که همه‌ی اجزای زندگی من تنها در پیشگاه مرگ است که معنا پیدا می‌کنند. هر کار کوچک یا بزرگی که می‌کنم، خانه‌ای که می‌سازم، درختی که می‌کارم، متنی که می‌نویسم در نسبت با مرگ معنادار می‌شود. اضطراب عظیم مرگ وادارم می‌کند تا از خودم [که چیزی حتماً مردنی‌ست] نشانه‌هایی نامیرا به‌جا بگذارم. تا بعد از مرگ خودم هم دنباله پیدا کنم. ادامه داشته باشم. مرگ فراموش‌شدگی مطلق است. تمام کارهای من برای عقب‌انداختن موعد مرگ یا میراث گذاشتن برای به‌یادآورده‌شدن بعد از مرگ‌اند. من در سایه‌ی مرگ چیزهای اطرافم و کارهای زیر دستم را معنا می‌کنم. در تهدید همیشگیِ رسیدن‌اش.

معنای چیزها برای من تنها با جاگیری‌شان در کلیت عمرم [که بازه‌ای مرگ‌اندود است] پدیدار می‌شود. تنها با گذاشتن هر امر جزئی در کلیت عمرم است که می‌توانم برای خودم معنادارش کنم و این کلیت در محاصره‌ی مرگ و رو به مرگ است.

هر جزئی تنها در بستر یک زمینه‌ی کلی‌ست که معنادار می‌شود. در نسبت با آن. اما در سایه‌ی مرگ، که سلطه‌ای همیشگی روی کلیت عمر هرکسی دارد، چطور می‌شود هنوز از معنای این یا آن رنج سخن گفت؟ این‌که من امروز رنج می‌برم، یا تو دیروز رنج برده‌ای، در سایه‌ی این مرگِ ناگزیر چه معنایی دارد؟ ــــ رنج می‌کشی، رنج می‌کشی، رنج می‌کشی و درنهایت می‌میری. آیا هیچ‌کدام از رنج‌های شخصی کوچکی که مرده‌ها برده‌اند، معنایی دارد؟ مرده‌ای که از دروغی رنجیده بود، مرده‌ای که چیزی را گم کرده بود، مرده‌ای که خیانت دیده بود. نه خودش چیزی از رنج‌اش را به یاد دارد، نه ما که روی گور او راه می‌رویم. رنج‌ها تمام شده‌اند. نسبت او و آن‌چه نمی‌خواست شکسته است. رنج او نه دیگر هست و نه هیچ مازاد و معنایی دارد.

هیچ‌کدام از رنج‌های ما، این خرده‌عذاب‌های شخصی که روح‌مان را شکل می‌دهند، رو به مرگ و زیر سایه‌ی سنگین و فراموش‌کارش هیچ معنایی ندارند. زلزلهٔ مرگ معماری عمر من را از هم خواهد پاشید. بی من، رنج‌ام هم نخواهد بود تا معنایی داشته باشد. ما با رنج‌هایمان فراموش خواهیم شد؛ با تمام رنج‌های کوچک روزانه و کابوس‌های شبانه و جهان تابع قانون پایستگی رنج خواهد ماند: رنج‌ها غیرقابل تقسیم باقی خواهند ماند. و همه‌ی اشیا و جان‌دارهای بعد از ما، همان‌طور که قبل از ما رنج کشیده بودند، رنج خواهند کشید.

چه کسی مسئول رنج کشیدن ماست؟ من نخواسته بودم تا در جهان باشم. بدیهی است. چه کسی من را به جهان کشیده است؟ به چه قصدی؟ آیا راه دیگری برای غلبه بر وحشت تحمل‌کردِ رنج وجود نداشت تا جایگزین یه دنیا کشیدن من شود؟ آیا وقتی رنج‌برها بیش‌تر شوند سهم رنج هرکس کم‌تر می‌شود که ما بی‌وقفه به دنیا می‌آییم؟

ما ـ‌هرکدام‌مان‌ـ حاصل سودای آدم‌هایی هستیم که به‌هوای تقسیم کردن سهم رنج‌شان به وجودمان آورده‌اند. بعد فهمیده‌اند این رنج تقسیم‌ناپذیر است و حضور ما نمی‌تواند بخشی از سهم رنج‌شان را بردارد. کسانی که به وجودمان آورده بودند، نمی‌توانند به عقب برمان گردانند تا بتوانیم دوباره نباشیم. پس رهایمان می‌کنند. ــــ وظیفه‌ی والدین رها کردن است. این نقص آن‌ها نیست.

حتا والد ظاهراً بی‌نقص تاریخ، پدر عیسا ناصری، خداوند، هم او را رها کرد. عیسا روی صلیب تنها از همین نقش سؤال داشت: پدر، پدر، چرا رهایم کردی؟ ــــ آیا ما جواب ناامیدکننده‌ای به امید کاهش رنجی والدانه نیستیم که قرار بود سهمی ازش برداریم و نتوانستیم؟

ما در حکم والدی که خود پیش از این رها شده است، فرزندان‌مان را رها می‌کنیم. رهاشدگان با رنج‌های تقسیم‌ناپذیر تنها خواهند ماند و به‌خیال تقسیم کردن این رنج، پای آدم‌های دیگری را به جهان باز خواهند کرد و رنج در تمام این مدت بخش‌ناپذیر باقی خواهد ماند. هیچ نسبتی، حتا نسبت خونی، نسبت والد و فرزندی، نمی‌تواند میان‌بری یا راهی به درک رنج دیگری باشد. رنج ما همواره دور از دسترس هم خواهد ماند. دیگری همواره پشت دروازه‌های رنج من خواهد ماند. من در بن‌بست، در انزوای دست‌نیافتنی‌ام رنج خودم را خواهم برد. مثل ‏لحظه‌هایی از وحشت درونی که دست هیچ‌کسی از بیرون بهش نمی‌رسد. از کسی کمکی برنمی‌آید. وحشتی که بیرون از من نیست که بخواهم و بتوانم ازش فرار کنم. وحشت درون خودم است. هرچقدر بدوم، با خودم حمل‌اش می‌کنم.

من نمی‌توانم برای دیگران از رنجی که می‌برند چیزی بردارم. من ناامیدیِ دیگری‌ام. چهره‌ی من اعلامیه‌ی ناتوانی‌ام است: از دست من کاری ساخته نیست. ما تنها به طرف هم، از یک دژ به دژ دیگر، کلمه‌هایی را پرتاب می‌کنیم، تا برای رنج هم معنا بسازیم. چیزی بیشتر از رنجی که می‌بریم سر هم کنیم؛ یک مازادِ زبانی. همین کلمه‌ها. اما آیا این لغت‌ها شباهتی به رنج من دارند؟ این خط‌ها و صداها. کجای لغتِ درد شبیه به دردی است که من از شکستن اعتمادم در تنهایی خودم می‌برم؟

نه فقط به لغات، من حتا نمی‌توانم تجربه‌ی رنج‌ام را با نمایش‌اش به تو منتقل کنم. همان‌طور که نمی‌توانم تجربه‌ی تکان دادن دست‌ام را به تو منتقل کنم. از این تجربه، تنها منظره‌اش به تو می‌رسد، نه خودِ تجربه‌ام. و خب، رنج‌ام هم تجربه‌ای‌ست که از قضا منظره‌ای ندارد. تجربه‌ی انفرادی و دورنیِ صرف است. من با این چیزهاست که بی‌هیچ راه خروج، در انزوای رنج خودم هستم. نقطه‌ی کورِ دیگری. دیگری در اوج دقت‌اش، تنها منظره‌ی ناقص بازنمایی‌شده از رنج من را می‌بیند. پس من، پیشاپیش و ناگزیر، مطرود ام. راهی برای درک رنج‌ام وجود ندارد. و این کشف بزرگی نیست. این خاصیت پرتاب‌شدگی به عالم است. حتا نمودهای جزئیِ این پرتاب‌شدن به جهان، نشانه‌های انضمامیِ این زاده‌شدن، همه‌شان الگویی بنیادین از پرتاب و طردشدگی دارند. پدر در لحظه‌ی اول لقاح، من را از خودش طرد می‌کند. مادر به‌محض رشد کامل جنین، از خود بیرون‌اش می‌اندازد. حیات با این گسست‌ها و پرتاب‌شدگی‌ها و اخراج‌ها آغاز می‌شود. [تروما در لغت به‌معنای جداشدگی‌ست.] و ما در طول حیاتمان که برمبنای جدایی‌ها و گسست‌ها و طردها پایه‌ریزی شده، در انزوایی بیان‌ناپذیر رنج می‌بریم. رنج‌هایی که راهی برای تبدیل‌شدن به هیچ معنایی ندارند و فروبسته، در خود می‌مانند. هیچ‌چیز نمی‌شوند. رنج خالی. رنج بی‌معنا باقی می‌مانند. ما پشت بن‌بست‌های هم، مدت‌های کوتاهی به آن‌طرف دیوارِ بن‌بست‌ها کلمه پرتاب می‌کنیم. کلمه‌ها مثل گلوله‌های برفی که توی تنور بیفتند به‌محض افتادن ذوب می‌شوند. تا سرآخر، مرگ می‌رسد، یک روز، و من همه‌ی آن‌ها که پشت دیوار بن‌بست حضورم بودند، آن‌ها که از من دست برداشته بودند [به حیات‌ام شکل داده بودند] را ترک می‌کنم و رنجِ ذخیره‌شده در روحم را مثل اسفنجی خیس به جهان پس می‌دهم. بار رنج‌ام را نه با زادن دیگری، که با مردنِ خودم از دوش‌ام پایین می‌گذارم. و در این ترک‌کردن، تنها معنایی که می‌توانم به جهان بدهم را می‌دهم: من نخواسته بودم بیایم. من نمی‌خواستم بروم. من تنها می‌خواستم در فاصله‌ی این دو گسست، بدانم رنجی که از این گسست‌های بزرگ و کوچک بردم، چه معنایی دارد. اگر هیچ‌کدام از این رنج‌ها را نمی‌بردم، چه اتفاقی می‌افتاد؟ آیا وجود داشتن به تحمل این رنج‌های بی‌معنا و ازیادرفتنی می‌ارزید؟ آیا عشق، زیبایی، سفر، دوستی و باقی توجیه‌های رنج، ارزش‌اش را داشتند که در ازایشان دست از هرگز-وجود-نداشتن بکشم؟