رمان: فصل ۱ - فصل ۲ - فصل ۳ - فصل ۴ - فصل ۵ - فصل ۶ - فصل ۷ - فصل ۸ - فصل ۹ - فصل ۱۰ - فصل ۱۱ - فصل ۱۲
فصل هشتم
آن شب و شبهای بعد برای مارال با سکوت و غم دردآوری گذشت. احساس میکرد که بدون فرهام که گویا مُرده بود، زندگی برایش پوچ و خالی شده است. با آنکه میدانست دست یافتن به او محال است اما باز از فکرش بیرون نمیرفت. نوشتههایش به او امید میداد و با تصورات و خیالاتش ساعتهای بسیاری را با او سپری میکرد. همینها بودند که او را در این شهر عجیب ماندگار کرده بود. باگذشت زمان دیگر مارال نه از صدای باشول به وحشت میافتاد و نه از نگاههای متعجب رجیم و نه از سکوت و غریبی لنگاک، برادرش. نوشتههای او را روزی چند نوبت میخواند. دیگر حتی آن اوراق را درون طاقچه نیز پنهان نمیکرد. اما با این حال مواظب بود. همیشه آنها را یا زیر گلیم پای دیوار میگذاشت و یا زیر بالشش. حتی یک بار هم جلوی رجیم مشغول خواندن شد و او فقط گفته بود:
ـ وقتی اینارو میخونی من خیال میکنم فرهام اون مرد بیچاره هنوز اینجاس!
ـ منم همین حس رو دارم.
ـ ممکنه یه وقت بیاد بخوابت، اگه اومد نترسی، اون مُرده. مُردهها دیگه کاری با ما ندارن. اما چه خوبه که میتونی بخونی. منو برادرم نمیتونیم بخونیم. یادمه پدرم میگفت: در آینده کاری که شما به دست میگیرید به خوندن و نوشتن نیازی نداره. اون راست گفته بود اما نمیدونم از کجا اینو فهمیده بود.
اما مارال از اینکه پی برده بود رجیم مدام به او فکر میکند، عذاب میکشید بدون آنکه ناراحتیاش را بروز دهد و همه این سختیها را به خاطر فرهام که دیگر مُرده بود، تحمل میکرد و چیزی که برای او تعجبآور بود، همین بود. نمیدانست این چگونه عشقی است. عشق ورزیدن به یک مُردهای که هرگز او را ندیده است.آیا فکر و خیال مارال او را به سوی جنون و دیوانگی میکشاند؟ در این میان رجیم نیز تصور میکرد مارال او را دوست دارد. او حتی از این خوش خیالی و تصوراتش لذت میبرد. اما در عوض لنگاک به مارال بیاعتنا بود. با آن که پی برده بود برادرش در چه خیالی است اما حرفی به او نمیزد. او نیز فقط دلش خوش بود که مارال چراغ خانهاش را روشن کرده و همین برای او کافی بود. با این حال یک نگرانی گاهی او را آزار میداد، از اینکه یک روز از خواب بیدار شود و جمال و دخترش برای همیشه رفته باشند. اما چنین تصوری به خیال رجیم کمتر راه مییافت. او پیش خود گمان میکرد مارال برای همیشه در این خانه و در کنارش خواهد ماند.
از فردای همان روزی که مارال عمه نسا را دیده بود، حوالی غروب آفتاب قدم زنان نزد او میرفت و مدتی آنجا میماند و بعد به همراه شام به خانه باز میگشت.آن اوایل برای آن که تنها نرود رجیم با او همراه میشد. یک بار هم به اتفّاق عمه نسا و رجیم در شهر و بازارچه آن گشت زدند. در خانه عمه نسا نیز بیشتر اوقات آن مرد ناشناس او را به خود مشغول میساخت. نمیدانست با این فکر و خیالات چه کند و اغلب چارهای نداشت که مدام در خود غرق شود:
ـ باید از عمه نسا کمک بگیرم، من اصلاً باورم نمیشه فرهام مُرده باشه، خدایا چی میشد فراموشش میکردم یا خیالم راحت میشد. بهتره از عمه نسا بخوام یه چند شبی شامو زودتر آماده کنه بعدش شب پیشش بمونم. یعنی اگه ازش بخوام کمکم میکنه؟ خدایا چرا بهش علاقهمند شدم. خودت کمکم کن.
رجیم هم پیش خودش مدام فکر و خیال میکرد. او حسابی عاشق مارال شده بود ولی احتیاط میکرد که او را از خود نرنجاند. حاضر بود برایش دست به هر کاری بزند تا کمی دل او را به دست آورد. اما مارال در آن شهر غریب تنها به یاد فرهام خوش بود و اگر بهانه او نبود پدرش را وادار به ترک آنجا میکرد. او دور از چشم پدرش برای خود دنیای عجیبی ساخته بود که هیچ کسی به آن دسترسی نداشت. دیگر با حضور فرهام در فکر و خیالش تنهایی و انزوا او را آزار نمیداد، حتی صدای هراسانگیز باشول نیز نمیتوانست همچون روزهای اول او را بترساند. به خودش میگفت ترس تصوری است که وجودی نامحسوس دارد و نباید به آن بیاندیشد. ازسوی دیگر نیز باورش شده بود که باشول آن پرنده بدآواز برای ترساندن او آنجا نیامده است. چنان حرف فرهام بر او تاثیر گذاشته بود که دیگر شکی نداشت که این پرندههای زشت و عجیب به سرای جهنم تعلق دارند.
دو روز بعد از آن که مارال تصمیم گرفت شب نزد عمه نسا بماند، نزدیک غروب آفتاب پس از آن که برای آن سه غذا برد رو به پدرش کرد و گفت:
ـ بابا من میخوام شب پیش عمه نسا بمونم. اون تنهاست.
ـ یعنی هر شب اونجا بخوابی؟
ـ نه فقط دو سه شب، شایدم فقط امشب.
- خودت میخواهی بری یا اون خواسته؟
ـ نه خودم میخوام، اگه اجازه بدی اون امشب منتظره منه برای همین شامتونو زودترآوردم تا هوا تاریک نشده برم پیشش.
ـ اگه خودت دوست داری من حرفی ندارم. اصلاً چه اشکالی داره بعضی شبها میتونی اونجا پیشش باشی،آدم یه هم صحبت داشته باشه بهتر از تنهائیه. اون زن خوبیه، فقط مواظب خودت باش.
ـ مواظبم. خیالت راحت باشه.
مارال بدون آن که از تصمیمش به رجیم حرفی زده باشد راه خانه عمه نسا را در پیش گرفت. در بین راه گفتگوی دو پسر جوانی را شنید که سوار درشکهای آرام به سمت حوضچه و در مسیر مارال پیش میرفتند. یکی از آن دو گفت:
ـ کی میخواهی دست به کار بشی؟
ـ معلوم نیس، فقط باید به دامم بیافته.
ـ ولی ما دیگه بهشون عادت کردیم. داداشت راست میگه خیلی عجیبه که این پرنده ها فقط تو شهر ما دیده میشن.
ـ آره درسته، سمیا سوگند میخورد که یه بار تونسته بود خودشو بهش برسونه اما نتونسته بود لمسش کنه میگفت مثل همین مِه بود که نمیشه لمسش کرد.
ـ چطور ممکنه؟
ـ از خودش بپرس.
ـ فقط صداشونه که آزار میده.
ـ پرنده نحسیه. وقتی صداشو میشنوم دلم به هم میخوره. معلوم نیس از جون ما چی میخوان.
وقتی درشکه از مارال کمی فاصله گرفت ناگهان یکی از آن دو به عقب برگشت و نگاهی به او انداخت و سپس زیر گوش دوستش حرفی زد و پس از آن درشکه ایستاد. مارال که متوجه شده بود بیاعتنا به آن دو به راه خود ادامه داد. بعد یکی از آن دو خطاب به مارال گفـت:
ـ دختر خانوم مقصدتون کجاست؟
ـ اگه دوست دارید سوار شید ما شمارو میرسونیم.
مارال در حالی که کنجکاو و مضطرب نگاهشان میکرد پاسخشان را داد:
ـ راهم نزدیکه، ممنونم ازتون.
آن دو نگاهی به یکدیگر کردند و سپس همراهش پرسید:
ـ شما اهل کجا هستید؟
ـ من از خودتون هستم. ما اینجا مهمانیم.
مارال به راه خود ادامه داد و آن دو نگاهی به یکدیگر کردند و سپس درشگه را به راه انداختند و در حالیکه چشم از مارال برنمیداشتند، کمکم دور و سرانجام در مِه انتهای راه ناپدید شدند. ناگهان آواز باشول برخاست و مارال با کمی دلهره و اضطراب راهش را به سمت خانه عمه نسا ادامه داد. دم غروب شهر خلوتتر شده بود و جز آواز پرنده شاخدار، صداهایی نیز از دور دست همچون فریادهایی در میان باد رونده به گوش میرسید. درآن لحظات تصوری او را آزار میداد. احساس میکرد کسی از فاصلهای نزدیک به دنبال اوست. بعید نمیدانست رجیم به دنبال او باشد و حتی یک بار که صدای گامهایی در گوشش پیچید با ترس و نگرانی ایستاد و به عقب برگشت. کسی نبود و او دوباره به راه خود ادامه داد. منتظر بود دو باره صدایی بشنود اما جز پارس سگها چیزی نشنید. بعد صدای رجیم در گوشش پیچید اما خیالی بیش نبود. پای در خانه عمه نسا نفسی تازه کرد و از این که مجبور نبود شب این راه را باز گردد خیالش آسوده شد.
درِ خانه عمه نسا باز بود. داخل شد و پشت سرش آن را بست. گویا انتظار او را میکشید. مارال توی راهرو صدایش را شنید:
ـ بیا تو دخترم. خوب کردی اومدی.
مارال داخل اطاق شد. عمه نسا فانوس را روشن کرد و گفت:
ـ بگذارش پای پنجره. خوب شد اومدی دلم گرفته بود.
ـ منم همینطور.
ـ از وقتی اومدی این رجیم خیلی تنبل شده، بعضی شبا بیا پیشم بمون، اجازه نده زیاد ازت کار بکشن فهمیدی یا نه؟
ـ من کار زیادی ندارم. فقط پختن ناهار یه کم وقت میگیره. دم کردن چای صبح زحمتی برام نداره.
ـ خوبیش اینه که راهتم نزدیکه. امشبم شامو با هم میخوریم، ببینم گرسنت که نیس؟
- نه اصلاً. من شبا زیاد گرسنم نمیشه.
ـ تو هم مثل منی. میبینی چقدر گنده شدم. اولش که این طوری نبودم. اما بدون چاقی به خوردن زیادم نیس. بهنظر تو من خیلی چاقم؟
ـ نه کی میگه؟
ـ راست میگی. چه خوب شد این حرفو زدی. حالا چرا کُنج در نشستی. بیا اینجا پیش خودم.
ـ همینجا خوبه.
ـ نه اونجا خوب نیس بیا نزدیکتر، دالان صدا داره.
ـ چی گفتید متوجه نشدم.
ـ هیچی گفتم بیا نزدیکتر صدام بهت برسه دختر. تو هنوزم با من غریبی میکنی.
مارال نزدیک عمه نسا نشست و گفت:
ـ نه اصلاً.
ـ خوبه. فقط هر وقت گرسنت شد خودت بگو. خُب تعریف کن شامشونو دادی و اومدی. گفتی میخواهی شب اینجا بمونی حرفی نزدن؟
ـ یعنی کی؟
ـ هر کی، بابات چی گفت؟
ـ اون گفت هر وقت دوست داری برو، به اونا هم نگفتم شب میخوام بمونم.
ـ خوب کردی، حالا اگه باباتو پشیمون نکنن خوبه. این رجیم دوست نداره تو از پیشش دور بشی.
ـ نسا خیلی مونده شب بشه؟
ـ نه دیگه چیزی نمونده.
مارال با تعجب گفت:
ـ کسی اینجاس؟
ـ نه چطور مگه؟
ـ یه صدایی شنیدم.
ـ چیزی نیس حتماً خیال کردی. اینجا تو خونه من باد میپیچه، خیال میکنی صدا میشنوی. سوی فانوسو یه کم بیشتر کن. خواستی بری بیرون از چراغ تو راهرو استفاده کن فهمیدی؟ اگه جاشو بلدی تا هوا تاریک نشده برو روشنش کن. الان سرو صداشون بلند میشه.
ـ باشولو میگی؟
- برو ولش کن، چراغ تو آشپزخونهاس. من اجاقو گرم نگهه داشتم تا شام سرد نشه.
مارال از اطاق خارج شد و کمی بعد با فانوسی روشن مقابل در ظاهر شد و پرسید:
ـ اینو کجا بگذارم؟
- بگذار تو راهرو نزدیکه آشپزخونه. کنار بگذار به پامون گیر نکنه.
کمی بعد مارال داخل اطاق شد و نزدیک عمه نسا نشست و پرسید:
ـ راستی عمه نسا میخواستم بدونم تو شهر شما غریبه زیاد میاد؟
ـ نه دختر، غریبهها از شهر ما فقط رد میشن. خیلی کم ممکنه کسی اینجا بیاد. غریبه اینجا بند نمیشه خودت که میبینی. نگاه به خودتو و بابات نکن که موندگار شدید، صدای باشول غریبههارو فراری میده، اینم کار شیطونه که هر کسی پاش اینجا باز نشه.
ـ صداشون شمارو اذیت نمیکنه؟
ـ ما دیگه عادت کردیم، در عوض مزاحم نداریم. شیطون با کشوندن باشول به این شهر داره از ما حمایت میکنه. اون دوست نداره پای هر کسی به اینجا باز بشه. این شهر به چشم غریبه ها نمیاد، خودش به من گفته.
مارال با تعجب او را نگاه میکرد. عمه نسا کمی به فکر فرو رفت و گفت:
ـ حوضچه قدیما خیلی آروم بود. تا اینکه کمکم سرو کله باشول پیداش شد. گمون نمیکنم تو و باباتم زیاد اینجا بمونید.
-از کجا میدونید، ولی بابام میخواد اینجا بمونه.
ـ خیال میکنی، بالاخره یه طوری میشه تصمیمش عوض میشه. بگو ببینم شما میخواستید کجا برید؟
ـ قصد داشتیم بریم ساروقه.
ـ آره رجیم بهم گفته بود، پس چرا نرفتید؟
- بین راه با رجیم و برادرش برخورد کردیم. اونا هم مارو سوار کردن همین شد که موندگار شدیم.
ـ یه چیزی بهت میگم اما نپرس از کجا میدونی. هیچکسی نشونی این شهرو نمیدونه. هیچ راه و جاده ای به این شهر نمیرسه، اگه غریبه ای از این شهر بیرون بره دیگه نمی تونه برگرده، چون دیگه نشونی ازحوضچه پیدا نمیکنه... اگه میون راه نعشکش رجیم و لنگاک پیداش نمیشد، شما الان شاید ساروقه یا یه شهر دیگهای بودید.
ـ باورم نمیشه.
ـ همینی که شنیدی، زیاد فکرشو نکن، راستی نگفتی چی شد مادرت گذاشت و رفت.
مارال که در فکر فرو رفته بود، باعث شد تا عمه نسا یک بار دیگر حرفش را تکرار کند:
ـ حواست کجاس پرسیدم مادرت برای چی گذاشت و رفت؟
ـ هیچی، از بابام راضی نبود گذاشت و رفت.
ـ پس بیوفا بوده، حتماً باد خورده تو سرش. چند سالته؟
ـ بیست سالم میشه.
ـ پس چرا شوهر نکردی؟
ـ چه میدونم، لابد هنوز قسمت نشده.
ـ قسمت چیه، اما تو راهه. من میدونم. دیگه چیزی نمونده.
ـ از کجا میدونی؟
ـ اینقدر از من نپرس، حتماً یه چیزی میدونم. تو طالعت نوشته شده، بزودی بهش میرسی. اما با کسی حرفی نزن فهمیدی یا نه؟
ـ آره فهمیدم.
ـ حتی به باباتم چیزی نگو.
ـ نمیگم.
وقتی صحبت به اینجا رسید مارال که حواسش پیش فرهام بود، گفت:
ـ یعنی فکر میکنید اینجا باهاش آشنا میشم.
عمه نسا کاسه را از سرشاب پر کرد و بعد آن را به طرف مارال گرفت و گفت:
ـ بیا بخور.
ـ نه نمیخورم خوشم نمییاد.
ـ خوشم نمییاد چیه بگیر بخور خودم درست میکنم. هیچوقت دست منو رد نکن، اینا ناراحت میشن.
ـ کیا ناراحت میشن؟
ـ هیچی ولش کن کاسه رو بگیر بخور ببین چه طعمی داره. نگران نشو. بخور خاصیت داره.
مارال کاسه را از دست او گرفت و کمی از آن را خورد.
ـ حالا خوب شد. دیدی بد نبود.
ـ مثل شربت میمونه.
ـ آره اما من گاهی به جای آب از این میخورم. میدونی یه شبی خوابیده بودم، یه کسی زیر گوشم گفت چرا خوابیدی پاشو سرشاب درست کن. دستورشو داد منم دست به کار شدم. اجازه ندارم راز تهیه شو به کسی بگم. هر کس بگه بلدم حرف مفت زده، اگه بلد باشن نمیارن اینجا من براشون درست کنم. پای دیوار تو حیاط کوزههارو دیدی ردیف شده، صبح تا ظهردر خونه من مثل کاروانسرا بازه، مدام میان و میرن. تو این شهر هر کی سرشاب درست میکنه تلخ میشه، مثل زهر مار. به من میگن چی کارش میکنی، چی توش میریزی که این قدر خوشمزه میشه، هیچکس درست نمیدونه از چه موادی درست میشه. بعضیهاشو میدونن. همونارو برام میارن منم با مواد دیگه قاطی میکنم. از همه مهمتر طرز تهیشه.
عمه نسا از صدا افتاد و مارال گفت:
ـ میگما اگه غریبهها اینجا نمیان پس اون مردی که تو خونه رجیم مونده بود کی بود؟
ـ اونم غریبه بود. اون جوون داشته به راه خودش میرفته. اما بین راه رجیم اونو سوار میکنه و سر از اینجا در میاره.
ـ راسته که اونو زندانی کردن؟
ـ همون غریبه رو میگی؟
ـ آره فرهام همون مرد جوون.
ـ تو اونو از کجا میشناسی؟
ـ خودتون تعریف کردی.
ـ نه حتماً رجیم حرفشو زده که از منم چیزی شنیدی، درسته؟
ـ بله همینطوره.
ـ این رجیم نمیتونه جلوی زبونشو بگیره.
ـ دوست دارم بدونم چه اتفّاقی براش افتاده.
ـ برای چی میخواهی بدونی؟
ـ دلیل خاصی نداره، همین جوری.
ـ اونو انداختن داخل یکی از این زیرزمینا. دیگه چی میخواهی بدونی؟
ـ میخوام مطمئن بشم.
ـ وقتی من میگم شک نکن.
ـ باشه، اما من دلم میخواد برم اون جارو از نزدیک ببینم.
ـ بری چی کار کنی دختر. کسی حق نداره اونجا بره. مگه عقلتو از دست دادی. دیگه حرفشو نزن.
ـ اگه ازت خواهش کنم چی.
ـ نگو. نکنه اونو میشناسی. راستشو بگو آشناته.
ـ نه، اصلاً. از وقتی حرفشو زدید از فکرم بیرون نمیره. فکر میکنم اگه از نزدیک ببینم دیگه خیالم راحت میشه.
ـ نمیتونی بری اونجا، خیلی پله داره، ضمناً تو روز نمیتونی بری، نباید کسی تو رو اونجا ببینه. شبم که تاریکه چیزی دیده نمیشه.
ـ خُب فانوس میبریم.
ـ نمیفهمم چی تو کلته. اون دیگه مُرده از فکرش بیا بیرون. اگه زنده بود و دیده بودیش حتم داشتم عاشقش میشدی. اما اصرارت عجیبه. حالا ناراحت نشو من خودم یه وردی میخونم تا هواش از سرت بپره.
همین که عمه نسا سکوت کرد از لای دستمالی سیگاری بیرون آورد و آن را آتش زد و گفت:
ـ مادرت سیگار میکشید؟
ـ نه. فقط بابام میکشید.
ـ حالا چی؟
ـ خیلی کم.
ـ اما در عوض من هر وقت فرصت کنم، میکشم. دود سیگار اذیتت میکنه؟
ـ نه، عادت دارم.
کمی بعد عمه نسا دوباره به حرف آمد و گفت:
ـ گوش کن ببین چی میگم. چند روز باید صبر کنی، اگه هوای اون از سرت نپرید، اون وقت یه فکری برات میکنم.گمون کنم جادوت کرده باشن.
ـ جادو چیه اما من اعتقادی به این حرفا ندارم.
ـ خُب نداشته باش اما هم جادو هست، هم ایام نحس. بیخودی سرت گرم نشده. حالا معلوم میشه. فقط سه شب باید صبر کنی تا من ببینم وضعت به کجا میکشه.
مارال با اصرار گفت:
- اما چقدر خوب میشد امشب میرفتیم.
ـ حتما شوخیت گرفته دختر. حرفشم نزن. از امشب رده، همونی که بهت گفتم. میدونی حتی اگه امشب امکان رفتن به اون زیرزمین بود باز نمیتونستیم بریم.
ـ برای چی؟
ـ چون امشب ممکنه کسی بیاد سراغم.
-اگه مهمون دارید کاشکی من نمیاومدم.
ـ نه نگران نباش. مهمان من مزاحم تو نمیشه. خیالت راحت باشه. بهش فکر نکن. حالا پاشو برو غذارو از روی اجاق بردار بیار شام بخوریم. نمیدونم چرا گرسنم شد.
مارال از اطاق بیرون رفت اما همین که به آشپزخانه رسید پای اجاق نشست و در حالیکه نمیدانست چرا باید دو سه شب دیگر صبر کند به فکر فرو رفت. ناگهان صدایی از داخل اطاق برخاست. انگار کسی با عمه نسا در داخل اطاق حرف میزد. مارال به سمت در اطاق رفت و گوش سپرد.
ـ پس کی میخواهی دست به کار بشی؟
ـ چه میدونم، نگفتی از جون من چی میخواد.
ـ نسا با من کم میشینی.
ـ نگو این حرفو.
ـ عجیبه عجیبه.
ـ امشب برو پی کارت من مهمون دارم نمیبینی؟ خجالت بکش.
مارال با تعجب زیر لب گفت: عمه نسا با کی داره حرف میزنه. حتماً خیالاتیه.
ـ مارال عجله کن کجا موندی؟
مارال از در فاصله گرفت و لحظاتی بعد با ظرف غذا داخل اطاق شد.
عمه نسا سفره را پهن کرده بود و در این فاصله کوتاه نان و سبزی و بشقابها را داخل آن چیده بود و با تبسم مرموزی به مارال چشم دوخته بود.
ـ چقدر دیر کردی.
ـ به این زودی سفره رو پهن کردی، وقتی اینجا هستم میخوام خودم کاراتو بکنم. راستی موقعی که پای اجاق بودم یه لحظه خیال کردم مهمونتون اومده، انگار داشتید با کسی حرف میزدید.
ـ نه دخترجون خیال برت داشته. من گاهی بلند بلند با خودم حرف میزنم. حتماً صدام بهت رسیده.
موقع شام عمه نسا حرف فرهام را پیش کشید و گفت:
ـ اسمش فرهام بود. بهت گفته بودم که. کاشکی به شیطون توهین نمیکرد اونوقت مجازات نمی شد. گوش کن ببین چی میگم، اگه هواش از سرت نپرید من میبرمت اونجا اما اصلاً در اینباره با کسی نباید حرفی بزنی خصوصاً با رجیم. اون حرف تو دلش بند نمیشه، فهمیدی یا نه؟
ـ آره خیالتون راحت باشه بهتون قول میدم. اگه بخواهی حاضرم قسم بخورم.
ـ خیله خُب حالا شامتو بخور.
آنها مشغول خوردن شام خود شدند که ناگهان صدای آواز شبانه باشول برخاست. کمی بعد باد سختی در گرفت و مارال از یک سو نگران بود هوای فرهام از سرش برود و از سوی دیگر میترسید عمه نسا از قولی که داده بود پشیمان شود >>> فصل نهم
رمان: فصل ۱ - فصل ۲ - فصل ۳ - فصل ۴ - فصل ۵ - فصل ۶ - فصل ۷ - فصل ۸ - فصل ۹ - فصل ۱۰ - فصل ۱۱ - فصل ۱۲
نظرات