ایلکای
این روزها دارم فکر میکنم که تصورم از خودم خیلی وقتها به جای چیزهایی که میخوام باشم، چیزهایی بوده که نمیخواستم باشم.
مثلا هرگز نمیخوام زن سنتی باشم که برای خواستههای مرد از خودش میزنه، نمیخوام مادری باشم که تمام وقتش توی آشپزخونه میگذره، نمیخوام آدمی باشم که دیگری اجازه داره آزادیاش رو محدود کنه.
و در جهت چیزهایی که نمیخواستم باشم تلاش کردم. درحالیکه شاید چیزهایی که میخواستم باشم انقدر سفت و سخت و یکسویه نبود.
زن سنتی که از خواستههاش برای مردی کوتاه نمیاد از من پارتنری ساخته که خودش و خواستههاش اولویته و هروقت که یکم هم بخواد ازشون عقبنشینی کنه، احساس ترس از «سنتی شدن» وجودش رو فرا میگیره. نخواستن تبدیل به مادری شدن که خیلی ساعتهای روزش رو توی آشپزخونه است از من زنی ساخته که مدام کار میکنه، از آشپزی بیزاره و نمیخواد هرگز آبستن انسان دیگری باشه.
زنی که برای محدود شدن آزادیاش در جنگه، از من کسی رو ساخته که شاید دقیق نمیدونه چراییهای مهاجرت چیه و فقط میخواد خودش برای آزادیاش تصمیمگیرنده باشه.
من خیلی وقتها از دل «میخواستم»هام رفتار نمیکنم بلکه از قعر «نمیخوام»هام شکل میگیرم. گاهی نخواستن موقعیتها مسیر رو برای خواستن روشن میکنه ولی خیلی مرز باریکیه که ما دیگه ندونیم کی هستیم و چی رو دقیقا میخوایم.
و من فکر میکنم چقدر این جبر جغرافیا و جغرافیایی که در آن به دنیا آمده ام در این خواستن ها و نخواستن ها و این مدل از فکر کردن تاثیر گذار بوده است!
چند وقت پیش جملهای در میانهی درسگفتاری شنیدم:
«آدم نسبت به چیزی که درش اشتیاقی ایجاد میکنه مسئوله.»
جمله را کردهام شابلون و روی در و دیوار زندگیام میگذارم که ببینم چه چیزی و در چه موقعیتی برایم اشتیاق ایجاد میکند؟ حتی روی آدمها هم این شابلون را گذاشتهام. فکر میکنم نسبت به همین جمله هم اشتیاقی در من ایجاد شده و در برابر آن مسئولم. هرچند توهم بالا رفتن سن دارد یقهام را میگیرد و هرچند دیو ناامیدی به خوان پنجم یا ششمش رسیده. اما شاید همین نقطه قفل ماجرا است. آن چیزی که در من اشتیاقی ایجاد میکرده را گم کردهام و حالا چیزی ندارم که در برابرش مسئول باشم.
آدم یا مذهب و سنت وراثتی که برایش به ارث رسیده را میپذیرد و با قالب کاملا مشخصی، زندگیِ در آرامشی را در پیش میگیرد، یا به دنبال معنای جدید دست به هر چیزی میزند تا یک چیزی باعث شود قلبش بتپد. یک چیزی به او جان دهد. همین اشتیاقِ گمشده کلید حل ماجرا است. فکر میکنم همین هم باعث میشود آدمها جان را از خودشان نگیرند.
مسیر گاهی آدم را به سمتی هل میدهد که به سنت و مذهب وراثتیاش راهش را کج کند. همین باعث میشود اشتیاق محو شود. لامپ حبابی کوچکی بالای سرم روشن شده؛ ویرِ پیدا کردن اشتیاقهای ریز و درشت مثل خوره به جانم افتاده. از نوشیدن یک نوشیدنی با یخهای چندرنگی که خودم فریزشان کردهام، تا نوشتن یا خلق چیزی که دیگری را سر شوق بیاورد. شاید همین خوان پنجم یا ششم را باید با همین مسئلهی اشتیاق رد کنم.
میدونم که لحظات آخریه که توی این خونه هستم؛ اما دقیقا نمیدونم چقدر دیگه اینجام. وضعیت معلقیه. البته درست که فکر میکنم، تمام ده سال گذشته رو توی تعلیق گذروندم. تا اومدم به خودم بجنبم سال ۹۶ شد، آبان ۹۸ شد، هواپیما اوکراینی رو زدن، کرونا شد، مهسا شد، جنگ شد. همهی اینها گذشت و من الان با عقلم میدونم که ده سال از اون روزی که تنها نشسته بودم پشت بوم خونه پدری و مادری و داشتم برای خودم برنامهی «تحول عظیم در زندگی» میچیدم گذشته؛ اما چیزی درون من انکار میکنه. چیزی درون من هنوز جوش و خروش داره و اصرار میکنه که تو ۲۰ سالته. هنوز اون مسیری که براش برنامه گذاشتی شروع نشده. ولی خب اینها همه احساسیگریهای سانتیمانتال ته ذهنمه که داره سعی میکنه امیدواری تزریق کنه.
واقعیت اینه که چه بخوام چه نخوام، همهی اون اتفاقا افتاده، و من ده ساله که میخوام یه کاری رو بکنم اما هربار به دلایلی کاملا خارج از کنترل من مجبورم به تعویق بندازمش. تهش فقط میتونم با قوهی شناختیم به اون چیزی که ته ذهنم وول میخوره و تقلای تزریق امید میکنه بگم «از رنجی خستهام که از آن من نیست». از این خونه هم باید برم. «باید» برم. دلم برای اینجا تنگ نمیشه. هرچند برای خونهی قبلیم خیلی دلم تنگ میشه؛ اما برای اینجا هرگز. حداقل این یکی رنجی از آن منه. تا حدی البته. حداقل توی جای جدید یکی از تعلیقهام کمتر شده.
نظرات