فصلی از یک رُمان
یک هفته از فوت نابهنگام سیّدطاهر میگذشت و اهل خانه همچنان در سوگ فقدان او بودند. مصیبت مرگش زن و فرزندان و والدین و سایر بستگان را سیاهپوش کرده بود و در این میان سلیم پسر دوم او هنوز نمیخواست این حقیقت تلخ را باور کند. او بیش از بقیه به پدرش وابسته بود و حالا با نبودش احساس یأس میکرد و هرجا میرفت و مینشست هالهای از اندوه و ماتم وجودش را فرا میگرفت. این اولین بار بود که عزا و ماتم به خانهی آنها راه یافته بود. هیچکس باور نمیکرد سیدطاهر پدر خانه برای همیشه آنها را ترک کرده است.
دیروز در مراسم شب هفتش همه آمده بودند و دوست و آشنا و فامیل از او به نیکی یاد میکردند. سیدطاهر آخر شب در جایش دراز کشید و به خواب مرگ رفت. انگار دم دمای سحر بود که قلبش از حرکت بازماند و با چشمی نیمه باز به دیار باقی شتافت. وقتی او مُرد اهل خانه و همسایهها به سختی موفق شدند سلیم را آرام سازند. یک شُوک و تشنجی ناگهانی چنان او را در خود گرفت که مردان حاضر جنازه خفته در رختخواب را رها کردند و دست و پای او را محکم گرفتند تا از آسیب رساندن به خودش جلوگیری کنند. صدای فریادهای گوش خراش سلیم همه ی شیون و زاری حاضرین را از رنگ و رو انداخته بود و همسر و دختران و والدین او به این مصیبت دردناکی که انگار از خوابی عمیق و طولانی بیدار شده بود با ناباوری مینگریستند. کمال پسر بزرگش میگفت کمرم شکست و سلیم روی اعلامیه فوتش داد با خط سیاه و درشت نوشتند: پدر چه زود چراغ عمرت خاموش شد.
تا صبح جمعه سه بار بر سر مزارش حاضر شده بودند و شب که شد همه در خانهی بیفروغش دور هم گرد آمدند. گلنام همسرش در میان سه دختر سوگوارش پروبال میزد و او که در یتیمی روزگار گذرانده بود باور نمیکرد مصیبت در خاک خفتن مرد خانهاش تا این حد سخت باشد. داخل خانه و در میان سوگ و ماتم حاضرین، همین که آفتاب غروب کرد یکی از جوانان فامیل کمی قرآن تلاوت کرد که صدایش از میان بلندگو در همه کوچه طنین داشت. اهل کوچه به احترام سیدطاهر میآمدند مینشستند و صلواتی و فاتحهای زیر لب زمزمه میکردند و از خداوند برایش آمرزش میخواستند و بعد به دنبال کار خود می رفتند. اما بساط شام که جمع شد فقط والدین مرحوم ماندند و بقیه اهل خانه. داغی که طاهر بر دلشان گذاشته بود کمی آرام گرفته بود اما چهرهها هنوز در ماتم فراغش گرفته و اندوهگین مانده بودند. در این میان سلیم هنوز بدنش در تب سوگ پدرش میسوخت و فقط میخواست از او حرف بزنند و او بشنود. گلنام مادرش هنوز نگران بود که مبادا سلیم بار دیگر دچار حملهی عصبی شود و گاهی بیصدا به کمال پسر بزرگش اشاره میکرد که مراقبش باشد. پدر سیدطاهر بیصدا اشک میریخت و مادرش اولین داغ مرگ میان فرزندانش را تجربه میکرد. سلیم هرچند هر روز جداگانه بر سر مزار پدرش حاضر شده بود اما انگار نمیخواست باور کند او مُرده است. بعد در جمع حاضرین حرفی زد که همه فهمیدند این مصیبت ادامه خواهد داشت. وقتی همه ساکت شدند و با اندوهی سنگین نفس میکشیدند و درحالی که سیدطاهر از میان قاب عکس قدیمی او و بقیه را مینگریست سلیم به حرف آمد و گفت:
ـ نمیخوام یاد آقاجان به این زودیها فراموش بشه.
پدر مرحوم آرام گفت:
ـ داغ مرگ برای همیشه جاش میمونه، مگه ممکنه فراموش بشه.
و گلنام نیز سرش را با حسرت تکان داد و گفت:
ـ حالا میفهمم مردمی که مصیبت مرگ عزیزانشونو دیدند، چه کشیده اند.
ـ خدا صبر بده.
ـ خدا بیامرزدش.
کمال که یک دست سیاه پوشیده بود، بچهها را به اتاق دیگر فرستاد و خودش کنار پدربزرگش نشست و چشم در چشم سیدطاهر که از میان قاب بزرگ روی تاقچه نگاهش میکرد،گفت:
ـ الان وقت مُردنش نبود.
و دلبر مادر مرحوم سیدطاهر گفت:
ـ عُمر دست خداست. مرگ که خبر نمیکنه.
و بهجت دختر بزرگ مرحوم گفت:
ـ این اواخر خیلی آروم شده بود.
هانیه خواهرش نیز حرفش را تأیید کرد.
ـ آره، درسته، یه کمی عوض شده بود.
و زیبا دختر کوچکتر نیز گفت:
ـ میگن هر کی قراره فوت کنه، یه جوری بهش الهام میشه. چند وقت پیش آقاجون منو تو خیابون دید سوارم کرد. گفت بیا بریم یه دوری بزنیم. دو سه هفته پیش بود. رفتیم با هم یه گشتی زدیم. جاتون خالی یه چیزی خوردیم و برگشتیم حالا میفهمم اون روز چرا اون احساس رو داشتم. ما هر وقت میخواستیم جایی بریم ، همه با هم میرفتیم. در واقع اون آخرین باری بود که من و آقاجان تنها با هم بیرون رفته بودیم. حالا می فهمم اون برای خداحافظی بوده...
و بعد گریهاش گرفت. حبیب و اکبر دامادهایشان هر کدام یادی از او کردند و با حسرت سری تکان دادند و اعتراف کردند هنوز باورشان نشده سیدطاهر آنها را تنها گذاشته است. در این میان هر کسی چیزی میگفت و سلیم میخواست هر چه که این اواخر ازاو بخاطر داشتند مثل حالتها وتوصیه ها وسفارشات و حرفهای آخرین دیدارشان با آن مرحوم را از زبانشان بشنود.
گفت:
ـ سراغ همتون میام! میخوام حرفاشو بشنوم. حرفهایی که آقاجان تو آخرین دیدارش به شما گفته. میخوام همه ی حرفاشو یادداشت کنم. زیبا راست میگه اونایی که میخوان از این دنیا برن، یه جوری بهشون الهام میشه. خودشون متوجه نمیشن قراره بمیرند اما رفتارشون نشون میده...
ـ واقعاً.
ـ درسته.
ـ خدا رحمتش کنه.
ـ الآن خواهشاً چیزی نگید. امشب فقط مامان حرف بزنه و کمال و خانومش.
مادرش گفت:
ـ حرفا همیناس دیگه. همش ما داریم حرف اون خدا بیامرزو میزنیم.هر چی بوده و نبوده گفتیم دیگه.
ـ اینا نه.
ـ پس چی؟
بعد درحالی که جمع حاضر با علاقه و کنجکاوی به او گوش میکردند، ادامه داد:
ـ مطمئنم آقاجان یه جایی از رفتنش حرف زده، منتهی ما متوجه نشدیم.
کمال برادر بزرگش گفت:
ـ یعنی چی؟
ـ اگه راسته به اونایی که میخوان بمیرند، یه جوری الهام میشه، پس به آقاجونم حتماً الهام شده، من میخوام بدونم چی گفته.
مادرش گفت:
ـ حرف دیگهای که نبوده، چی رو میخواهی بدونی؟
ـ مامان میخوام بدونم آقاجان تو آخرین دیداری که با هم داشتید، چی بهت گفته؟
ـ این جوری هی داغمون تازه میشه هیچی که هیچی.ول کن تو هم حوصله داری، کم داری غصه می خوری. دنیا همینه دیگه ، هر کی رو می بینی یه داغی رو دلش هست.
بهجت هم گفت: شادیهامون دیگه تموم شد. وقتی آقاجان نیست میخوام دنیا نباشه.
و سلیم اصرار کرد: من میخوام بدونم.
زیبا هم گفت:
ـ مامان اتّفاقاً فکر خوبیه. خُب تعریف کن.
بقیه هم کمی به فکر فرو رفتند. مادرش اشکش را پاک کرد و سلیم دوباره گفت:
ـ خواهشاً الان فقط مامان حرف بزنه. شما هم فکر کنید بعدآً ازتون میپرسم. حالا مامان بگو آخرین بارکه همدیگه رو دیدید، بین شما چه حرفایی رد و بدل شد...
بعد سکوت کوتاهی احساس شد و آن وقت گلنام همسر مرحوم سیدطاهر با رنگی زرد و چشمانی گود رفته و قرمز و درحالی که با دستمال گوشههای دهانش را پاک میکرد، آرام گفت:
ـ یادم که نرفته اما خُب چه فایده ای داره جز غصه خوردن .
ـ مامان فقط بگو، حرفتو قطع نکن. اون الان پیش ماست خودم می دونم پس بگو.
بعد گلنام نفس عمیقی کشید و با حسرت نگاهی به تصویر او در قابل عکس مقابلش انداخت و گفت:
ـ انگار بعد از نماز مغرب و عشا بود، درست پنجشنبه یه روز قبل از این که فوت کنه.
بهش گفتم:
ـ نمیخواهی بری یه سری به باغچه بزنی، اون چهار تا درختم آخرش خشک میشهها.
گفت: ببینم چطور میشه.
گفتم: بچهها که نمیرند، میگن کار داریم. اگه کمال میاد با هم برید.
داشت چایی میخورد. نشسته بود همینجا کنار پنجره. رفته بود تو فکر.
گفتم: اگه تنهایی حوصلهات نمیگیره، منم باهات میام.
گفت: فرصت کنم حتماً یه سر میرم. اما اگه قسمت شد میخوام فردا یه سری به داداشم بزنم. (آقا قدرت منظورش بود) حالا که الان نیست غیبتشم میشه، میگفت گله کرده که نمیاد به من سر بزنه... من بهش گفتم حالا اونو بگذار برای بعد، اون باغچه واجبتره، درختاش دارن خشک میشن.
سلیم گفت:
ـ آقاجان چی گفت؟
ـ هیچی. قبول نکرد. گفت فردا حتماً باید برم به داداشم سر بزنم. گفت سه ساله ندیدمش میخوام از دلش بیارم بیرون.
ـ مامان.
ـ بله.
ـ حرف آخر آقاجون چی بود؟
ـ بهش گفتم فردا با هم بریم یه سری به باغچه بزنیم، بعداً با هم میریم دیدن داداشت.
ـ خب اون چی گفت؟
ـ اونم گفت، وقت ندارم. بعدشم رفت بیرون شامم خونه باباش بود. آخر شبم اومد تو جاش خوابید. من دیگه چیزی یادم نماید. ولی اینی که گفت وقت ندارم، قشنگ یادمه. این آخرین حرفی بود که از اون خدا بیامرز من شیندم.خدا رحمتش کنه ، پیش خودت چی فکر کردی سیدطاهر که منو تنها گذاشتیو رفتی.
و بعد به گریه افتاد و هانیه آرام گفت:
ـ انگار بهش الهام شده بود که واقعاً فرصت نمیکنه بره حتی به باغچهاش سری بزنه. ای کاش یه روز زودتر میرفت دیدن برادرش حداقل آرزو به دل نمیموند.
بعد درحالی که هر کسی حرفی میزد، سلیم دفتر یادداشتی را آورد و جملهی آخر مادرش را داخل آن نوشت.
زیبا گفت: چه جالب اصلاً نمیدونستم شب قبل از فوتش با هم از این حرفها زدید.
و گلنام آهی کشید و گفت:
ـ حالا بدونی چی میشه، با دونستنش زنده میشه؟ اون دیگه رفت. شما ها اول و آخرش همتون میرید سرخونه و زندگیتون، غم و غصهاش فقط مال منه... ای وای انگار دیشب خوابشو دیدم.
سلیم با هیجان گفت:
ـ پس چرا نگفتی؟
ـ الان یادم افتاد.
ـ مامان بگو.
ـ خدا بیامرزدش. چی گفت؟
ـ هیچی. خواب دیدم داره تو اتاقا راه میره، حرفی هم نمیزد، بعد که رسید به من یه نگاهی بهم انداخت و رفت. فقط همین بود... یه دفعه یادم افتاد.
و مادر سیدطاهر آرام گفت:
ـ خدا بیامرزاومده بوده سری به خونش بزنه. آخه شبهای جمعه مردهها آزادن.
این اولین خوابی بود که یکی از اهالی خانه دیده بود. بعد که گلنام ساکت شد، سلیم از کمال برادر بزرگش خواهش کرد، از آخرین دیدارش با پدرش هر چه میداند بگوید.
سلیم احساس میکرد همهی حرفهای آخرین روزها و آخرین دیدارهای پدرش بوی مرگ او را میدهند. به گمانش او هنوز تمام نشده بود. با اشتیاق زیادی دنباله حرفش را گرفت و در حالیکه کمال هنوز به حرف نیامده بود، از او خواست چیزی جا نگذارد و هرچه از آخرین دیدارش میداند، تعریف کند. نگین رو به کمال شوهرش کرد و گفت:
ـ زودتر از سهشنبه که ندیدیش.
و کمال کمی سبیلش را مالاند و گفت:
ـ درسته، سهشنبه بعدازظهر اومد یه سری خونهی ما هر چقدرم اصرارش کردیم شام نموند. هیچی، از کار و بارم پرسید. خدا رحمتش کنه آقا جانو، اونم که هروقت منو میدید میگفت، زیادی تقلا نکن هر چی روزیت باشه بهت میرسه. بعدشم موقع رفتن گفت: مواظب خودت باش.
دیگه چیز خاصی یادم نمیاد. همین بود که گفتم...
و بعد نگین زنش با هیجان رو به سلیم کرد و گفت:
ـ اتّفاّقاً همون روز من یه پیراهن برای آقاکمال خریده بودم. آقاجان خدابیامرزم خونمون بود برگشتم به آقا کمال گفتم: بیا بپوش ببینم اندازهات هست یا نه... آخ بمیرم نمیدونم حالا آقاجان خدابیامرز شوخی کرد یا نه، یه خندهای کرد و گفت:
ـ فکر کردم برای من خریدی...! فکر می کنم شوخی کرد، خدا بیامرزدش، آخ اگه می دونستم می خواهی از پیشمون بری یه دونه خوشگلترشو برات میخریدم. بمیرم الهی !
بعد دخترها و گلنام وعروس ها به اتفاق مادر پیر آن مرحوم به گریه افتادند و آن وقت بود که شب سیاه روی خانهی ماتمزده سیدطاهر فرود آمد.
نظرات