ادامه از قسمت سوم

 

شقایق رضایی

خیلی جالبه که هر کسی یک دل مشغولی ای داره و توجهش به چیزی جلب می شه که دیگری نمی بینه.

از سفر که به دالاس برگشتم مجبور شدم مامان را ببرم بیمارستان. بستری اش کردند.

روز شنبه آینده مامان به عنوان هنرمند مهمان با گروه زهرا جان اینها قراره نمایشگاه داشته باشه ولی هنوز توی بیمارستانه.

در طول روز بابا پیش مامان می مونه. شب ها را من و خواهرم شیفتی می چرخیم. یكی از چاشنی های روزهامون فلسفه ها و مشاهدات باباست.

یك فرودگاه محلی نزدیك بیمارستان هست.

امروز صبح می گه: دلیلش چیه که دیروز هواپیماها فقط بلند شدند و رفتند ولی هیچ هواپیمایی نیومده؟

دیروز همه در جهت باد حركت می كردند. 

ساعت ۷:۲۰با عجله و سرعت رفت به گوشهء اتاق و از پنجره بیرون را نگاه كرد.  گفت: اوه!  الان دیگه افتاب می زنه بیرون. ساعت ۷:۲۴ دقیقه! نگاه كن، خورشید از بین اون دو تا ساختمون داره می زنه بیرون. نگاه کن.

چهار دقیقه منتظر شدم. عكس گرفتم. راست می گفت. خورشید آرام و با حوصله از بین ساختمان ها داشت بیرون می زد و رنگ آسمان عوض می شد.

كمی بعد، هواپیماها یكی بعد از دیگری به سمت فرودگاه می آمدند.

بابا خوشحال شد.

اما جهت باد، مخالف بود.