مرتضا سلطانی
حاج علیرضا صالح زاده، تولد سال ۳۹ هستم، دیگه خودتون حساب کنید چند ساله م میشه. عرضم به حضورتون همین اولشم بگم که دهاتی ام، اهل روستای "شش جوان" از توابع بویین و فریدن؛ میدونم حالا بچه ها و نوه هام خوششون نمیادا، میگن آقا نگو دهاتی و این چیزا، ولی آدم نباید اصل و نصب خودشو قایم کنه.
عرضم به حضورتون که حالا دیگه خیلی سال میشه شش جوان نیستیم، ولی من هر وقت بشه میرم، یعنی تا این پا دردُ نداشتم میرفتم زیاد، ولی خب چند وقت نشده. ولی اصلا به خودم باشه بخدا حاضرم برم همونجا تو آبادی آباواجدادی خودم زندگی کنم این ته و تو عمرمُ! اون وقتا شش جوان بدیش نبود، آب و حاصل هم خوب داشت، ولی حالا دیگه مثل اون وقتا نیست. الان خیلی خونوار تو شش جوان مونده باشه، پنجاه تا خونوار نیستن.
خدابیامرز آقام که خیلی روستامونُ دوست داشت. اونجا ما یه لُپ زمین داشتیم یه ۵ جریب، یونجه و شبدر و سیب زمینی می کاشتیم. آقام پنج تا هم گاو داشتُ یه تراکتور پکیده.
ما تقریبا چله کوچیکه و چله بزرگه که خب یخ بندون و برف بود اصلا کار نمیشد بکنیم، یا تو خونه می خوابیدیم، یا آفتابی اگه میشد سینه کش آفتاب میشستیم، باقی سالُ ولی خب رو زمین کار می کردیمُ گاوا رو می بردیم صحرا؛ خیلی زحمت داشت. آقام که اصلا زبون بسته خیلی سَتمه میخورد و کار میکرد، یعنی خودتون حسابشو بکنید بیابون چطوریه وقتی خاکش خشک میشه قاچ میخوره، دستا آقا من زبون بسته همینطوری قاچ خورده بود بس که کار میکرد.
ما اونوقتا صبح اذونُ نگفته وخ میسادیم اگه واجبمون شده بود نمازمونُ می خوندیم، اول از همه هم ننه م خدابیامرز شیر گاوا رو می دوخت(ما دوشیدنُ می گیم دوختن). خدابیامرز ننه م خیلی زحمت ما رو کشید یعنی دستاشو می دیدی از یه مردِ حالایی دستاش کار کرده تر بود. بعدم خب ناشتا ما رو می داد و پنیر درست میکرد تو ایوون.( پنیر هم ما می گیم «پِندِر».) تا ناشتا رو بخوریم و نماز بخونیم،هنوز آفتاب نزده، آقام میگفت حیوونا رو ببریم صحرا. خودشم اگر سیب زمینی کَنی بود که می رفت سر زمین مردم کار، اگر نبود که میرفت پا چاه موتور واسه سهم آب، یا کارا دیگه، خلاصه زبون بسته بیکار نمی موند. ننه م و دو تا خواهرام یا تاپاله خشک میکردن یا رفت و روب خونه یا مرغ و خروسا رو متوجه میشدن، خلاصه اینا انگار کار بدهکار باشن یه دقه بیکار نمی شستن. این تاپاله ها هم که گفتم، اینا رو گِردالی درست میکردن مث قرص، میذاشتن بخشکه، اینا قشنگ سفت آفتاب که می خورد بو و ایناشم که داشت می پرید و خوب که خشک میشد ننه م واسه نون پزی یا واسه کرسی تو زمستون اینا رو میسوزوند.
ما هم خب تااونوقت که اونجا بودیم یا کارای خودمونُ میکردیم یا اگر کار نداشتیم می رفتیم واسه مردم کار می کردیم،یه خان بود بهش می گفتن حج ارباب، این قشنگ ده هکتار زمین مرغوب داشت، فقطم سیب زمینی و هویج و یونجه میکاشت، موعد چیدن میشد خب اونوقتا که کمباین و اینا نبود که، هر کدوم مون یه داس می گرفتیم دستمون و یا علی. اگر سیب زمینی کنی هم بود که ما که کمتر بود سن و سالمون سیب زمینی ها رو خاک و خُلاشو می گرفتیم و گونی می کردیم و خلاصه این مزدمونُ که عصر به عصر میدادن یه کیفی می کردیما.
کار نداریم، ما دیگه بیست سال بیشترمون بود که دیگه اومدیم شهر. حالا چطور؟ من یه دایی داشتم خدا بیامرزدش این بنده خدا، معلم بود، اونم شش جوانی بود، ولی قبل ما یه ده سالی بود دار و ندارشو ضَفت و رفت کرده بودُ از شش جوان ول کرده بود رفته بود شهر. حالا کجا؟ ملک شهرِ اصفهان. این خدابیامرز خیلی به آقام می گفت واسه این شش تا بچه و عهد و عیالدم شده ول کن این شش جوانُ. حالا دروغم نمی گفت: خداییش هم دیگه آّبادی مون نه کار و باری داشت و نه درآمد درستی و نه ترقی و آینده ای.
کار نداریم، اونقدر بیخ گوش آقام گفت و ننه و ما هم گفتیم که آقام راضی شد. گاوا روفروخت و خونه رو هم به هر در به دری فروخت و تراکتور پکیده شم فروخت و همه اینا رو که زد تنگ هم یه مزدا ۱۶۰۰ خرید و پول جلوی خونه که اجاره کنیمُ جور کرد. ولی خب زورمون نرسید بیایم ملک شهر اصفهان اومدیم یزدانشهر که تقریبا پنج فرسخی اصفهانه. شهریتش بدی نبود ولی خب هنوز مونده بود تا بزرگ شه. این یزدانشهرم که اومدیم همه جورایِ خودمون بودن: از همین در و دهاتا بالا اومده بودن: از ترک و لر و گرج بگیر تا جنگ زده؛ از همه فرقه ای اونجا بود. خب اونوقتم هیچی نداشت: دو تا خیابون اصلی بود و چار تا در و دکون و از چار طرف بیابون بود، کوچه و خیابوناشم خاکی.
حالا خیلی فرق کرده ها، اونوقت اما این خبرا نبود. آقام خدابیامرزم یه چس مثقال سرمایه به هر ستمه خوردنی جور کرد و رفت ظرف و ظروف خرید و بلندگو و از این بند و بساطا و با این مزدا ۱۶۰۰ میرفت خیابون به خیابون و بعضی روزا هم میرفت شهر و دهاتا اطراف دستفروشی. ظرفاشم ملامین و بلور و اینا بود که می رفت کارخونه از این وازده هاشون که تروتمیز بود می خرید که ارزون تر دربیاد که ارزونم بشه بفروشه تا بخرن. مثلا فرض کن پارچ شیشه ای می خرید مثلا دسته ش تو پختن و سرد شدن یه ذره کج بود یا ظرف ملامینا تو نقش و طرح شون مثلا تو کارخونه رنگاش پخش شده بود، خلاصه وازده بودن. خب مشتریاشم همه جورای خودمون بودن، اونا هم یه عده بدبخت بیچاره، دیگه ریز نمیشدن که حتما می خام ظرفام بلور فرانسه باشه و اینا. از این مزه ها این جا نبود.
اون اولاش، خب از همه بیشتر ننه م خدابیامرز خیلی سختش بود، مخصوصا چون دهات که بودیم، حیوونا رو خیلی دوست داشت یعنی عادت کرده بود بهشون، چار پنج تا گاو بودن، این بود که آقام که فروختشون ننه م اون اولا تا بیاد عادت کنه به شهر خیلی سختش شد. حتی یادم هست اون آخراش که هنوز روستا بودیم اومدن با نیسان حیوونا رو بردن ننه م گریه ش گرفت؛ شما یه گلدون یا یه پرنده هم داشته باشی متوجهش بشی،بش عادت کنی خب وقتی بمیره، بخشکه یا طوریشون بشه خب غصه ات میشه، چه برسه که ننه م از اونوقت که این حیوونا گوساله بودن خودش بالا سرشون بود. آقامم که میرفت از صبح زود تا بعد مغرب با این ماشین میرفت دستفروشی.
اون اولا تا یه چند سال خیلی خیلی آقام ستمه خورد زبون بسته؛ فکر کن ما دو تا پسر بودیم و چارتا خاهر همه محصل؛ فقط خرج یومیه مونم حساب کنی خیلی میشد، یه طور بود که آقام واقعا پس برنمی اومد! با هزار جور از اینجا کم گذاشتن از اونور زدن، دو پشته کار کردن، یه جور بالاخره تنگشو خورد می کرد که ما بریم درس. همیشه هم میگفت شما کاریدون نباشه به من، درس تونُ بخونید باعث سرافرازی من و خودتون بشید. حالا اخوی و یکی خواهرام درسشونُ خوندن یکی شون اداره ای شد و خواهرمم معلم. ولی من و دو تا خواهر کوچیکام نه، درس بخون نبودیم. ول کردیم درس و یه چن وقت کمک آقام میرفتم با مزداش دستفروشی. یه چند تا شغل عوض کردم یه چند سالُ بعد همون دایی ام که گفتم معلم و اداره جاتی بود خدا پدرشو بیامرزه دست منو بند کرد تو کارخونه ریسندگی بافندگی نجف آباد. اونجا که دستم بند شد دیگه پا دستگاه پارچه بافی بودم و یه چند سالی هم با یه بنده خدا دستگاه ها رو سرویس می کردیم.
اونجا که بودم از قدیمیا کارخونه خیلی میشنفتیم که اصل این کارخونه، صاحبش یه بابایی یهودی بوده، یه قُدوشیم نامی. این، خود به خدایش خیلی آدم خوبی بوده، یعنی ده مقابل یه مسلمون حروم و حلال حالیش بوده. میگفتن به کارگرا می رسیده: بن میداده، کسی هم می خواسته بیاد سخت گیری نمی کرده: حتی یه شاه محمد نامی هم بوده از این کوتوله ها که قدشون کوتاس، این بابا «تون سوز» حموما بوده، یه کار خیلی سخت و بدی هم بود این تون سوز، دردسرتون ندم این قدوشیم این شاه محمد هم اورده دستشو بند کرده تو کارخونه. خلاصه از اینا نبوده که فقط می خان پولشون زیاد بشه، این خدابیامرز اصلا لذت می برده خوشش می اومده که چل تا خونوار، پنجاه تا خونوار از پرتوی این کار نون می خوردن، جهیزیه می گرفتن دختر و پسراشونُ سر و سامون میدادن. حالا انقلاب که شد این شیخا جاکشا قدوشُ گرفتن سرِ هیچی اعدامش کردن. تهش هم با همین کاراشون، کارخونه رو کشوندن به تعطیلی. اووه اینا اینقدر ظلم کردن که اصلا به شماره در نمیاد.
همین اطراف اینجا که هستیم یه شهر کوچیک هست اسمش ویلاشهره: یه باغ پسته ی خیلی بزرگ بود می گفتن واسه اخوی شاهپور غلامرضاست، انقلاب شد، از دستش در اوردن، مصادره کردن ولش کردن به امید خدا، حالا برو نیگا کن، خیلی درختاش خشکیده. اصلا تا یاد داریم هر سال بدتر شده که بهتر نشده. یه چیزم بگم: من که خب هر کار کردم خدا میدونه واسه این زن و بچه م بوده، چیزی که بگی واسه خودم خواستم نبوده.
ولی بخصوص تو این چند سال که دیگه اینا بی مزه شو در اوردن، غیر اینکه از خدا خواستم این بچه ها سبزه بخت بشن و سَتمه نخورن، خیلی دلم میخواست میشد دست عیالمو می گرفتم جفتی میرفتیم این چند سالِ ته عمرمونُ تو همون وطن خودمون - شش جوان - تو روستامون زندگی کنیم. من نمیگم اونجا بهشته، امکاناتش خیلی کمه مقابل شهر بذاری، ولی یه پیرزن، پیرمرد مث من و عیالم دیگه چیزی نمی خایم، بخدا به همونم راضی ایم، اقلش آدم اونجا حضور قلب داره. اینجا همش باید قلبت بکوبه، هی حرص بخوری که فلان چیزو باید گرفت، فلان قسط و قبض و فلان چیزو میخایم و ... اوووه خلاصی نداره! نصفی همین حقوق بازنشستگی هم بهمون بدن، با یارانه، ما رو بس. یعنی این آخر عمری باید حق مون باشه چار روز تو آرامش باشیم تا بمیریم؛ من تا حالا به بچه هام نگفتم ولی از اونروز که با آقام اومدیم شهر و مهاجرت کردیم، نشد که ته دلم قرص باشه، رضایت داشته باشم و دلم واسه روستامون تنگ نشه. خصوصا که ده سال نشده از اومدنمون، آقام به رحمت خدا رفت، یه سال خشک تر در رفته از مرگ آقام، مادر به رحمت خدا رفت، بی کس و کار شدیم اینجا تو شهرِ غریب.
هر وقت پیش بچه ها حرف مرگ و اینا رو میزنم میگن:«بابا تو زندگی بعدی ات تو شهره - نمی دونم چی چی فرانکو... تو آمریکا .. - شهره سانفرانسیکو زندگی می کنی واسه خودت خانی میشی، ریاست می کنی!» من که نمی دونم زندگی بعدی اصلا هست، نیست، خدا می دونه. ولی من میگم اگه کار جهان و کار خدا رو عدالت باشه - که بر منکرش لعنت - یکی جورای ما که از روستا اومده باشه، اقل باید دو بار زندگی کنه: چون این یه بار که فقط به زحمت و بدبختی و زجر کشیدن گذشت.
حالا آدم زحمتم بکشه طوری نی، به چِشَم، ولی یه جوری که امیدی به فردا داشته باشه، که یعنی لااقل بعد قراره بهتر بشه. ولی با این قوم الظالمین که رو کارن، هر روز از دیروز بدتر شد که بهتر نشد. اینا یعنی نذاشتن آب خوش از گلو مردم پایین بره. والسلام.
این پرترههای فردی شما از زندگی واقعی مردم خیلی گیرا و ملموس هستند.