مرتضا سلطانی

یک ساعتی هست از کار آمده ام. نشسته ام تا قوتم برگردد و یک نخ سیگار می گیرانم و می کشم. اینجور وقتها که آدم خسته از کار می آید چای و سیگار  خیلی مزه میدهد: گرچه مثل بیشتر لذت های زندگی ام لذتی ست دردآلود. سرسری دارم سرخط خبرها را توی گوشی ام دنبال می کنم: یکی شان سخنرانی پزشکیان است: به اصطلاح رئیس جمهور.  همان کلمات هزاران بار شنیده را تکرار می کند می توانم بگویم این دیگر حتی از «استفراغ کلامی» هم گذر کرده و هر جمله ای که از دهان اینان پرتاب میشود معادل «اسهال کلامی» که از مخرج گاهشان خارج شده باشد.

باید گفت که از آنچه بوده - البته اگر اصلا چیزی بوده باشد - هیچ چیز نمانده جز لاشه ای گندیده که بوی گندش تا هفت آسمان رفته، لاشه ی عفنی که حتی سگ های گرسنه ی بیابان هم از آن دوری می جویند، اما هنوز جانوران مردارخواری هستند که چنان زبون و حقیر باشند که از این لاشه تغذیه کنند: اینها هر چه باشند، به سختی می توان راضی شد که انسان نامیدشان. سیگارم را که تمام منم صدای غرشی بلند میشود: فکر می کنم صدای هلی کوپتری ست که زیادی پایین پروار می کند. غرش یکباره به اوج میرسد طوریکه چهارچوب پنجره هم به لرزه افتاد. خواهرم آرزو سراسیمه به داخل اتاق دوید و پرسید: «مرتضا صدا چیه این؟!» گفتم نمی دانم و هر دو به اتفاق رفتیم به بالکن، آن پایین مرد همسایه مان با پسرش توی حیاط ایستاده و چشم به آسمان دوخته بودند.

مرد با لحنی شوخ طبعانه از «موشک‌ پرانی» این جماعت گفت: باورم نمیشد قضیه حقیقتا موشک پرانی باشد از بالکن هم سقف نمی گذاشت درست آسمان را ببینیم. آرزو با تشویش و اضطراب گفت: «جنگ نشه؟!» به او اطمینان دادم اینها در این شرایط هرگز خودشان را وارد جنگ نمی کنند. اما میدانستم با همه جاه ممکنه قدرت خواهی حقیرانه شان، به عنوان مثالی دقیق از عمق بلاهت یک سیستم می توانند آنقدر احمق و ابله باشند که آتش جنگ را برفروزند. آرزو تلویزیون را روشن می کند و میزند شبکه خبر. در حالیکه موشک ها هنوز توی آسمان و توی راه هستند همراه با موسیقی پر طمطراقی، زیرنویسی درج میشود با این مضمون: بیانیه مهم سپاه در مورد حملات موشکی ۲۵ موفقیت آمیز لحظات اخیر... در واقع فقط در این مملکت و فقط در این سیستم است که اتفاقات حتی پیش از رسیدن شان به نتیجه، نتیجه ای معلوم  دارند.

از همینش می توان حدس زد مسئله بیشتر یکجور مانور تبلیغاتی نه آنطور که وانمود می کنند تلافی ترور رهبر حماس در تهران. مفتضح این است که تا سالها در نهایت می گفتند با همه مشکلات در نهایت امنیت داریم اما امروز وسط پایتخت رهبر یک جریان نظامی سیاسی را ترور می کنند، آنهم مدتی بعد از ترور رهبر حزب الله لبنان

باز صدای غرشی به هوا می رود؛ این بار حتی بلندتر از قبل. آرزو دلواپسِ یک فاجعه ی قریب الوقوع است. فورا لباس می پوشیم و از خانه بیرون می رویم: بجز کنجکاوی ترس از انفجار هم هست که ما را از خانه بیرون می کشد. آنجا، آنسوی بولوار چند همسایه جلوی خانه هایشان ایستاده اند و چشم به آسمان دوخته اند. ما هم دوان دوان می رویم به آنجا که دید بهتری هم دارد. در آسمان که تازه دارد رو به تاریکی می برد، سه نقطه قرمز رنگ دیده میشود که دصچشم بهم زدنی همراه با صدای بی نهایت بلندی که چیزی نمانده دیوار صوتی بشکند، سه نقطه قرمز رنگ به سه خط سفید از دود مبدل میشوند. صدای سوت مانندی هم در انتها انگار هوا را می دَرَد. کلمه ی «حماقت» در هوا می چرخد؛ همه معتقدند این یکی از آن جلوه های اسیدی حماقت سیستمی بیمار و گندیده است که دیوانگی را به جایی رسانیده که درست بالای سر مردم موشک پرانی می کند: و البته دقیقتر این است که بگوییم درست از پادگانی که پنج کیلومتر با خانه ی ما فاصله دارد: آن ته دم کوه!