در ظلمتِ شبهای بیجان اما روح بیدار، چشمانم زهرِ سیاهِ ترس را مینوشد، بالهایم از سایههای خاموش ـــ بافته میشود. زوزهی باد، لالایی نفرینشدهای بوده که گوشهایم را می آزارد، و در سکوتِ جنگل... قلبم با تپشِ هزارانِ مُرده کلبد ـــ همآهنگ است.
به راتری قسم، که من زادهی گناهی گمشدهام، ضمیری که در نقابِ جغدی از جوش و خروش افتاده ـــ به آسمانِ تاریک خیره شده و ستارگانِ مایوس از زمانه را با چنگال ـــ میدرد.
در هر پرواز، زمینِ پاک از فرودهایم ـــ فراریست، و درختان رازهای پوسیدهشان را در میانِ استخوانهای قدیمی آدم و حوا ـــ پنهان میکنند. ماه؛ چراغِ معلقِ دُژـ اَخو، نگاهم را تاب نیاورده و با هر اوجِ پروازم؛ پشت ابرها ـــ پنهان میشود.
بالهایم، شلاقهایی از زخمهای متعددِ گذشته، بر باد کوبانده تا مرا از کابوسهای خویش ـــ بربایند. نمی دانم این من بوده یا سایهای از هیولایی خفتهْ درونم ـــ اکنون بیدار است؟ چه لعنتی بر من ـــ نازل شده، چه دنیایی گرفتارم شده.
در دیدگانم، هزاران تصویرِ درهمشکسته؛ از کودکانِ وحشتزده، زنهای رَخت دریده، مردانِ تمام پیکر سوخته، از زندگانِ بد طینتِ آلوده، همه در حلقهای بیانتها ـــ اهریمنی میرقصند.
...و هر شب، هنگامِ تولدِ دوبارهام، ندایی از درون ـــ زمزمه میکند: جغد شو، تا رازهای نهانِ آدمیزاد را بدانی، بگذار شوکرانِ مرگ ـــ در نگاهت جاری شود.
در سپیدهدمِ خونین؛ پرهایم سوخته ـــ پوستم دوباره نرم و بیگناه میشود. اما آنچه درونم باقی میماند؛ خندهای خفه، شبیه به گریهی شیدایی است. انگاری در تناسخِ بشر مفید بودم، مثلِ رویشِ یک گیاه سبز؛ در بازآفرینش ـــ دخیل بودم.
باید هشدار بدهم، ای آنکه در روز مرا انسانی ساده میبینی، بدان که در شب به امرِ خدایگان، اَشوزوشت می شوم، از گوشتِ کبَره زده، از پرِ وحشت و از بنیانِ نافرمانی ـــ ساخته میشوم. در برابر اَنگِرِهمَینیو قرار گرفته تا هنگامی که گفتارهای کتابِ مقدس را میخوانم ـــ دئوهها به ترس افتاده و از بین بروند.
فریاد نزن، اگر سایهای شبحوار بالای سرِ خانهات پرواز کرد؛ او منم. وردی که باید بخوانی ـــ این است: ای مرغِ اشوزوشت! از این ناخنها به تو آگاهی داده و آنها را ویژهی تو ـــ میدانم. باشد تا برای تو نیزهها و خنجرهای بسیاری شوند، علیهی دئوهها؛ کمانها، تیرهای شاهینپرِ بسیار و فلاخنهای بسیاری شوند.
نورماندی، بهار ۲۰۲۵ میلادی.
نظرات