بر دامنه‌ی برفی البرز؛ شمیران
زیر سایه‌ی درختانِ هرزِ بی‌جان
گربه‌ای سیاه، قوی جثه؛ بی‌نام و نشان
بر کوی و برزن می‌چرخد، بی‌امان

چشمانش؛ اخگر، از جنسِ دوزخ
برقِ خون می‌درخشد در تیرگی برزخ
پنجه‌هایش؛ خراش بر جانِ باد می‌زند
درونش؛ فریادِ مُردگان را می‌تَنَد

از خانه‌های کهنه؛ دَربند، ناله‌ی پنهان،
در دلِ باغ دیوارها؛ سَربند، هیاهوی نهان
هر شاپَنجره؛ چشم، هر سایه، نَجوایی جداست،
هیچ کس نمی‌داند ـــ این چیست و کجاست

در سرمازده کوچه‌ای باریک، قدیمی و فروافتاده،
بوی گوشتِ و خون، عطر بدبوی ناشاده
گربه‌ی سیاه، زشت و همچو وَهمی بی‌پایان،
می‌لغزد و می‌رقصد، چون شبحِ زنجیری نالان

صدای قدمهایش، سبک؛ نزدیک و دور،
قلب‌ها در سینه‌ی خَلق، می‌کوبد به کوبه زور
این حیوان نیست، نفرینی از آئینِ کهن است،
چهره‌ای از مرگ، در خدمتِ اَهریمن است

آنکه نگاهش کند، تا ابد؛ دَم فروبسته،
روحَش در قفس، با نیروی پلید عَهد بسته
شمیران تا صبح از خوف و دهشت؛ بَختک دارد
هر شب، جوی خونابه و چند قربانی دارد

از گربه سیاه؛ هیچ گریزی نیست،
چشم در چشمَش، خَتمِ زندگی‌ست
می‌دانی اما، هیچ نمی‌توان گفت، پَس،
چون تا نامَش بَری، آغازی مهیب است و بَس.



فصل جدیدِ اسکی، دامنه‌ی پیرنه فرانسه، نوامبر ۲۰۲۵ میلادی.