سروش صحت
آن سال وسط تابستان برف آمد و همه جا یخبندان شد... سوز سردی که می آمد مثل اره پوست را می برید و تا مغز استخوان نفوذ می کرد. اوائل بهمن بود.کتاب هایم را زیر بغل زده بودم و دست هایم را با فشار چپانده بودم ته جیبم، ولی فایده ای نداشت. حس می کردم دست هایم مال خودم نیست و انگشتانم تکان نمی خورد. داشتم می رفتم دبیرستان اما مطمئن نبودم که زنده برسم، فکر می کردم هرلحظه ممکن است یخ بزنم یا دست کم گوش ام یا دماغم خشک شود و بیفتد روی زمین. سعی کردم انگشت هایم را تکان بدهم ولی انگشتی وجود نداشت، توی جیبم سنگی بی حرکت افتاده بود. یکی از دخترهای محل مان که خانه شان یک کوچه بالاتر از ما بود، دوان دوان از کنارم گذشت. خیلی از روزها توی راه می دیدمش ولی سلام و علیک نداشتیم. بلد نبودم، رسم هم نبود.
توی محل، پسرها با پسرها حرف می زدند و دخترها با دخترها. معلوم بود که دختر محل مان هم سردش است و دارد می دود که گرم شود. کمی جلوتر تصمیم گرفت از پیاده رو به خیابان برود، شاید می خواست تاکسی بگیرد که از شر سرما خلاص شود. از جوی آب کنار پیاده رو به خیابان پرید، اما با وجودی که عرض جو کم بود پای اش به لبه جدول گرفت و کنار خیابان نقش بر زمین شد. توی آن سرما با آن شدتی که زمین خورد مطمئن بودم که دست یا پایش شکسته است. بدو بدو خودم را بالای سرش رساندم. "خوبید؟" دختر که سرخی خجالت سرخی گونه های سرمازده اش را دوچندان کرده بود گفت "بله، چیزی نشد" پرسیدم "مطمئنید؟" گفت "بله، هیچی نیست" معلوم بود که معذب است و دوست ندارد بالای سرش بایستم، برگشتم و درست لحظه ای که می خواستم به پیاده رو برگردم صدایش را شنیدم که گفت "خیلی ممنون" ایستادم .نگاهش کردم و یکباره گرمم شد.
هوا گرم شده بود و لحظه به لحظه داشت گرم تر می شد. احساس کردم داغ شده ام، انگار آتش گرفته بودم. چیزی نگفتم، فریاد هم نکشییدم، فقط برای این که خنک شوم شروع به دویدن کردم و تا دبیرستان یک نفس دویدم. ولی فایده ای نداشت، داشتم می سوختم، انگار میله ای داغ توی شقیقه هایم فرو کرده بودند، کف دست هایم خیس عرق شده بود، پیشانی ام خیس عرق شده بود، مهره های پشتم خیس عرق شده بود، تمام وجودم خیس عرق شده بود و گرما ول کن نبود. روزها و شب های بعد هم هوا خنک تر نشد، شب ها گرما کلافه ام می کرد و خوابم نمی برد و روزها گرما کلافه ام میکرد وبی تابم می شدم. زیر دوش آب سرد می نشستم، ساعت ها توی خیابان راه می رفتم ولی گرما ولم نمی کرد. صبح ها زودتر از خانه بیرون می آمدم و چون برای مدرسه رفتن خیلی زود بود سر محل می ایستادم، عصرها هم زودتر می آمدم و باز سر محل می ایستادم. تا آن که یک روز صبح دختر هم محله ای مان تندتند به طرفم آمد و گفت "بی شعور، چی از جون من می خوای؟... اگه می دونستم اینقدر بی ظرفیتی اون روز مرده بودم هم یه کلمه باهات حرف نمی زدم" یخ زدم. سرما تمام بدنم را گرفت، خواستم بدوم تا گرم شوم، اما نتوانستم و همان جا روی زمین نشستم. دختر همسایه مان رفت و دورتر و دورتر و دورتر شد و بعد یک نقطه شد و بعد دیگر حتی آن نقطه هم نبود. زمین سرد بود و سرما وارد تنم شد و چنان سرمایی خوردم که تمام گلویم را چرک گرفت و سه تا آمپول شش، سه، سه هم افاقه نکرد. یک ماه افتاده بودم و مثل بید می لرزیدم.
****
اردیبهشت اصفهان مثل بهشت است. آن سال ها زاینده رود آب داشت و اردیبهشت اگر در حاشیه زاینده رود قدم می زدی از آنهمه زیبایی مست می شدی. تمام طول سال منتظر بهار و ماه اردیبهشت بودم، آرزویم این بود که تا آخر عمرم، اردیبهشت در اصفهان باشم، در بهشت. ولی سالی که کنکور داشتم اردیبهشت برایم مثل جهنم شده بود. تا کنکور زمان زیادی باقی نمانده بود و مجبور بودم از صبح تا شب گوشه خانه بنشینم و به صفحه کتاب ها زل بزنم... احساس می کردم زندانی ام، احساس می کردم در مخوف ترین زندان جهان اسیر شده ام و فقط و فقط یک خواسته داشتم، دلم می خواست کنکور لعنتی برسدو تمام شود و راحت شوم، نتیجه کنکور برایم مهم نبود، فقط می خواستم زودتر تمام شود و آزاد شوم تا دوباره طعم لذت و زندگی یادم بیاید. روز کنکور رسید، از جلسه که بیرون آمدم مطمئن بودم که قبول نمی شوم. خودم را در خانه حبس کردم. درست فکر کرده بودم، هیچ جا قبول نشدم و تمام طول سال بعد را در همان زندان گذراندم، با شرایطی بدتر و سخت تر. و باز بهار و اردیبهشت را از دست دادم. وقتی بالاخره قبول شدم اردیبهشت اصفهان را برای همیشه گذاشتم و رفتم.برای همیشه ...
****
مرداد بود که برای همیشه رفت. بیشتر از همه دنیا دوستش داشتم. وقتی جنازه اش را توی گور گذاشتند و خاک پوشاندش فهمیدم که دیگر هرگز نمی بینمش. تا به حال این حس را داشته اید؟ تا به حال لحظه ای که عزیزترین تان را برای همیشه از دست می دهید تجربه کرده اید؟ همیشه یک روز یا دو روز یا سه روز نیست، همیشه یک هفته ، یک ماه
و یک سال نیست، ده سال نیست، بیست سال نیست، پنجاه سال هم نیست، همیشه یعنی همیشه، یعنی تا ابد. یعنی تمام. وقتی که تمام شد همانطور که در آن ظهر نیمه تابستان کنار خاکی که پوشانده بودش نشسته بودم دیدم سردم شده است. به آسمان نگاه کردم، آن سال وسط تابستان برف آمد و چنان همه جا یخ زد که فکر می کردم این یخ های قطور دیگر هرگز آب نخواهد شد. یادم است هوا سرد شده بود و من که از سرما می لرزیدم و توان حرکت نداشتم روی همان خاک دراز کشیدم و به زمین چسبیدم و برف تمام تنم را پوشاند.
***
پائیز را دوست دارم بخاطر رنگ هایش، نارنجی، زرد، قهوه ای، قرمز، بخاطر پیاده روهایی که با برگ پوشیده می شود، بخاطر صدای باد، صدای پرندگان، صدای درختان که آرام آرام جیرجیر می کنند انگار بدن شان را می کشند و برای خواب زمستانی آماده می شوند، پائیز دیگر هوا گرم نیست ولی سرد هم نشده و روزها دیگر کشدار نیستند ولی شب ها هم بیش از حد بلند نیست. پائیز انگار همه چیز صمیمی تر می شود، عمیق تر، درونی تر و شاید برای همین است که ته مزه غم دارد. در پائیز چای بیشتر می چسبد و قهوه خوش عطرترمی شود و معاشرت بیشتر می چسبد و آدم دوست دارد حرف بزند و دوست دارد سکوت کند و دوست دارد دوستانش را ببیند و دوست دارد دشمنانش را ببخشد و دوست دارد بنشیند و در اطاق را ببند و کمی فکر کند، پائیز وقت فکر کردن است، فکر کردن به بهار و تابستانی که آمد و رفت و زمستانی که می رسد، دیر یا زود می رسد و سال را تمام می کند.
***
همه فصل ها را دوست دارم ولی شاه فصل ها بهار است. حتی آنهایی که عاشق تابستان یا پائیز یا زمستان هستند هم می دانند که شاه فصل ها بهار است. بهار با جوانه های ظریفی که به زور خودشان را از تنه شاخه های خشک بیرون کشیده اند تا همه چیز از اول شروع شود و ادامه پیدا کند...
***
یکی از روزهای عید با پسرم رفتیم پیاده روی. عید خیابان ها خلوت می شود و می شود راه رفت و نفس کشید. به پسرم گفتم "خوبی عید اینه که می شه تو خیابان ها راه رفت و نفس کشید" پسرم جوابم را نداد و به طرف دختری که چند قدم جلوتر از ما می رفت دوید. دختر که می خواست از پیاده رو به خیابان برود از روی جو پریده بود اما پایش به جدول گرفته بود و زمین خورده بود، پسرم خودش را بالای سر دختر رساند و پرسید "خوبید؟"پای دختر شکسته بود...
***
لائوتزو می گوید:
"وقتی مردم برخی چیزها را زیبا می دانند
چیزهای دیگر زشت می شوند
وقتی مردم برخی چیزها را خوب می دانند
چیزهای دیگر بد می شوند"(۱)
(۱) تائوت چینگ، برگردان فرشید قهرمانی
نظرات