بخش دوم - بخش اول

 

مرتضا سلطانی

گفتم سیخ و سنگی هم میزدم یادم افتاد به اینکه: آقام خدا آمرزیده، اینو یادم یه وقتا بود از همه مهربونتر و باحال تر بود، اونوقتایی بود که رفیقش اسماعیل که بهش می گفتیم عمو اسی می اومد و باهم خودشونو میساختن: آقام آی مهربون میشد و آ امیدوار. قشنگ دنیا به کام شون بود انگار. شروع میکردن نقشه های تخمی تخیلی کشیدن که: آقا من از فردا یه بنز می خرم و چه می دونم اینو میذارم کنار و از این اختلاطا تو عالم نئشگی. مالیات که نداشت که می دادن دَمِش. ولی خب اینم بود که ما بچه ها هم یه جوری نبود غصه مون بگیره چرا آقام عملیه و از این کسشعرا.

دردسرتون ندم ما هم دیگه از ۳۰ تا ۳۵ یه طوری شد که شدیم یه پا «اسدالله خان»(یعنی عملی و تریاکیِ تیر!). یه جورایی شد که یه پام صبحا تو تیمچه بود و شبا هم می رفتم دنبال آشغال جمع کنی دو زار در بیاریم خرج عملمون جوابگو باشه. دروغ نگم یه وقتا هم اوضاع جفت و جور بود یه چیزی کف می رفتم می بردم می فروختم: دیگه هر چی باشه. من چی بودم؟ یه اسکلت با یه روکش. اصلا تو این جهان و زار و زندگی نبودم. میگم مواد منو اینور و اونور می برد. حتی گاهی حالیم نبود که کارم چقدر پست بازیه: یادمه یه سدخانم مشدی تو محله مون، یه پیرزن تنها و بیسواد بود: بنده خدا پولی ام نداشت. من حتی سر اینو کلاه میذاشتم: وقتی می گفت برم قسط و کرایه شو بریزم با کارتش، یه مقدارشو میزدم به کارت خودم. یا حتی شارژ می خواست واسش بخرم واسه گوشیش که یه وقت با فک و فامیلش از دهات صحبت کنه، از رو اونم من دو دره می کردم. یه همچین کوفتی بودم.

شاید هر کی تو این وضع عن در طارت باشه، سر غیرت بیاد ترک کنه. چون مثلا وضع این پیرزن رو می دیدی سنگ بودی آب میشدی ولی من سنگ هم نبودم! من لاشه سگ بودم، تو مخم رفته بود فقط هر طور شده اون متاع بی پیر رو بندازم بالا که کوک شم. اشتباه نشه، اینکه میگم لاشه سگ نباید مبنی بر این باشه همه محتادا رو توهین کنیم، به بدی ببینیم. دیگه بعدشم که افتادم تو فاز تزریق و خون بازی! تو فاز هرویین. به جایی کشید که تو دوازده ماه سال یه رخت و لباس واسه خودم نمی خریدم. دیگه حتی دماغی زدن و رو زرورق سروندن هم جوابگو نبود: یعنی تحملشو نداشتم تا بیام نئشه شم طول بکشه: دیگه زدم تو فاز تزریق: مستقیم متاع رو می ریختم تو خونم و فاز سنگین می گرفتم‌. نقی بوجار هم ۳۳،۳۴ ساله بودم که به رحمت خدا رفت. خب این خدابیامرز هم که رفت حالا دیگه ما حتی یه آلونک نداشتیم توش شبُ صبح کنیم.

یعنی من که شدم کارتن خوابِ سگق بغل کن! واقعنی میگما: چون پول که نداشتیم، ارث و میراثم که بهمون نرسیده بود که. داداشم محسن که زن گرفت و‌رفت پی خونه زندگی خودش، من ولی شدم کارتن خواب. یه خونه خرابه بود پیدا کردم اونجا شده بود جا خواب ما و خونه و کاشونه مون: یعنی از کل جهان انگار این به من رسیده بود: خودمم خواسته بودم برسه.

مواد منو از عالم و آدم برونده بود. من بودم و خودم و مواد. اونجا بود که سگی ترین تنهایی رو کشیدم: یعنی فهمیدم چقدر تنهام، خیلی کسی لطف میکرد یه ته غذایی، نونی چیزی بهم میداد که از گشنگی نمیرم. تنها مونس و رفیق من شده بودن سگ و گربه ها و عشقم این بود که با بچه ها مواد بزنیم. منم خب شبی وقتی یه لقمه غذا گیرم می اومد با این سگ و گربه ها میخوردم. اصلا انگار تو این جهان نبودم. خدایا چن وقت شد اینطوری گذروندم: یه سال، نه ماه؟ دردسرتون ندم چند ماه اینطوری کشیدم:من هیچی نبودم. تا اینکه خب چند نفر از این موسسات که کمک می کنن اومدن: اوایل بهمون سرنگ نو میدادن لااقل با سرنگ مشترک خودمونو به گا ندیم، و بهمون غذا میدادن. بعدم منو راضی کردن بردن گرمخونه. یه خانم صادقی بود از همین موسساتی که گفتم این خیلی دلسوز بود هر جا هست خدا حفظش کنه این منو راضی کرد برم کمپ ترک اعتیاد بخوابم. پنجاه روز آزگار کمپ خوابیدم تا این سم جاکش مصبش از تنم بیرون اومد و ترک کردیم. آسون نبود: جونم بالا اومد: طوری شد که گفتم یا می میرم یا ترک می کنم؛ همونم شد ترک کردم. بعد همین خانم صادقی از خیرین پول جمع کرد یه خونه گرفتیم از اینها که چن تا اتاق داشت. منم شروع کردم مرتب برم تو جلسات na. هر چی آدم ته خطی مث قبلن خودم بود هم اوردم اونجا کم کم ترک دادم. ولی خب اون دوران سیاه همش با من بود تا اینکه فهمیدم همون استفاده از سرنگ مشترک به گامون داده و ایدز گرفتم. معلوم نیست کی رفتنی ام. الانم معطلم کی موعد مرگم برسه.