در یکی از روزها وقتی خورشید در آسمان آبی می‌درخشید و بادی اسرارآمیز می‌وزید، در خانه را بستم و همان جا داخل کوچه ناگهان پاهایم از حرکت بازماند زیرا احساس کردم در فضایی خالی و بی‌انتها پرتاب شده‌ام، چشمم را بستم در حالی که پنجه چپم هنوز از لنگه در چوبی جدا نشده بود. صدای آهنگی دلنواز از دوردست ها به گوشم می‌رسید، احساس غریبی به جانم افتاد و مرا با خود به دنیای عجیبی کشاند، چشم که گشودم زمان گویی «سی سال» به عقب بازگشته بود و همان وقت پنجه‌ام همچون برگ خشکی که از ساقه درختی جدا می‌شود، به زیر افتاد، در سرم امواج زمانی شگفت و نادر گردش می‌کرد و ذرات پرنشاطی روی پوست تنم می‌دوید و مرا در این جادوی حیرت‌انگیز زمان می‌نشاند. هنوز خودم بودم. قلبم به این حقیقت گواهی می‌داد، همان وقت سرم را بالا گرفتم، آسمان مثل لحظات خروج از خانه، صاف و آفتابی بود و من بار دیگر متوجه وجودم شدم، با این که زمان سی سال شاید هم کمی بیشتر یا کمتر به عقب رفته بود، اما خودم هیچ تغییری نکرده بودم و در همین احوال که شوق عجیبی در جانم می‌دوید با لذت غیرقابل وصفی به راهم ادامه دادم. انگار که به زمان حال دیگری پرتاب شده بودم!

کوچه خاکی و خلوت از زیر پایم می‌گذرد، وسط کوچه چند نهال کوچک قرار دارد و جوی آب صاف و زلالی جاری است، چند زن و مرد ناشناس از کنارم می گذرند، در همین حال اصغرآقا را شناختم، لباس سربازی به تن دارد، بی خیال روزگار داخل کوچه می شود و پای در مادرش او را به آغوش می گیرد و با خود به داخل خانه می برد، این اصغر آًقا بعدها پس از مرگ مادرش، دو زن  به عنوان همسر اختیار می کند، عشرت خانوم و نادره خانوم. هر دو در همین خانه و زیر یک سقف! اولی نازا از کار در می آید و دومی در یک شکم سه قلو می زاید اما در کمتر از یک سال هر سه به فاصله ی دو سه ماه بطرز مرموزی می میرند و آن وقت اصغر آقا بخاطر حرفهایی که پشت سر عشرت خانوم زن اولش می زدند مجبور می شود او را طلاق دهد، بی آن که معلوم شود علت مرگ سه دختر نوزادش چه بوده است؟ اندکی بعد اسماعیل‌خان و کوکب خانم از کنارم رد ‌می شوند، انگار مرا نمی بینند. ایستاده ام و در کنار جوی آب روان عبور آن‌ها را نظاره می کنم، اسماعیل خان مرد لاغراندام و جوانی است، شلواری پاچه گشاد پوشیده و پیراهنی قهوه‌ای به تن دارد، کوکب خانم سی سال جوان ترشده ، می‌خندد و با چشمان درشت و عسلی خود همراه اسماعیل‌خان می‌آید. این دو فقط صاحب یک فرزند پسر به نام یوسف می شوند که در کوچه و محله ما به یوسف خُل و دیوانه معروف می شود. این پسر شیرین عقل از آب در می آید و گاهی بی جهت داد و فریاد راه می اندازد و سالها دوا و درمان نیز نتیجه ای نمی دهد. همین که از کنارم می گذرند احساس کردم سوار بر قایقی روی امواج غول‌پیکر زمان در حرکت هستم، نگاهی به عقب می اندازم، باد خوشی صورتم را نوازش می‌کند، از انتهای کوچه ناگهان چشمم به آقاسلیم و زنش می افتد، زن سلیم پای جوی آب نشسته و مشغول شستن ظروفش است و آقاسلیم ایستاده و دارد با او حرف می‌زند. آقا سلیم آن طور که مادرم می گفت عاشق بچه بود اما تنها فرزند دخترشان زیر پنج سال فوت می کند و دیگر صاحب فرزند نمی شوند. بعدها گویا آقا سلیم بر اثر سکته می میرد و زنش نیمه عاقل و نیمه دیوانه در همین خانه فعلی روزگار می گذراند. کمی آن طرفتر از آن سمت کوچه جوادآقا را در لباس نظامی می‌بینم  که با خدیجه خانم زنش در حال خداحافظی است. این مرد پس از انقلاب خانه نشین می شود و هنوزم پس از سالها در انتظار باز گشت سلطنت و رضاه شاه دوم روزها را می شمارد. به هیچ کسی روی خوش نشان نمی دهد و کمتر کسی را می شود پیدا کرد که لبخندی بر لبان او دیده باشد. و آن سوتر، روی پشت‌بام خانه کناری، سیّدمحمد را می بینم که پسر لاغراندامی است و حدوداْ ده سالی بیشتر ندارد. او در سن سی و پنج سالگی و به دنبال مرگ والدینش در همین خانه ازدواج می کند و با شروع جنگ و داشتن دو فرزند کوچک به جبهه می شتابد. او قسم خورده بود تا خرمشهر آزاد نشود، به خانه باز نخواهد گشت، اما دقیقاً سه روز پیش از فتح خرمشهر به شهادت می‌رسد، مردی که گویا پدرش باشد روی پشت بام در حال دیوار کشی است و سیّد محمد ایستاده و بر لبه بام آجر می‌چیند. همین موقع مادر سّیدمحمد در کنارش ظاهر می شود و او سینی چای را ازدستش می گیرد. مادرش می ایستد به تماشا در حالی که با تبسم با شوهرش مشغول صحبت است. سیّد محمد دارد برای خودش و پدرش چایی می ریزد اما نمی داند چه سرنوشتی در انتظارش است.  خیلی دلم برایش می سوزد  زیرا آرزو داشت نابودی صّدامیان را در خرمشهر ببیند اما این اتّفاق نیفتاد.

از سر کوچه چند نفری دارند جهیزیه فرنگیس خانم را می‌آورند، و یکی دونفر مرد و زن مشغول اسپند دود کردن و به زبان ترکی و با لهجه‌ای غلیظ، سریع حرف می‌زنند. بعضی از زن‌های همسایه پای در خانه‌هایشان ظاهر می‌شوند، بهجت خانم و زن آقا فرهاد کنار جوی آب ایستاده و تماشا می کنند، کاروان کوچکی که جهیزیه را می آورند، بی معطلی داخل خانه قربان می‌شوند و در را پشت سرشان می بندند اما هنوز دود اسپند در هوای کوچه موج می خورد و بعضی ها غریبه و آشنا دارند در این باره صحبت می کنند. با این که تقریباْ سی سال از چنین روزی می گذرد اما هنوز با هیچ یک از اهالی کوچه  روابط دوستی جدی و مستمر ندارند . این زن و شوهر پس از چند سال زندگی صاحب چند پسر و دختر می شوند و آن وقت قربان خستگی ناپذیر سه طبقه دیگر روی تنها اتاق خانه بنا می کند و ده سال بعد آن را سیمان می کند. آنها به اتفّاق عروس ها و دختران و دامادها و کلی نوه ریز و درشت همه در یک ساختمان روزگار می گذرانند. تنها اشکالشان این است که بیشتر شبها مشغول حرف زدن و از آن هم مهمتر، ظرف شستن می شوند و به هیچ اعتراضی هم پاسخ نمی دهند. آنها سالم و با نشاط و پرتحرک هستند!

ناگهان جعفرآقا از خانه بیرون می آید، مردی است چهارشانه و حدودا سی ساله و ظاهراْ مجرد، می رود کنار جوی آب می نشیند و به آب روان خیره می شود، حتی وقتی معصومه خانوم مادرش داخل خانه می شود، همان جا می ماند بی‌آن که سرش را بالا بگیرد. کمی نزدیک تر می شوم.  انگار سوار بر امواج و در آرامشی عجیب در گردش شگفت زمان به سر می‌برم. جعفرآقا اتّفاقی نگاهی به من می اندازد، یا من خیال کردم. اما مثل این که اصلاْ چیزی ندید و دوباره به جوی آب خیره می شود. او با تکه چوبی خشکیده، شن‌ها را به میان آب روان می ریزد. انعکاس نور خورشید نیز در آب وسط کوچه همچون رگه‌ای از طلا و نقره جاری شده است. یادم می آید همین مرد وقتی من کودکی بیش نبودم یک روز از خانه بیرون رفت و دیگر باز نگشت. پدرش را در خردسالی از دست داده بود و مادرش هم اکنون با گیسوانی سفید در فراق تنها فرزندش روزگار سپری می کند. هیچ گاه نیز معلوم نشد چه بر سرش آمد. اما اکنون اینجا نشسته و معلوم نیست به چه می اندیشد!؟

در این هنگامه عجیب صدای آواز چند خروس خانگی به گوشم می رسد.  از کنار خانه کولی‌ها تا کنار کوچه بن‌بست و باریک که منزل آقاسلیم آنجاست، فقط خرابه و زمین ناهموار پر از علف و سبزی و گیاه دیده می شود، و پشت آن نیز، خیابانی نسبتاْ خلوت قرار دارد، حد فاصل خرابه و خیابان را مقداری با خشت و آجر بالا آورده اند امّا عبور موتور سه‌چرخه‌ها و درشکه‌ها و آدم‌ها را می‌شود دید. در کوچه هیچ اثری از بلقیس خانم نیست، زنی که بشدت وسواس دارد و ربابه خانم تنها زنی است از اهل کوچه که دوستی با او آزارش نمی دهد. امّا آقا وهاب همسر بلقیس خانوم را می بینم که در هیأت جوانی خوش هیکل و با قدی متوسط که تازه سبیلش سبز شده، سنگین و با وقار از کنار آقاسلیم  می گذرد و کمی بعد چشم بر خیابان آن سوی خرابه می اندازد و ناگهان مسیرش را عوض می کند و درست پا بر زمینی می  گذارد که چند سال بعد خانه‌اش می‌شود و با بلقیس ازدواج می کند، زنی که هر روز و شب شوهر قصابش را وادار می‌سازد تا برای ورود به خانه به سختی و با وسواسی تمام خود را شستشو دهد تا بوی گوشت و خون گوسفندان از لباس و پوست بدنش محو و پاک گردد، آن سوی خیابان کامیونی ایستاده و آقاوهاب با یک جست بالای آن می رود و با راننده اش مشغول صحبت می شود. اما گویا هنوز نمی داند زنی بنام بلقیس در طالعش انتظارش را می کشد!

آرام می گذرم، کمی جلوتر آن طرف کوچه، ابراهیم را می بینم. چند سالی از من بزرگتر است. کنار پله خانه‌شان نشسته، ساکت و غریب، از توی جیبش نخود درمی‌آورد و می‌خورد، در حیاطِ خانه‌ ی شان باز است و ناگهان چشمم به کبری خانوم مادرش می افتد، او پای حوض با رضا پسر بزرگش حرف می‌زند و رخت‌‌هایش را در حوض آب می‌کشد، فاصله خانه کبری خانوم تا خانه کلثوم خانوم را باغی پر درخت پوشانده، امّا اطرافش را سیم خاردار گذاشته اند و در وسط آن مقداری خاک و شن و آجر نیز دیده می‌شود، در همین احوال ناگهان داد و فریاد کبری خانوم بلند می شود، برمی گردم ببینم چه خبر شده، می بینم او روی پله سنگی خانه‌اش ایستاده و لنگه کفشی به دست گرفته و فریاد می زند:

‌‌-  پدرسوخته، ذلیل شی الهی، بی‌ابراهیم بشم، ولگرد، ای بی‌صاحاب... اگه این دفعه بری سر گنجه، پوست از تنت می‌کنم، حروم لقمه!...

بعد در همین لحظات که ابراهیم به سمت بالای کوچه می‌گریزد، مادرش لنگه کفشی را که در دست دارد با همه توانش به سوی او پرتاب می کند.

‌‌-  گور به گور شده، دیگه حق نداری پاتو بگذاری تو این خونه، برو گمشو!

سپس داخل خانه می شود و در را محکم می بندد، اما دوباره در باز می شود و این بار رضا برادر بزرگش پای در ظاهر می شود و از همان فاصله برای ابراهیم خط و نشان می کشد و با این که می بیند داود برادر دیگرشان دارد به سمت خانه می آید اما داخل حیاط می شود و در را پشت سرش می بندد. ابراهیم نیز از میان شکاف سیم خاردار خود را به داخل باغ می کشاند و در لابلای علفها و درختان سرسبز ناپدید می گردد. مدتی بعد در همان محلی که مصالح ریخته اند چند خانه ساخته می شود که در یکی از آنها سه خانوار در طول چند سال جابجا می شوند و سرانجام ابراهیم که هیچ خیری از این روزگار ندیده بود، با تنها دختر آخرین ساکن آن خانه، به نام زهرا ازدواج می کند، یک وصلت بی سرو صدا و کمی عجیب! اما ده ماه بعد ابراهیم سیر از دنیا در جبهه جنگ کشته و همان طور که آرزو داشت در راه وطنش به شهادت می رسد. داود نیز که همواره مورد بی مهری های مادرش قرار داشت، در یک روز خلوت داخل خانه خودش را حلق آویز می کند و به دیار باقی می شتابد. می گویند از او نامه ای باقی مانده که البته هیچ وقت کسی آن را ندید! اما تا آن روز گویا سالهای زیادی در پیش است! همین کبری خانوم پس از شهادت ابراهیم از طریق بنیاد شهید دو سه بار عازم مکه و سوریه می شود و حتی  حقوق پسرش را هم تمام و کمال دریافت می کند و پس از پایان جنگ نیز مخفیانه به فکر تجدید فراش می افتد و بی صدا خانه را به تنها دخترش الهه می سپارد و خود عازم اراک می شود و با مردی زن مُرده وصلت می کند اما در کوچه و محله شایعه می شود که هوای پایتخت به کبری خانوم نمی سازد و گویا تا آخرعمر در همان اراک وطن اصلی اش خواهد ماند. داشتم به این فکر می کردم که این زن، با آن اخلاق گندش کاری کرد که یکی از پسرانش خود را حلق آویز سازد و آن دیگری از فشار خاطراتی که در سینه اش لبریز شده بود، بی هیچ آرزویی خود را مقابل گلوله های بعثی ها قرار دهد و حالا او سرحال و قبراق در شروع نیمه دوم عمرش سه حقوق درکیسه اش می ریزد. تازه دو سه سال یکبار نیز به خانه خدای مظلومین و دشمن ظالمین نیز مشرّف هم می شود!

از آن سمت کوچه ناگهان چشمم به جاسم می افتد، تازه سبیلش سبز شده و به صورتش تیغ انداخته، پیراهنی آستین کوتاه به رنگ آبی کم‌رنگ پوشیده و شلواری خاکستری به پا دارد، موهای سرش را روغن زده و خط شانه از فاصله ای دور روی آن دیده می شود، در میان سینه‌اش قفس کوچکی به چشم می خورد که داخل آن دو کبوتر سفید در گوشه‌ای از آن کِز کرده اند، مادرش از پای در نزدیک شدن جاسم را نگاه می‌کند، به چهره اش خیره می شوم، برای اولین بار است که با شگفتی تمام مادرش را در این سن و سال می بینم، رنگش به زردی متمایل است و خال درشتی روی گونه چپش دیده می‌شود، روسری سفیدش کمی بالا رفته و فرق سرش بخوبی پیداست. با چشمانی خمار و فرورفته و تأسفی عمیق جاسم پسرش را نگاه می‌کند، وقتی پسر نوجوانش مقابلش می ایستد، به او می گوید:

‌‌-  اینو برای چی آوردی؟ می‌خواهی حالا سروصدای همسایه‌هارو بریزی خونه من؟ از همون راهی که اومدی برگرد!

‌‌-  بیا عقب ببینم! چیه مگه؟ به همسایه‌ها چه!؟

‌‌-  همه‌ش تقصیر پسرعموته، تو هم از اون یاد گرفتی.

‌‌-  به اون چه مربوطه! خودم خیال‌شو داشتم بخرم.

‌‌-  بابات بره جون بکنه بیاره اون وقت تو بری کفتر بخری بیاری پرش بدی.

‌‌-  باز شروع کردی ننه، کاری به تو نداره، من می‌ذارم‌شون بالا پشت‌بوم، اگه تو صدا شنیدی؟

همین که جاسم وارد حیاط می شود مادرش در را پشت سرش می بندد. اما پس از گذشت سالها معلوم شده جاسم راست گفته بود که قفس کبوتران را می برد پشت بام. هنوز هم آنجاست و او کفتر باز معروف محله ی ماست، زنش نیز نفیسه نام دارد و از قرار معلوم دختر خاله ی خودش است که همیشه دهانش با آدامس و سقز می جنبد و هر وقت از کنارش می گذری، مدام سروصدای ترق تروقش در کوچه و محله شنیده می شود. پس از مرگ والدین جاسم این دو درهمین خانه مستقر می شوند و دختران خانه های روبرو مجبورند پرده اتاق ها را بکشند زیرا جاسم به بهانه کبوتران مدام خانه ها را دید می زند. زنش نفیسه خانوم همیشه در دعواهای کوچه کنارش می ایستد و با اهالی درگیر می شود. اما یکی از اخلاق های خوب این زن هم این است که فردای دعوا به سراغشان می رود و با آنها گرم صحبت می شود!

از بالای کوچه زنی که به چشمم بیگانه می‌آید، مقابل جمیله خانم که نوزادی در آغوش دارد می ایستد و همان جا پای در خانه‌اش نوزاد را از دستش می گیرد و می بوسد و قدم نورسیده را به او تبریک می گوید:

‌‌-  چشمت روشن جمیله خانوم، قدمش مبارک باشه... به به چقدرم قشنگه، به باباش کشیده! چشم و ابروش که با آقا یونس مو نمی‌زنه.

‌‌-  آره راست میگید...اما قیافه بچه عوض می‌شه، یه جور که نمی‌مونه.

‌‌- هر چقدم عوض بشه، چشم و ابروش عوض نمی‌شه، می‌بخشی جمیله خانوم بخدا وقت نکردم یه سر بیام پیشت، منو ببخش، ولی حتماْ خدمت می رسم.

‌‌-  اختیار دارید، خونه از خودتونه، قدم‌تون روی چشم.

‌‌-  حالا اسم‌شو چی گذاشتید؟

‌‌-  شهریار!

‌‌-  مبارکه، چه اسم قشنگی، شهریار، ان‌شاءالله که پیر شه.

‌‌-  خیلی ممنون، لطف دارید.

‌‌-  این اسمو حتماً باباش گذاشته.

‌‌-  اتفاقاً خودم، از این اسم خوشم می‌آد، هنوز عروسی نکرده بودم، به خودم گفتم اگه خدا یه روز یه پسر بهم داد اسم‌شو می‌گذارم شهریار.

‌‌-  داره می خنده، خوشگل من، نازی، به چی می‌خندی!؟

شهریار مثل یوسف شیرین عقل و کمی هم مجنون است . همیشه آب دهانش از گوشه ی لبش آویزان است. روزها صندلی اش را داخل کوچه می گذارد و به رفت و آمد اهالی و بازی بچه ها با لبخند همیشگی اش خیره می شود. فرقش با یوسف دیوانه این است که او پرخاش می کند اما شهریار مظلوم و بی صداست! کمی بعد از سر کوچه اکبرآقا را می بینم که به همراه زنش داخل کوچه می شوند، زنش مثل این که از خوابی سنگین برخاسته، چشمانش گود نشسته و کبود است. به زحمت چادرش را نگه داشته، اکبرآقا پای در رو به زنش می کند و گوید:

‌‌-  همیشه می‌گی حوصله ندارم، پس کی حوصله داری؟ یا می‌خوابی، یا دور حیاط می‌چرخی، یا حرف نمی زنی... تو داری یه چیزی‌رو از من پنهون می‌کنی. بگو چیه؟

‌‌-  چیزی نیست.

‌‌-  چرا یه چیزی هست.

‌‌-  باور کن چیزی نیست.

‌‌-  خیله خُب، حالا بیا تو.

‌‌-  اگه دوست داری برو، من خونه می‌مونم، شام درست می‌کنم تا برگردی.

‌‌-  نمی‌شه، باید با هم بریم.

اما اکبر آقا پس از مرگ زنش تنها می رود: سی سال بعد عازم جبهه می گردد تا گلوله های داغ بعثی ها گناهانش را بسوزانند!

سر کوچه اطراف بارفروشان مردم جمع شده و زن‌ها و مردها خرید می‌کنند. گاری‌ها و درشکه‌ها فاصله به فاصله عبور می‌کنند، خدایا چه می بینم، زکریا مرد ساکت و لاغر اندام کوچه ی ما که نابیناست و همیشه او را با عصایی چوبی و قهوه ای رنگ می بینم اکنون بیست سال بیشتر ندارد. عینکی دودی به چشم زده، سوار درشکه‌ای می شود و ناپدید میگردد. آن سمت خیابان در محل دکان ها، باغ بزرگی است که یک سرش از کنار قهوه‌خانه حاج مهدی شروع می‌شود و سر دیگرش تا پای مسجد آقاباقری‌ها که برادران قربان قصد بناکردن آن را دارند می‌رسد، قربان همان جایی که قرار است مسجدی پا بگیرد و ظهر عاشورای هر سال قمه به دستها استخوان مغزشان را بترکانند، مشغول صحبت کردن با چند نفر ترک زبان اردبیلی است، لباس مرتبی به تن کرده، صورتش گل انداخته و مقداری پول می شمرد و خوشحال و خندان به دست یکی از رفقایش می دهد. من عاشق این ترکهای محله ی مان هستم که برای رسیدن به هدفشان هیچ هفت خوانی را نمی شناسند!

وقتی به خانه ی مقابل مسجد چشم می دوزم ناگهان پاهایم بر زمین می خشکد: شگفت زده و حیران می مانم زیرا در خانه‌ای باز می شود و در اوج ناباوری من، پروین مادر امیر با چشمان آبی و پرفروغش ظاهر می گردد! باور نکردنی است زیرا یکی از دخترها امیر را که در قنداق پیچیده شده به دست مادرش می دهد، پروین خانوم او را می بوسد و به زیر چادر می برد، بعد هر سه در پیچ کوچه‌ای ناپدید می شوند! اما این بدان معنا نیست که که شما ندانید همین پروین خانوم زیر فشار دیگر فرزندانش و برای حفظ آبروی چندین ساله ی خود تلاش جنون انگیزی به خرج  داده بود تا این «فرزند آخری» را بیندازد، اما هر چه کرد موفق نشد. بعد ها همه به دنبال عیش و نوش و زندگی خود رفتند و تنها این آخری برایش ماند و نزدیک به بیست سال تمام او را که در یکی از روز های غم انگیزماه رجب برای همیشه فلج شده بود، مدام تر و خشک می کرد. و من تازه فهمیده ام که معنای لبخند ابدی روی چهره ی پروین خانوم چه حکمتی داشته است!

از کنارم غضنفر و برادرش غلام عبور می‌کنند، سرنوشت غضنفر را در ته چشمانش می‌شود خواند، با همان نشانی‌هایی که از او داده بودند، چهره‌ای بی‌خیال و چشمانی سیاه و تنگ و پیشانی چین‌دار و موهای سیاه و فرفری با کلاهی لبه‌دار بر سر و شلوار گشاد بر پا و پیراهنی بلند بر تن، دستمالی در میان پنجه دستش گره خورده ، غلام حرف می‌زند و او گوش می‌کند، هر دو داخل کوچه‌ای که از آن بیرون آمده بودم، می شوند، این غضنفر در بیشتر شهرها یک زن و چند بچه از خودش به یادگار می گذارد و سرانجام نیز در شهر غریبی می میرد، بی آن که کسی برایش فاتحه ای بخواند. جلو می روم و به سمت چپ می پیچم، خیابان خاکی و باریکی در برابرم دهان گشوده، از سمت راست به راه می افتم، حال و هوای کودکی به سینه‌ام راه یافته، دوباره به سمت راست می پیچم، مقداری که جلو می روم، می ایستم، خوب به اطرافم خیره می شوم، مرد جوانی از روبرو نزدیک می‌شود اسمش مراد است و ده سال بعد قرار است استخوان‌هایش زیر ماشینی خورد و خونش روی آسفالتی تازه ریخته شود، جلو می آید و بی‌صدا عبور می کند، طبق عادتی که دارد پای چپش را به زمین می‌کشاند، به خیابان خاکی می رسد و ناپدید می شود، کمی جلوتر نزدیک کوچه بن‌بست ما، عفت خانم در خانه‌اش را باز می کند، این زن به حساب بچه‌هایی که هنوز به دنیا نیامده اند، چند سال بعد پنجاه توپ بازی آن‌ها را در زیرزمین خانه‌اش حبس می‌کند، پسرها هر وقت توپ‌شان به خانه این زن می‌افتد، کاملاْ ناامید می‌شوند و حتی در هم نمی‌زنند برای گرفتن توپشان، چون که مطمئن هستند هیچ‌گاه آن را نخواهند دید، چند توپ با پای ابراهیم به خانه عفت خانم افتاده بود، او اکنون با موهای سیاهش پای در ایستاده و اطراف را دید می‌زند، هر وقت توپ بچه‌ها به خانه‌اش می‌افتد، بی‌حجاب و با مویی سفید در را باز می‌کند و به میان کوچه می‌آید، بچه‌ها در دو طرف تیرهای چوبی برق که حکم دروازه را دارد، پراکنده و یا جمع می‌شوند و از همان جا فحش و ناسزاهای او را گوش می‌دهند و گاهی نیز پاسخش را می دهند و سر بسرش میگذارند.این زن همیشه تنها زندگی می‌کند، زن‌های همسایه از کار او فقط این را می‌دانند که به خانه‌ها برای رخت‌شویی و نظافت رفت و آمد می‌کند، آن هم در خانه اعیان شهر، فقط همین. و عاقبت یک روز به اتّفاق یکی دو مأمور و چند نفر از مردان محل در خانه‌اش را می‌شکنند و داخل می‌شوند، پشت سر آنها نیز، چند زن و جمعیتی از پسرهای محل سراسیمه و وحشت‌زده داخل خانه او می‌شوند، زن‌ها و مردها در حالی که جلوی دهان خود را گرفته اند، داخل یکی از دو اتاق خانه اش می‌شوند و جنازه او را که به شدت بو گرفته ، بیرون می‌آورند و فقط به خاطر حق همسایگی راضی می‌شوند او را کفن و دفن کنند، بچه‌ها نیز به داخل زیرزمین می‌شتابند و هرکدام با چند توپ در زیر بغل به سرعت از آن بیرون می‌زنند و کوچک‌ترها در میان حیاط با دیدن جنازه عفت خانم که او را از پله‌ها به حیاط پائین می‌آوردند، پا به فرار می‌گذارند، بعد در یک فرصت مناسب توپ‌ها را می‌شمارند: «چهل و دو توپ سالم!» امّا بعد از آن نیز، هرگاه توپی به خانه عفت‌خانم می‌افتد، برای همیشه با آن خداحافظی می‌کنند، زیرا دیگر هیچ‌کسی حاضر نیست از دیوار بالا برود و داخل حیاط شود و توپ را بیاورد، آن‌ها هنوز هم از حضور نامرئی عفت خانم وحشت دارند!

عفت خانم هنوز پای در ایستاده که آرام از کنارش می گذرم، مردی با بار سیب‌زمینی و پیاز به همراه الاغش از آن سوی کوچه نزدیک می‌شود، وسط کوچه به سمت چپ برمی گردم، از همان جا در چوبی خانه ما که در انتهای کوچه واقع شده دیده می‌شود، کوچه ما به شکل (T) بود، از دو سمت باز است. ته کوچه در کنار خانه ما یک زن روی زمین نشسته و به نظر می‌آید که با پنجه‌هایش خاک‌ها را کنار می‌زند، در کنار او چند زن دیگرایستاده اند، ناگهان در خانه ما باز می شود، نزدیک می شوم بی‌آن که کسی متوجه من شود، آن‌ها را می شناسم زنی که در خانه ما را باز کرده، مادرم است ، طاهره خواهرم در بغلش است و من خودم را می بینم که نزدیک مادرم ایستادم و به طوبی خانم که به سختی تلاش می‌کند سوراخ چاه مقابل خانه‌شان را ببندد، نگاه می کنم. ناگهان امواج زمان تنم را به رعشه می اندازد، گویی سوار بر ابری سبک بال در آسمان شناور هستم، از شادی پوست می‌اندازم و در این فکر و خیال هستم که آیا مادرم مرا خواهد شناخت؟

نزدیک می شوم، طوبی خانم یک‌دم با خودش حرف می‌زند.

‌‌-  هر غلطی دل‌شون می‌خواد می‌کنن، هیچی بهشون نمی‌گم روشون زیاد شده کاری کنم که هیچ وقت یادت نره...

مادرم گفت: هرکاری می‌خواهی بکن...

به چشمان مادرم خیره می شوم، چقدر جوان است، مثل این که مرا نمی‌بیند. طوبی خانم بلند می شود در حالی که تکه آجری به دست دارد می‌ گوید:

‌‌-  از لج تو هم شده، سوراخ چاه‌رو می‌بندم تا آب خونه‌تو برداره... اگه کاری نکردم شبونه بگذاری در بری هرچی خواستی به من بگو، اینا همه شاهدن... ان‌شاءالله که به حق پنج تن سیل بیاد و خونه‌تو خراب کنه، بگید ان‌شاءالله!

دلم برای مادرم می سوزد. امّا فقط قادرم تماشا کنم، طوبی خانم به کمک فرشته، فریدون...فرزندانش دهانه چاه را می بندند که به خیال خودشان وقتی سیل آمد بریزد داخل حیاط ما و او آنقدر احمق است که نمی فهمد در خانه ما در ارتفاع واقع شده. این زن شوهرش پاسبان بود و مستأجر. پیش همسایه ها قسم خورده بود کاری کند که مادرم مجبور شود شبانه خانه را تخلیه کند. اتّفاقاْ دو سه شب بعد باران شدیدی می بارد و هر چه آب تو کوچه جاری شده بود داخل حیاط خانه اش می شود و دو سال بعد نیزخودش مجبور می شود شبانه آن جا را تخلیه کند. فقط یادم می آید با آن که شوهرش پاسبان بود اما داد می زد و می گفت: فردا میرم کلانتری از دستتون شکایت می کنم اما همسرش چون می دانست او مقصر است به داد و فریادهای او توجه  چندانی نداشت.

از سر کوچه جوانی خوش‌سیما با موهایی براق و سیاه و غروری بی‌پایان قدم به داخل کوچه می گذارد، از کنارم عبور می کند، اسمش سیف اله است، خود را به انتهای کوچه می رساند. و سپس داخل خانه ی ما می شود. مستأجر ماست و به اتفاق مادر و دو برادر و خواهرش در طبقه بالا در اتاق کوچکی زندگی می کنند. این مرد جوان که در زندگی به سختی شکست می خورد، سرانجام نامه ای از خود به جا می گذارد ودر یک سحرگاه خلوت خود را به سد کرج می رساند و به زندگی خود پایان می دهد.

سیف اله به سرعت داخل خانه می شود، طوبی خانم بلند شد تا به مادرم حرفی بزند امّا مادرم در را محکم می بندد، زن‌ها دوباره جمع شده اند، و صفیه  خانم حرفی می زند و بقیه می خندند.

از کوچه که خارج می شوم، آسمان تیره و تار می شود، ابرها دست به دست هم می‌دهند و رعد می‌غرد، زن‌ها و بچه‌ها می‌دوند، گویا توفان و سیل در راه باشد، بساطی‌ها جمع می‌کنند و می‌روند، همه در راه و گریز، دنیا تیره و تار شده، ابرها سفید می‌شوند و بار دیگر خاکستری و سیاه و ناگهان رعدی  ویرانگر از این سوی آسمان تا آن سوی افق را می شکافد. سر خیابان چشمم به اطلس خانوم می افتد، چادر گلدار از سرش لیز می‌خورد و دوباره آن را به سرش می‌کشد، از حرف‌های پسر جوان و لاغراندامی که همراهش است، خنده‌اش گرفته، صورتش شاداب و از چشمانش برق شادی و خوشبختی می‌جهد، از چهره پسر جوانی که پوستی زرد و بیمارگونه دارد، می‌شود قیافه کریم شوهراطلس خانم را تشخیص داد، هر دو جوان هستند، دست همدیگر را گرفته، یک نگاه به آسمان می‌کنند و یک نگاه به خودشان، بعد داخل یک امانت فروشی می شوند. این دو صاحب دو فرزند معتاد و ولگرد می شوند و خودشان نیز سر از شور آباد برای ترک اعتیاد در می آورند.

می روم سر کوچه‌ای که چند سال بعد به آن‌جا نقل مکان می‌کنیم، می ایستم، پیرمردی به همراه الاغی که بار سیب‌زمینی دارد داخل خانه کولی‌ها می شود، حالا کوچه خلوت و خالی است و آسمان و فضا تیره و تار شده ، انگارهمه در حال ناپدیدشدن هستند. کم کم باران می گیرد و من به سرعت داخل قهوه‌خانه حاج مهدی می شوم، به محض آن که پشت میزی می نشینم پسر جوانی برایم یک چایی می آورد، او را شناختم، حاج مهدی است، شاد و خندان. می گوید: عجب بارونی!

با نشاط است و بی‌هیچ غم و اندوهی از این سو به آن سوی قهوه‌خانه می‌رود، امّا خبر ندارد که بیست سال بعد در یک تصادف وحشتناک، زن و چهار فرزندش را از دست خواهد داد و خودش هم ناقص و با پای علیل و یک چشم کور باید تا سال‌ها بعد در قهوه‌خانه بماند و به یاد از دست رفتگانش شب را به روز و روز را به شب برساند.

در اوج ناباوری چای را سر می کشم، حاج مهدی یک چای دیگر برایم می آورد و می گوید:

‌‌-  قدرت خدارو ببین وسط تابستون چه وقته بارونه اگه یه ساعت همین‌طور بباره شهرو آب می‌بره... به خدا!

و صدای باران در طلسم زمان گم می‌شود، سرم گیج می‌رود و کم‌کم چشمانم تار می‌شود، بعد حاج مهدی و پیرمردها و جوان‌های داخل قهوه‌خانه، می لرزند و بیرون انگار ستاره‌ها فرو می‌ریزند خواب و فراموشی فکر و خیالم را لمس می‌کند، دارم بی‌حس می‌شوم، پلک‌هایم سنگین و افکارم در امواج زمان گم می‌شوند، سرم را به دیوار تکیه می دهم . حاج مهدی از این سو به آن سوی قهوه‌خانه‌اش می‌رود بی آن که بداند چه حوادثی در پیش است.  هنوز باران بشدت می بارد که آرام از هوش می روم.