رمان: فصل ۱ - فصل ۲ - فصل ۳ - فصل ۴ - فصل ۵ - فصل ۶ - فصل ۷ - فصل ۸ - فصل ۹ - فصل ۱۰ - فصل ۱۱ - فصل ۱۲
فصل یازدهم
اواخر شب بود و لنگاک به اتّفاق رجیم و جمال از خانه خارج شدند.آن لحظات مارال در آتش تب میسوخت اما همین که صدای در خانه به گوشش خورد، چشمانش از هم باز شد.
ـ رفتن، منم باید برم، منم باید برم. نمیتونم اینجا بمونم. بدنم داره می سوزه اما باید سر از کارشون در بیارم. اینا فاسدن نباید بابام آلوده بشه. وای خدا چقدر خستهام.
از جا برخاست و به هر سختی بود از خانه بیرون رفت. حتی بیشتر از شبهای پیش نگرانی و اضطراب بر قلبش چنگ میزد. او آنها را دید که با فانوسی خاموش به سمت مرده شور خانه میرفتند. هوا کمی غبارآلود بود اما ماه در آسمان میدرخشید و مه غلیظ در سطح شهر موج میخورد. چشم از آن سه برنمیداشت. با فاصلهای اندک به دنبالشان میرفت در حالیکه تب سنگینی بر سر و سینهاش فشار میآورد. دست و پایش میلرزیدند و به زحمت خودش را سرپا نگهه داشته بود. گویی تمام وجودش به سمت خوابی سنگین کشانده میشد.
آن سه از پیچ گذرگاهی عبور کردند و وارد فضای نسبتاً بازی شدند. سر تقاطع مارال ایستاد. تعجب کرد که چرا صدای باشول به گوشش نمیرسد که ناگهان پرنده شاخدار در سکوتی هراسانگیز در برابر چشمانش از میان مِه شبانگاهی به سوی آسمان اوج گرفت. نفس داغ در سینه مارال حبس شد و چشم به اطراف خود دوخت. کمی بعد یکی دو پرنده شاخدار دیگر بر پشت بام مرده شورخانه ظاهر شدند و پس ازآن چرخی در آسمان زدند و همانجا فرود آمدند. رجیم به اتّفاق لنگاک و پدرش وارد مردهشورخانه شدند و او از همان فاصله نگاهشان میکرد. چیزی نمانده بود زیر فشار تب و درد از حال برود. حالش به شدت به هم ریخته بود. اما فقط میخواست آنچه را که شنیده بود به چشم ببیند.
مدتی گذشت و سرانجام خود را به مردهشورخانه رساند. آنجا سه پنجره داشت و مارال آرام و با احتیاط از کنار یکی از پنجرهها نگاهی به داخل انداخت. نور ضعیفی داخل را تا حدودی روشن کرده بود اما کسی آنجا نبود. کمی بعد نزدیک پنجره دومی شد و با احتیاط به همه سوی اطاق چشم دوخت. آنجا فانوس روشنی در پای سنگ بزرگی که جسد بیجان سمرا دختر حکیم باجین روی آن قرار داشت، دیده میشد، در حالیکه هر سه آنان در اطراف بدن برهنه جسد حلقه زده بودند. اما لحظاتی بعد مارال چشم بر صحنهی شومی دوخت که کم مانده بود از ناباوری و زشتی کار آن سه فریاد بکشد. در همین لحظات صدای آواز شوم باشول در سرش پیچید و مارال احساس کرد تارهای بدنش از هم جدا می شوند. ناگهان لرزشی شدید جسمش را فراگرفت. نفس در سینهاش حبس شده بود و آنچه را که میدید باور نداشت. آن سه نفر همچون جسد لخت شده و سعی میکردند از جنازه بیدفاع دختر حکیم باجین لذت ببرند!
ـ بابا این توهستی؟ نه حتماً دارم خواب میبینم. من کجا هستم، خدایا کمکم کن. حالم بده، چطور ممکنه حتماً خیال میکنم. اینجا کجاست؟ کمکم کن ای خدا. دارم از حال میرم. نمیخوام ببینم. نمیخوام.
مارال مرگ را به دیدن این منظره شوم و ناباورانه ترجیح میداد اما قبل از آن که از شدت ناراحتی وحیرت فریاد سر دهد از آنجا دور شد در حالیکه باشول خورخور میکرد و زیر گوشش چیزهایی زمزمه میکرد. مارال احساس میکرد دنیا و تمام هستیاش در تب داغی میسوزد. لرزش چنان در بدنش میگشت که او به سختی تعادل خود را حفظ میکرد. اکنون دیگر میخواست از عذاب آنچه را که دیده بود رهایی یابد. دلش مرگ میخواست یا خوابی سنگین تا همه حوادث پیرامون خود را برای همیشه فراموش کند.
شب از نیمه گذشته بود و مارال با تبی سنگین از خواب پرید، چون که همه به سوی او هجوم میآوردند حتی باشول و عمه نسا. و باز به خواب و فراموشی فرو میرفت و بار دیگر کابوسی هراسانگیز او را به دنیا باز میگرداند. کم کم صداهای اطرافش ضعیف و از او دور میشدند. اما فردای همان شب همین که نفسش به سختی بالا آمد دنیای زمینی و بیداری او در میان پردهای مواج فرو رفت و چشمانش در حالیکه به سوی سیاهی و فراموشی کشانده میشد ناگهان رویای عجیبی او را به کام خود کشاند. پس از آن تب فروکش کرد و موجی از هوای سرد بدنش را پوشاند و در همه تار و پود وجودش نفوذ کرد.
پشت اطاق مارال رجیم با فانوسی در دست ایستاده بود و سپس به اصرار جمال پدرش در زد.
ـ برو تو پس چرا معطلی؟
ـ میترسم ناراحت شه، میدونی آخه یه کم حال نداره.
ـ چیزی نیس، یه کمی تب داشته، حالش بهتره، برو معطل نکن.
رجیم دیگر حرفی نزد و در حالیکه تبسم خشکی بر چهرهاش مانده بود، داخل اطاق شد و در را پشت سرش بست. فانوس را کناری گذاشت و در پای رختخواب مارال نشست و گفت:
ـ مارال خانوم، مارال خانوم، منم عشق تو، با من حرف نمیزنی، میدونم دوستم داری برای همین اومدم پیشت. حالت بهتر شده؟
بعد با دست شانه مارال را لمس کرد و ادامه داد:
ـ مارال خانوم بیدار شو تازه اول شبه. صدامو میشنوی منم رجیم!
دوباره سکوت کرد و به چهره بیحرکت و چشمان بسته او خیره ماند.
ـ مارال خانوم، بیدار نمیشی؟
کمی بعد جمال را صدا زد.
ـ مارال خانوم بیدار نمیشه. هر چی صداش میزنم حرف نمیزنه. نکنه براش اتّفاقی افتاده.
بعد زیر لب به خودش گفت:
ـ شایدم راضی شده، ممکنه خجالت میکشه.
رجیم صدای جمال را شنید اما اعتنایی نکرد. و زیر لب گفت: چیزی نیس. و باز متوجه مارال شد و سپس دست او را لمس کرد. خوشحالی زده بود به سر رجیم و دلش لرزید و چنان از هیجان داغ شده بود که متوجه سردی بدن مارال نشده بود.
ـ پس چرا تکون نمیخوره. مارال خانوم منم رجیم، چرا حرفی نمیزنی؟ حتماً از بس خجالت میکشه خودشو زده به خواب. مارال خانوم من میدونستم دوستم داری، اما صبر کردم که خودت بهم بگی، ولی دوست دارم امشب با من حرف بزنی. من که خیلی خوشحالم، تو چی؟
یک لحظه رجیم احساس کرد مارال تکانی خورد. خوشحال شد و سپس ذوقزده و با هیجانی زیاد و در حالیکه آهسته زیر گوشش زمزمه میکرد خود را در بستر او جای داد.
ـ بدنت یخ کرده، سردت شده. مارال صدامو میشنوی، چرا حرف نمیزنی، یه چیزی بگو.
کمی بعد در حالیکه از او چشم برنمیداشت، بلند شد و لحاف را روی مارال کشید و جمال را صدا زد.
ناگهان لنگاک به اتّفاق جمال وارد اطاق شدند.
رجیم گفت: نمیدونم چرا حرف نمیزنه، دلم همش شور میزنه.
جمال جلو آمد:
ـ یه دقه ساکت شو ببینم چی شده. مارال دخترم.
و لحاف را کمی کنار زد و دوباره صدایش زد.
مارال جان دخترم صدامو میشنوی؟
و او را لمس کرد و گفت:
ـ لنگاک بدن دخترم سرده، چش شده؟
رجیم کمی ناراحت شد و گفت:
ـ اون زنمه میدونی که، من به تو کلی پول دادم. شما برید بیرون من خودم بیدارش میکنم.
جمال گفت:
ـ ساکت شو، تو چه جور آدمی هستی، دخترم از حال رفته. برو کنار ببینم.
لنگاک جلو آمد و گفت:
ـ تو چت شده، هان؟ نمیبینی حال نداره؟
ـ من که چیزی نگفتم.
جمال با نگرانی رو به لنگاک کرد وگفت:
ـ حال دخترم خوب نیس، از حال رفته، یه کاری بکن. انگار نفس نمیکشه، بیا ببینش.
لنگاک فانوس را جلو آورد و خودش کنار بالین مارال نشست.
ـ طوری نیس، حتماً ضعف کرده و از حال رفته.
بعد دستی به سر و روی مارال کشید و گفت:
ـ این که نفس نمیکشه، بدنش سرده.
- ای وای دخترم، مگه ممکنه، مارال.
جمال وحشتزده کنارش نشست و فقط آرزو میکرد لنگاک اشتباه کرده باشد.آنگاه دستی بر پیشانی مارال کشید و سپس صورتش را به چهره او نزدیک کرد و در حالیکه با ناباوری صورت سرد و بیجانش را لمس میکرد، با ناامیدی چند بار صدایش زد:
ـ مارال دخترم جواب بده. مارال منم پدرت، خدایا خودت کمک کن، دخترم از دست رفت.
رجیم گفت:
ـ چه اتّفاقی برای همسرم افتاده!؟
ـ مارال دخترم حرف بزن. من پیشتم. چشماتو باز کن.
رجیم رو به برادرش کرد و گفت:
ـ یعنی چی شده لنگاک، نکنه بیهوش شده، تو این طور فکر نمیکنی؟
ـ نه مثل این که تو حالیت نیس، مارال مُرده، دختر بیچاره، اون نفس نمیکشه.
رجیم گفت: نگو مارال مُرده، حتماً بیهوش شده، من الان میرم عمه نسارو میارم اینجا. اون حالشو خوب میکنه.
ـ انگار حرف تو کلت فرو نمیره، نفهمیدی چی گفتم، مارال مُرده، دختر بیچاره نفس نمیکشه.
و ناگهان فریادی از ناامیدی از سینه جمال پدرش بیرون زد و در حالت خاصی فرو رفت. همانجا به زیر افتاد در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود. معلوم نبود زیر لب چه میگفت. اما رجیم قبل از ترک خانه این جمله را از زبان جمال شنید:
ـ رجیم، زنت مُرده، دخترم مُرده.
ـ اون بیهوش شده، ناراحت نباش. من میرم عمه نسارو میارم اینجا، اون حالشو خوب میکنه.
دقایقی بعد رجیم عمه نسا را با درشکه نعشکش آورد و به اتّفاق داخل خانه شدند. عمه نسا لحاف را کناری زد و دستی بر صورت سرد و بیروح مارال کشید.
ـ مارال، دخترم. حرف بزن. چشماتو باز کن.
ـ چی شده نسا خانوم، چه بلایی سرش اومده، نکنه بیهوش شده.
ـ آره بیهوش شده، من میدونم.
عمه نسا رو به جمال و لنگاک کرد و گفت:
ـ نفس نمیکشه... حیف شد! مارال چرا منو تنها گذاشتی؟ من که دوستت داشتم... باورش برام سخته اما دختر بیچاره مرده، اون دووم نیاورد. از این اطاق برو بیرون رجیم. همتون برید، تنهاش بگذارید >>> فصل دوازدهم (آخر)
رمان: فصل ۱ - فصل ۲ - فصل ۳ - فصل ۴ - فصل ۵ - فصل ۶ - فصل ۷ - فصل ۸ - فصل ۹ - فصل ۱۰ - فصل ۱۱ - فصل ۱۲
نظرات