در نبودِ روشنایی، ستارگان خفتهاند،
سکوتی عمیق و رویابینی؛ دنیا را در بر گرفتهاند
اما در اتاقم، جایی میانِ کنجِ تاریکی،
چشمانی میدرخشند، ناشناس و حسِ ترسناکی
نه از این قلمرو است، نه نفس از این هوا،
بوی غریبی دارد، این کالبدِ سرد و کمقوا
اندامَش شبحوار، نرم و هَموار اما ناشناخته،
نگاهَش خیره، گویی اسرارِ سامانهای پیچیده را خودانگیخته
از کجا آمدهای؟ رنگپریده پرسیدم با وحشت،
پاسخ؟ نه با کلام، دورآگاهی با طوفانی از تصاویر گذشت
اَپاختری دَمفرو بسته، غبارآلود و بسیار دور،
خورشیدی که مُرده، در میانِ آتش؛ اخگر و نور
ذراتِ اَختَر؛ جاری در رگهایش،
گذشتِ ساعت، توهمی پرشگفت؛ برایش
پیمودنِ راهشیری، تنها لحظهای از عمرش،
زمین، گمشده نقطهای؛ در بیکرانگی وجودش
آیا آمده بود پیامآور یک حکومت باشد؟
یا گمشدهای در دالانهای فضا؛ فقط بَرخروشد؟
دیدهاش پُر خَراش، سویَش به من؛ دردی عُمقدار داشت،
شاید اشتیاقی برای منظوری؛ از دست رفته داشت
او از پس پرده خوب پدیدار شد،
گویی در تار و پودَش رازی نهفته؛ بیدار شد
دستهایش همچون درخشندگی کهربایی
تمامِ حقیقت را از ماده بیرون کشیده و بازنمایی
ناگهان پیکرهی بازدم شکست،
ندایی همچون ناقوسِ کلیسا در درونَم پابست
تو نیز؛ مسافری هستی، اسیر در زمان،
جهانِ تو، تنها سایهای است در کهکشان
چشمانم را بیشتر گشودم، کابوسی شاید باشد،
اتاق خالی و اما اطراف؛ چه حسِ غریبی خروشد
تنها اثری از تلالویی درخشنده، بر دیوارها،
ادراکی عمیق از بیکرانگی در قلب و بی انتها
آن نیمه شب، زمین برایم کوچک شد،
آسمان، دریایی از رازهای ناتمام، محو شد
آیا تنها و غریبه درین ابرخوشهی کهکشانی هستیم؟
مسافرانِ گمشدهای، در مسیرِ ابدیت و بربریت هستیم؟
روزهای تبعید در نورماندی، تابستان ۲۰۲۵ میلادی.
نظرات