مترسکِ افسردگیها، با چشمانِ برافروخته و لبخندی شیطانی مرا می نگرد. بادِ سردی از دلِ شب وزیده و صدای خشخشِ برگهای پوسیده، مانند نالههای روحهای فراموششده در گوشم میپیچد. مترسک سرم بازی در می آورد، ناگهان بندش پاره و او بیصدا روی زمین میافتد. دستانش که از شاخههای خشک ساخته شده ـــ به سمت من دراز میشوند، گویی خواهسته تمام اندوههای فروخوردهاَم را از سینه بیرون بکشد. بوی تعفن خاکِ نمناک و پر از کرم، فضای اطراف را میبلعد.
قدم به عقب گذاشته اما زمین زیر پایم چون باتلاقی از سایهها مرا میبلعد. درونِ تاریکی، شهرِ ظلمت آباد از افق ظاهر میشود. شهرِ بیزمان و بیصدا، جایی که هیچ پنجرهای نوری نداشته و هیچ چشمی دیگر نمیبیند. مترسک پشتِ سرم قدم برمیدارد، هر گامش صدای شکستن جناغِ سینه دارد. از دهان کج و معوجَش، صداهایی به بیرون میخزد؛ اصواتی ماورایی که از درونِ ذهنم میآیند ـــ یادآوری تمامِ گناهان، اشتباهات و شبهایی که با اضطراب و پوچی در گوشهای از خودم پنهان شده بودم.
در انتهای جاده، درخت خشکی دیگر انتظار میکشد، با طنابی که در بادِ خشک تاب میخورد. مترسک جلوتر رفته و طناب را به گردنم نزدیک کرده و نجوا میکند: هرکس سایهاش را انکار کند، باید به دارِ سکوت آویخته شود. حس میکنم دنیا خمیده می شود، زمان ایستاده و نفسهایم سنگین میشود. آنگاه که طناب بر پوستم میلغزد، میفهمم شهرِ ظلمت بیرون از من نیست… سالهاست که درونِ من ریشه دوانده است.
صدای خندهی خفهای از دل مترسک بیرون میخزد، نه انسانی، نه شیطانی، چیزی بین دو جهانِ خاکی و باقی. طناب را بالا کشیده و من میان هوا و تاریکی تاب میخورم. اما به جای خفگی، حس کرده که پیکرم در حالِ پوستاندازی است؛ لایهای از اندوه و شرم، تکهتکه از بدنم جدا شده و در هوا حل میگردد. مترسک آرام جلو آمده و با انگشتان چوبیاش گلوشه های درونم را میکاود. از درونِ زخمها، صحنههای فراموششده بیرون میریزد، تمام آن لحظاتی که خودم را ترک کرده بودم، تمام اشکهایی که هرگز دیده نشدند. تمام بغض هایی که فریاد نشدند. تمام گلایه هایی که درمان نشدند. صدای قلبم دیگر ضربان ندارد، پژواکی شده مثل طبلِ عاشورا ـــ برای مُردهای که هنوز زنده است.
سپس آسمانِ شهرِ ظلمت فرو میریزد. چراغهای خاموشِ آلونکها یکییکی روشن میشوند، اما نه با نور؛ با چهرههایی که از پشتِ پنجرهها زل زدهاند، چهرههایی بیچشم، بینفس، که همگی شبیه من هستند. میخندند، میگریند و با دستانِ دراز، مترسک را گرفته و از هم میدرند. تکههایش در باد پخش شده و من بر زمین میافتم، در میان غباری از خاکستر سیاه. صدای وزشِ باد در گوشم پیچیده و آرام آرام دریافته که دیگر مترسکی وجود ندارد، او در من گشوده شده و من در او.
در سپیدهی وهمآلودی که میانِ شب و روزِ همیشگی و طاقت سوز معلق است، بیدار میشوم. کنار جادهای که هیچ آغاز و پایانی ندارد، درختِ خشک هنوز پابرجاست، کنفهای خشک از شاخهاش آویزان. اما این بار مترسک نیست. طناب را لمس کرده و میفهمم از بافتِ ذهن من است. صدایی از درونم میگوید: «کابوس زمانی پایان مییابد که تو بپذیری، تاریکی تنها بخشی از توست.» لبخندی تلخ بر لبانم نشسته و در آن لحظه میفهمم کابوس تمام نشده، فقط یاد گرفتهام در دلِ آن زندگی کنم.
مترسکِ افسردگیها، با چشمانِ برافروخته و لبخندی شیطانی مرا می نگرد...
بازگشت به سرزمین شوالیهها ـــ نورماندی؛ آغاز ماهِ وحشت، اکتبر ۲۰۲۵ میلادی.
نظرات