مژگان فرهمند
اول:
من از مرگ میترسم. چرا؟
شاید چون ترس از مرگ بزرگترین ترس آدمی ست و باید بترسم.
شاید چون بیماری آسم و تجربه ی حملات آسم و حس خفگی، تصویر کوچکی از مرگه.
و شاید چون ایرانی هستم. و در ایران مرگ نا به هنگام و بدموقع هرگز چیزی دور از ذهن نیست. آمار تصادفات، آمار ابتلا به انواع سرطان ها، آمار خودکشیها، و حتی آمار اعدام ها اغلب بسیار بیشتر از دیگر نقاط دنیاست. به نظرم یک ایرانی باید بلد باشه با مرگ تنگاتنگ زندگی کنه. مرگ در ایران انگار هر لحظه در کمینه حتی اگر ما خودمون این حقیقت رو نبینیم و بهش عادت کرده باشیم.
من از مرگ میترسم.
دوم:
تصویر مرگ برای من بسیار نازیباست در حالیکه در دین خودم این تصویر زیباست و پر از آرامش و سکون، و بدون شیون. تصویری از امید به تولدی دوباره! اما من چطور تصاویر وحشتناک اعدامی های بعد از انقلاب توی روزنامه ها، صدای شیون و زجه ی همکلاسی هام که برادر و یا پدرشون رو در جنگ از دست داده بودند، اخبار بمباران ها و از دست رفتن های بی موقع، اخبار زلزله اینجا، سیل اونجا و تصاویر دلخراش مرگ، و اخبار جنگ، و امار بالای سرطان که تقریبا کسی رو بی نصیب نگذاشته و... و... رو فراموش کنم؟ در ایران اغلب آدمها به موقع نمیمیرند و لاجرم تصاویر مرگ بسیار نازیباست.
من از مرگ میترسم.
سوم:
اینجا در انگلستان خانم همسایه ی روبروی خونه ی دوستم بیشتر از دو هفته پیش فوت کرد. خانمه سپتامبر امسال نود و چهارساله میشد. یکی دو ماه هم بیمار بود. همسرش در خونه ی دوست منو زد و خیلی آروم به دوستم گفت: "هیلدا رفت." و من دیدم که دو قطره اشک از چشمش ریخت. و رفت. دل من گرفت، حال من بد شد.
من از مرگ میترسم.
چهارم:
چنان که در تمامی کشورهای غربی رسم است، برخلاف ایران، تشییع جنازه بلافاصله بعد از مرگ انجام نمیشه. اینجا تشییع جنازه یک مراسم بسیار رسمی و از قبل طراحی شده ست. جنازه به سردخانه منتقل میشه تا چند هفته بعد طبق اون مراسم رسمی دفن بشه. تشییع جنازه ی خانم ِهمسایه ی دوستم هم طبق همین رسم قرار بود انجام بشه و طبق خواسته ی خودش سوزانده بشه، چیزی که منم خیلی دوست دارم. سوزانده شدن به جای دفن شدن.
از روزی که تاریخ تشییع جنازه رو فهمیدیم، دوست من اصرار و اصرار که منم باهاش در مراسم شرکت کنم ولی من دوست نداشتم. من از تشییع جنازه بدم میاد. از قیافه های غمگین و تنها، از صدای گریه ها و شیون ها، از غمها، از جدایی های دردناک. دوستم اصرار میکرد و من همش بهانه میآوردم ولی نمیدونم چرا اون هنوز اصرار داشت. روم نشد بگم نه. مجبور شدم بپذیرم.
من از مرگ میترسم.
پنجم:
دیروز تشییع جنازه ی خانم همسایه بود. من و دوستم و دوست ِدوستم یه تاکسی گرفته بودیم برای ساعت نه و نیم. وای از خونه رفتیم بیرون و من یه دفعه خودمو وسط دل فیلمهای انگلیسی دیدم. همونطور که تو کتاب ها خونده بودم. زنها و مردان سفیدپوست با موهای قهوه ای و بلوند و بسیار شیک پوش در لباس های ساده ولی فاخر مشکیشون. و آقایون همه با کت و شلوار رسمی و کراوات و اغلب جلیقه هم داشتن. باب همسر اون خانم و دختر و پسرشون جلوی در خونه وایساده بودن و همه بغلشون میکردن و تسلیت میگفتن. آروم ِآروم! کسی گریه نکرد. کسی شیون نکرد. خانمه وقت مرگ مرده بود.
توی اون جمعیت بشدت انگلیسی، من که مثل همیشه با بلوز و شلوار و با لباس معمولم ایستاده بودم خیلی موجود عجیب و غریبی به نظر میومدم. تنها موجود خارجی جمعیت بودم.
ششم:
جلوی خونه دو تا ماشین مشکی پارک بود. راننده ی هر دو ماشین و دو سه نفری که ظاهرا گرداننده ی مراسم بودند با اون کلاه های سیلندری سیاه و فراگ مسگی و پیراهن سفید به خدا عین زندگی تو کتابهای چارلز دیکنز بود، البته پولدارهای کتابهای چارلز دیکنز!!
یک ماشین لیموزین مشکی منتظر اقوام درجه یک متوفی بود و ماشین مشکی دوم تابوت جنازه رو در میان انبوه زیبایی از گلهای سفید آورده بود تا هیلدا با خونه ش و نزدیکانش وداع کنه. این کاری ست که ما زرتشتیان هم اگر متوفی در بیمارستان فوت کرده باشه میکنیم. حتما میاریم در خونه ش و از اونجا تشییع جنازه میکنیم. بسیاری از مسلمانان هم اینکار رو میکنند.
ما به تاکسی زودتر از اونا رفتیم. دوستم گفت باید بریم اونجا و منتظرشون باشیم. ما در ایران به دنبال ماشین صاحبان عزا راه میفتیم.
هفتم:
از میان خیابان ها و درختان تازه سبز شده و پر از شکوفه این سرزمین زیبای سبز گذشتیم و به قبرستان رسیدیم. وای چه قبرستانی!! زیبا و تمیز و سرسبز و پر از گل! در کنار تمامی قبرها گل بود و قبرستان حصار مابین درختان و گلها و شکوفه ها. تمیزی و نظم قبرها مثال زدنی بود. قبرستان پر از آرامش و زیبایی و رنگ بود. تاکسی ما رو جلوی ساختمان آجری با معماری فوق العاده پیاده کرد. جمعیت زیادی از زنان و مردان با همون توصیفی که قبل ازشون رفت اونجا در ردیف های منظم ایستاده بودند. و همشون خیلی انگلیسی ِانگلیسی ِاتگلیسی! هیچ موجود غیر انگلیسی اونجا پر نمیزد غیر از مژگان خانم!!
ما بیست دقیقه منتظر جنازه و صاحبان عزا ایستادیم، شما بگین کسی تکون خورد؟ کسی نظم رو به هم ریخت؟ کسی حتی یک کلمه بلند حرف زد؟ کسی نشست؟ کسی هی سوال کرد؟؟ نه! نه! نه! و نه!!
اصالت و فرهنگ بالا از سر و روی جمعیت میریخت. یه ذره یاد اثرات سه هزار و پونصد سال تمدن درخشان خودمون رو کردم!!
هشتم:
ماها همه بیرون زیر آفتاب آرام و منظم ایستاده بودیم بیزون ساختمان. و فقط گاهی یکی به یکی دیگه میگفت:
"What a lovely weather today!!"
و من دلم میخواست کله شون رو بکنم!! این انگلیس ها چمیدونن لاولی ودر چیه!!
یک کشیش آقا با لباس مخصوص که بالا تنه ی سفید و دامن تیره و یک شال بنفش داشت ده دقیقه قبل از جنازه اومده بود و منتظر ایستاده بود. ماشین جنازه و لیموزین صاحبان عزا رسید. آرام و بیصدا تابوت غرق در گل توسط همسر و پسر و تعدادی از آقایون دیگه که لابد از نزدیکان بودند به داخل حمل شد. صدا از دیوار دراومد ولی از اون جمعیت نه.
اون اقاهای کلاه سیلندری هم کلاهشون رو زده بودن زیر بغلشون و با اون ژست انگلیسی شون ماها رو دعوت کردند داخل و ما آرام و منظم رفتیم داخل سالن جایی که جنازه بر روی جایی مثل سن تئاتر گذاشته شده بود. توی ردیف های صندلی های چوبی، چیزی شبیه کلیساها نشستیم. صاحبان عزا ردیف اول نشستند.
اون آقا سیلندری ها به هممون یه دفترچه ی کوچیک دادن. روی دفترچه عکس زیبایی از جوانی هیلدا بود و تاریخ تولد و فوتش و آخر دفترچه عکس عروسیش. توی دفتر هم چند شعر و دعا بود.
نهم:
کشیش کمی حرف زد و اسم همسر و بچه ها و نوه ها و عروس و داماد هیلدا رو آورد و بهشون تسلیت گفت و بعد هم از توی یه چیزی شبیه گلاب پاش یه مایعی روی تابوت پاشید. زرتشتی ها گلاب میریزن ولی اینا نمیدونم چی بود. بعد همه ایستادیم و اون شعر بلند توی اون دغتری بهمون داده بودند رو با آهنگ خوندیم. از همین شعرها که هی از خدا تعریف میکنن.
و بعد یکی از دوستان نزدیکشون متنی نسبتا طولانی که بیشتر بیست دقیقه طول کشید رو خوند. و قبلش گفت نوشته ی بچه های هیبداست. همه چیز راجع به هیلدا از زمان تولد تا مرگ رو توضیح میداد. زندگینامه ی هیلدا بود. برای من جالب بود که متن پر از شوخی بود و همه با اون شوخی ها میخندیدن. در مورد هیلدا همه چیز رو گفتن، بچگیش، ازدواجش، بچه هاش، مهاجرتش به هند، برگشتش و کارش و.... یک زندگی نرمال با خوبی ها و بدی هاش. و یک مرگ حاصل از پیری.
و چیز های بامزه هم در موزدش گفتن. اینکه چقدر لجباز بوده، چقدر عاشق خرید کردن بوده و همیشه هم چی های گرون میخریده. همه میخندیدن ولی من نمیدونم چرا خنده م نمیومد. من با اون حجم عظیم از شوخ طبعی که دارم ولی اصلا خنده م نمیاومد. مرگ برای من خنده دار نیست. من از مرگ میترسم....
بعد یه دعا خوندیم و بعد دختر هیلدا شعری رو که توی اون دفتر بود رو خوند. خیلی خیلی شعر زیبایی بود. شعر ِاگر من باید قبل از بقیه ی شما بمیرم...
خیلی خیلی شعر زیبایی بود. یه قطره اشک من با آخرین جمله ی شعر ریخت.
"اما زندگی ادامه داره، پس آواز بخون..."
من ِاحساساتی...
شعر این یود:
If I should go before the rest of you
Break not a flower nor inscribe a stone
Nor when I'm gone speak in a Sunday voice
But be the usual selves that I have known
Weep if you must
Parting is Hell
But life goes on
So sing as well.
(By: Joyce Grenfell)
کشیش دوباره از اون مایع از گلاب پاش روی تابوت هیلدا ریخت و صحبت کوتاهی کرد، طلب آمرزش برای هیلدا کرد و دعای آخر رو با هم خوندیم. تشکر کرد که اومدیم و گفت با هیلدا آخرین خداحافظی رو بکنین و اجازه بدین به دنیای جدید بره. و رفت و وقتی اینا رو میگفت پرده دور اون سن عین تیاتر آرام بسته شد و آهنگ زیبای آرومی شروع به پخش شد. و هیلدا رفت تا سوزانده بشه، پر از آرامش و زیبایی...
دهم:
اون آقا کلاه سیلندری ها دوباره اومده بودن و مثل فیلم ها ایستاده بودن دو طرف. کشیش رفت و مثل ژاپنی ها خم شد و به هیلدا از پس اون پرده ی کشیده شده و تابوتی که دیگه دیده نمیشد تعظیم و ادای احترام کرد و سالن رو ترک کرد.
صاحبان عزا بلند شدن و آرام از در کنار سالن بیزون رفتند و بقیه به ترتیب رذیف به ردیف سالم رو ترک کردند. در تمام عمرم اندازه ی دیروز منظم نبودم!!
دم در خروجی صندوقی برای کمک بو. که تا جایی که من دیدم همه چیزی داخلش انداختن.
بیزون یک حیاط پر از گل بود و راهرویی که ما دوباره توی اون منظم ایستادیم تا با صاحبان عزا خداحافظی کنیم. باب همسر هیلدا و دختر و پسر هیلدا تک تک رو بغل میکردن و تشکر میکردن که اومدن و بقیه هم دلداری میدادن و چیزهای خوب راجع به هیلدا میگفتن و حتی خاطرات خنده دار.
بعضی ها به نظرم زیادی حرف زدن جون ما نیم ساعت توی اون صف بودیم تا نوبت خداحافظی مون رسید! بجنبین بابا!!
یازدهم :
ما دوباره تاکسی گرفتیم. و از میان اون قبرستان زیبای دل انگیز گذشتیم و به یک باشگاه کریکت که سالن زیبایی داشت رفتیم. صاحبان عزا همه رو اونجا دعوت کرده بودن. همه هم اومده بودن. همه از بار مشروب که اونجا بود به سلیقه ی خودشون به رایگان نوشیدنی گرفتن. دور می ها نشستند و نوشیدند و حرف زدن و خندیدن. و بعد از هممون برای ناهار دعوت شد. روی میزی در گدشه ی سالن انواع فینگر فود و سالادها و کیک بود. همه برداشتند و خوردند و دوباره نوشیدند و صلخبان عزا خداحافظی کردند و رفتند. تعدادی رفتند و تعدادی موندن و ادامه دادن به نوشیدن و گپ زدن. من و دوستم و دوست ِدوستم هم یک ساعت بیشتر نشستیم. و وقتی میومدیم هنوز تعدادی نشسته بودند.
وقتی داشتیم برمیگشتیم دوست ِدوستم گفت: "امروز خیلی خوش گذشت." راست میگفت ولی من خنده م گرفت. تشییع جنازه ی خانم ِهمسایه خوش گذشته بود. خندیدم!
دوازدهم :
ما برگشتیم خونه و هیلدا هم رفته بود به دنیای جدیدش. مرگ برده بودش. مرگی به موقع، مرگی زیبا، مرگ طبیعی...
وقتی از تشییع جنازه ی هیلدا برگشتم دیگه مرگ اینقدر ترسناک به نظر نمیرسید. توی سرم شعری از آقای گروس عبدالملکیان هی تکرار میشد:
مى خواهم جنازهام بر آب بيافتد
و ساعتها
به ابرها خيره شوم
مردهام موج بردارد؛
قايقى باشم
كه مسافرش را پياده كرده است
و حالا بى خيال هر چيز
بر اين ملافه آبى چُرت مىزند
مرگ مى خواست اينطور زيبا باشد
كه ما خاكش كرديم
#مژگان
بسیار زیبا. لذت بردم.