بخش اول - بخش دوم

مرتضا سلطانی

خب همون اول بسم الله باید از آخرش شروع کنم: من چند وقت دیگه رفتنی ام. یعنی بخای حساب کنی من با این دفعه دو بار تا ته خط رفتم. یک دفعه رفتم و برگشتم ولی دیر بود...

از ۴۳ سالی که عمر از خدا گرفتم سی سالشو معتاد بودم. هنوز زردی به کون نبسته بودم که «تَل» میزدم: قشنگ سیزده ساله م بود: فکر کن سیزده سال! آقا، مامان درست و حسابی بالا سرمون نبود.

آقام دو تا زن گرفت. هم اون و هم ننه م هم من و سه تا برادرام ابراهیم و محسن و قاسم هنوز ده ساله مون‌هم نبود که بابامون مرد! ننه مون هم رفت داهاتمون دوباره شوهر کرد. ما موندیم و یه شهر بی پیرِ بیرحم یعنی تهرون. بعد من و محسن رفتیم پیش عمه فاطی مون سداسماعیلِ تهران، قاسم و ابرام هم رفتن پیش عمه خدیجه قم.

آره سینزده سال... سینزده ساله ت باشه بری سمت تَل، کاری که من کردم! حالا یکی بپرسه آخه چطور؟ باید بگم من رفتم محتاد شدم چون باید میشدم! انگار هیچ جور دیگه ای خورند من نبود. خب الان رسم شده میگن محتاد مریضه.... اعتیاد یه جور بیماریه. بالاخره روز گشته،  ورق خورده دیگه یه طور نیست که زامبی لاشه خواری مث خلخالی بشه: خب این دیگه محتادها رو مریض پریض نمی دونست، چون این جاکش یه وقت شده بود رییس مخدر و مبارزه با مواد و اینا. این آدم خوار واقعا کسخلش در رفته بود: اینجوری تو مغز عن گرفته ش رفته بود که تو نظام مقدس محتادا انگل اجتماعن.

فکر کن ما اونوقت که چنین زامبی هایی کاره ای بودن رفتیم سمت مواد. حالا ترقی کرده فکرا بازتر شده، خلب البت که منم حتی تو سینزده سالگی مریض بودم، درسته من مریض بودم ولی چرا شدم؟ چون فقط من مریض نبودم، محله مونم مریض بود. سمت شوش که تخم میخاد شبا بیای بیرون. اینجاها محله هم میشه مریض باشه..‌ در جاییکه ثلث بچه محل ها و همساده ها تو فاز نئشه بازی بودن و بقیه یا اراذل یا دزد یا ساقی؛ دیگه مریض بودن محله و شهر که شاخ و دم نداره که! منم که ننه بابام و هفت جد و آبادم عملی بودن. یکی نبود بگه راه کدومه چاه کدومه: بگه بابا این خطو بگیر مستقیم برو، درس بخون. بگی کسی بود نبود، من و محسن داداشم پیش نقی بوجار بودیم. خوده اینکه یه سقفی بود شبا زیرش کپه کنیم، یه لقمه غذا بود گشنگی نمیریم، اینکه تو این زمونه ی گرگ یکی پیدا شده بود جا و مکان بهمون داده بود که بی آب و دون نمونیم، دیگه خیلی لِشاشَت بود که بخایم یه وخ نقی اخلاقش ریده مون میشد معترضش بشیم و از این اختلاطا! یا مثلا قاطی کنم که بابا سر هر چیزه کیرم به طاقی نزن تو سر دو تا بچه یتیم. حالا نه که بگم نقی زامبی مامبی بوده، ولی چون عرقخوره تیری بود.. چی میگن دائم الخُمره بود یه وقتا که خمار بود مث سگ میشد، آقا سگ میشدا!

ولی خب آدم باس بگه: تقصیرکار محتاد شدنم خودمم بودم. حالا درس سینزده سال سالی نیست ولی نه که هالو هَشَن باشم گوز حالیم نباشه. اینقدر میدونستم سمت تَل نباید برم، خب گفتم جد و آبادمون تو فاز مواد بودن، خب ما دیده بودیم چه نادَخه! دیده بودیم خماری پس دادن چه حال تخمی و گوه در مالیه. دیده بودیم آقام خمار میشد نباید دم پرش می رفتیم دیده بودیم چه جبار سینگی میشد، چطور ریده مون میزنه تو اعصاب مصاب همه. خب ما خودمونم زدیم، دیدیم: که حتی در جاییکه متاع هم داری، همون چس دیقه صبح که پامیشی تا بیای  یه ناشتا بزنی، یه آب شونه ای بکنی یه پنیر چای شیرینی بخوری، همه اینا انگار ده سال طول میکشه، یه جوری بود که خیلی وقتا من صبح ناشتا، شیکم خالی و دست و رو نشسته، هنوز موتورم آتیش نشده، یه بس می نداختم بالا: میزدم سمر کبریت می پختم تل رو و حتی با یه قل‌پ آب هم میخوردم روش‌، یا خیلی طاقت می اوردم تو چایی حلش می کردم میرفتم بالا.

باید تو مغزه کار بری می فهمی چقدر تخماتیکه آدم صبح دهن واز نکرده بخاد یه تیکه تریاک تلخ رو بندازه بی هیچی بخوره. یعنی اینطوری بگم انگار کن داری کلوخ میخوری، باور کن حتی مثل اون فیلم بود، مثل چارلی چاپلین یه تیکه کفش صبح ناشتا بخوری شرف داره به یه بست تَل!

بقیه شو ام پی تیریشو بگمتون: ما آقا تا ۲۵ رد کرده  خب تو مواد تریاک میزدیم مصرف کننده بودیم. ما هم جزو طبقه چار اجتماع بودیم‌ همینجوریشم هشتمون گرو هفتمون بود، جزو قشر ضعیف بودیم ن‌؛ حالا خرج مواد هم افتاده ر‌وش، خب پر معلومه که سخته اینجوری بتونی تنگشو خورد کنی. نشون به این نشون ما هم دوم راهنمایی نخونده گفتیم کون لق درس و مردسه و ایناشم کرده: شدیم پادو و حمال؛ کجا؟ تو تیمچه حاج یدالله سبحانی کف بازار سداسماعیل، واسه بوجاریِ نقی هم همینا بار می رسوندن. آقا من بودم و عبدالله نامی بود از بچه های مزار یه وقت بار می اومد خالی می کردیم، هم یه انعام از راننده می گرفتیم و هم مزد دست خودمونم که بود

خب اونجا ما برنج، بنشن، برنج و بلغور و خلاصه هر چی پا میداد خالی میکردیم: یه روز نه یه روز هم بار می اومد: هر دفعه هم تقریبا ده تن بار می اومد‌. خب مزد و انعام می گرفتیم ولی کو تا تلافیِ زحمت ما باشه؛ ولی یه طوری ام نبود که اقل تلافی خرج یومیه م بود. یعنی اینطوری هم نبود که عنشو در اورده باشن پولمونو خیلی کم بده ن.

از بعد اینم که دیگه من و محسن داداشم نرفتیم مردسه، چسبیدیم به کار خب باید یه ذره هم شده قبول دار خرج و برجای خونه میشدیم: زیادش با نقی بود، کمش با ما. اونم خب از اینا بود که دائم الخمر بهشون میگن: خودش باید کلی خرج دواخوریش میکرد - همون عرق سگی منظورمه‌ - تو شبانه روز. منم مث اون تازه از سن پایین تا جوونی همش تو این فازا بودم‌. شوخی نبود کرایه خونه بود، قبض مبضا بود، دو سه ماه یه بار پول خلابالاکشی بود. منم خب اگه خرج عملم نبود اینقدر گاییده نمیشدم: اقل کمتر گاییده میشدم. بعدم سند و سالمون که بالا میرفت خرج عملمونم بالا میرفت: عملمون سنگین شدن همانا خرجش بالا رفتن همان. مثلا اگر قبلش میشد با روزی یه بست خودمو بسازم حالا باید روزی دو بست هبی می خوردم هیچ، دو سه بارم آب سوخته می خوردم.

تعطیلم اگه بود خب میشستم پا سیخ و سنگ خودمو میساختم. اینطوری ام پر معلومه آدم میشه فقط خره مواد. یعنی علنی اوسار ما دست تل بود. بعدم از پس زندگی که بر نمی اومدیم خو زدیم تو فاز دزدی و ساقی گری و هر چی که دو ریال بیشتر عایدمون‌کنه که خماری پس ندیم >>> ادامه