ایلکای:
وقتی تو مسیر زندگی با چهار تا آدم به معنای واقعی بد، یا دورو، آشنا میشی، تازه قدر خودت رو میدونی، تازه میفهمی خودت چقدر خوب بودی و نمیدونستی
در این مورد همیشه خودم رو دست کم میگرفتم - خودم و خوبیهام رو - و بعد از اینکه به این پذیرش رسیدم، امروز از ته دل آرزو کردم کاش بشه با کسی عین خودم آشنا بشم (واقعا فکر نمیکردم یک روز به این بینش برسم و همچین چیزی رو بگم، چون ته ذهنم همیشه این فکر رو داشتم که اگر این حرفو بزنی، نهایت خودشیفتگی هست، ولی الان میدونم که این از خودشناسی میاد.)
الان میدونم ترجیحم برای دوستی با آدمها اونایی نیستن که تو خوشی و سفر و شادی و بزن برقص کنارتن، آدمهایی که تا میای باهاشون چارتا حرف جدی و درست و حسابی بزنی، کل شعور و منطق نداشتشون، غیب میشه. آدم هایی که اصلا شنوندههای خوبی نیستن.
میخوام خودم رو محکم بغل بگیرم و بگم تو چقدر لایق دوست داشته شدن از جانب خود خودت بودی و دریغ شد ازت، میخوام ایستاده دست بزنم برای مهربانی خودم که برام یک چیز عادی و حتی کم و سطح پایین دیده میشد ولی حالا بیشتر میفهمم و بیشتر قدرش رو میدونم چون میدونم در دنیایی پر از لجنزار قدم میزنم، دنیایی که بد بودن، بدجنس بودن، دورو و دغل کار بودن، سطحی بودن و بیفرهنگ و بیادب بودن، شده روتین دائمیش!
دلم میخواد بزنم رو شونههای خودم و بگم خوبه که هنوزم با دیدن این چیزها، مهربونی انتخاب اولت هست، نمیزاریش کنار، تو دنیایی که اگر بدجنس نباشی، سیاست نداشته باشی کلاهت پس معرکه هست!
به قول یک سلبریتی که میگفت وقتی که خودت رو بشناسی و قبولش کنی، دیگه دلت نمیخواد جای کسی دیگه باشی و خودت بهترینی، و مرز باریکی هست بین حس خودشیفتگی و احساس اعتماد به نفسی که باید از درون بجوشه.
بخشی از کتابم «دویدن با ماهیها»
نظرات