صدای زنگ در که بلند شد ، چرت بیژن پرید. بین خواب و بیداری بود که زنش داد کشید و گفت : بلند شو مرد ! فکر میکنم خریدار ماشین آمده تا تحویلش بگیرد، برو کلیدها را بده و بقیه پول را بگیر؛ بیژن با بیمیلی از جایش بلند شد. با تانی به سوی در رفت . قبل از خروج مقابل آیینه ایستاد. یادش آمد که سالهاست خودش را در آیینه ندیده ، اولش طوری به تصویرش نگاه میکرد که انگار تازه دارد با عکسش آشنا میشود. یادش آمد که 35 سال پیش که برای اولین بار ماشین خرید خیلی جوان بود و حالا چقدر پیر و شکسته شده است. باورش نمیشد. با دقت دستش را بالا برد و به صورتش کشید. هر آن فکر میکرد که هیکلش پودر شود و به زمین بریزد . به جای موهای نرم و سیاه سابق الان دیگر طره های سفیدی نظیر حاشیه های جاجیم های ترکمن بر سرش مانده بود.

يواش يواش داشت کاریکاتور دوره جوانیش میشد. عین آدمهای گنگ به تصویرش زل زده ؛ نمیدانست که چقدر در مقابل آیینه میخکوب مانده بود. دوباره صدای زنگ در بلند شد و بلافاصله زنش عين صوت کارخانه داد کشید و گفت : بیژن !! تو هنوز نرفته ای ؟   مگه کری ؟ خنگی ؟ منگی ؟ چرا نمیری ماشین را تحویل بدی و بابا را خلاص کنی. بیژن از خانه زد بیرون تا بقیه غرغر زنش را نشنود. از پله های نمور ساختمان پایین آمد ، با تانی در ورودی را بست . چشمش به یشمینه افتاد . پیکان سبزی را که 35 سال پیش خریده و از همان موقع اسمش را یشمینه گذاشته بود آخر رنگش سبز یشمی بود. عین آدم آهنی به سمت ماشین رفت و در آن را به آرامی باز و پشت رل نشست.

مرد قول هیکلی که قیافه شهرستانی داشت و کلاه شاپو به سر گذاشته و در گرمای طاقت فرسای تهران کت ضخیمی پوشیده بود بلافاصله در کنارش نشست با تعجب به حرکات بیژن خیره ماند بیژن نگاه ماتش را به صورت مرد دوخت و دستش را به سمت داشبور برد . بدون کمترین خطایی در را باز کرد و کارت ماشین و یک عینک آفتابی و یک نوار کاست از داخل آن برداشت . خریدار پوزخندی زد و گفت: آقا بیژن کاستو برار بمونه.... به یاد تو گوش میکنم. بیژن چیزی نگفت. انگار قبلا هم چند بار خواسته و بیژن چیزی نگفته بود. یعنی لازمش دارم.

مرد شهرستانی پوزخندی زد و گفت: نمیشه عینکت را به ما یادگاری بدهی؟ دندانهای سیاهش تو ذوق زد و بیژن با تعجب به دندان طلای مرد خیره ماند . سالها بود که دندان طلا ندیده بود. بیژن خیلی زود فهمید که باید ماشین را تحویل داده و بقیه پولش را بگیرد. در حالی که دستانش میلرزید سویچ ماشین را به سوی مرد دراز کرد و او هم دو برگ چک که هر کدام دویست هزار تومان بودند در حالی که به چشمای بیژن زل زده بود کف دستش گذاشت.

بیژن با همه کرختی زود فهمید که باید ماشین را ترک کند. به آرامی از آن پیاده شد. اصلا باورش نمیشد که این آخرین باری است که بعد از سی و پنج سال از ماشینش جدا میشود. مثل همیشه پایین آمد و خیلی آرام رفت و نشست کنار خیابان . مرد خریدار که حالا صاحب ماشین محسوب میشد هیکل درشتش را به زور در پشت فرمان جای داد و با یک استارت آن را روش کرد. بیژن بدون آنکه پلک بزند به ماشین خیره شده بود .

راننده گاز تندی به ماشین داد و یشمینه از جای خود جهید. بیژن چنان به حرکت پیکانش خیره شده بود که گویی انتظار هیچ حرکتی را از او نداشت .

به آرامی سیگاری از جیب پیراهنش در آورد و عین لاکپشتهای گالاپاگوس 20 دقیقه طول داد تا بر گوشه لب گذاشته و بگیراند. پک کم عمقی به آن زد و دودش را بی ملاحظه به هوا فرستاد. عین کسی که بر سر قبر تازه در گذشته ای نشسته باشد هنوز باور نمیکرد که پیکان عزیزش را فروخته باشد. درست 35 سال پیش بود سال 1354 که با پرداخت همه پس اندازش توانست آن پیکان 46 یشمی را بخرد. روزهای شیرین آن موقع را دوباره مزمزه کرد. آن وقتها اگر کسی ماشین نداشت کمبود زیادی را احساس میکرد و او با خرید پیکان به قول دوستش جواد داخل آدمها شد.

کلی خاطره شیرین و البته چند تا یادگار تلخ از آن روزگار برایش ماند سال 56 عروسی کرد؛ بهترین خاطره ائی که با یشمینه داشت.  آن روز ماشینش را کلی تزیین و برق انداخت بود . هیچگاه به اندازه آن روز خوشحال نبود. روزگار خیلی سریع سپری شد.

نا آرامیهای انقلاب که شروع شد او تازه داشت به عنوان یک کارمند دون پایه جا می افتاد. آن اواخر خیلی خوش میگذشت . یادش می آمد که با زنش اعظم هر هفته به شمال میرفتند اصطلاحی آن موقع ها بر سر زبانها بود و چهاشنبه ها را میگفتند چهارشنبه خوشگله یعنی آغاز دو روز خوشی.

انقلاب عين شروع پاییز و زمستان کم کم خود را نشان داد. هیچ کس واقعا نمیدانست چه اتفاقی دارد می افتد . بیژن عين کودکان بازیگوش تظاهرات را هم نوعی بازی تلقی میکرد . یادش افتاد که باباش میگفت : آدمی که استخوانش بشکند تا وقتی دردش تازه است چیزی نمیفهمد چون بدنش گرم است ولی طولی نخواهد کشید که بفهمد چه بلایی بر سرش آمده است. برای بیژن هم دقیقا همین اتفاق افتاد . دوران جنگ خیلی سخت گذشت . حتی از تامین نیازهای اولیه خانواده اش میماند و ساعتها برای گرفتن اجناس کوپنی را در صفها تلف میکرد . فکر میکرد وقتی جنگ تمام بشود گشایشی در زندگیش اتفاق بیفتد و اوضاع بهتر بشود ولی در عمل روزگار برای او سخت تر گردید .

به قول همسرش  اعظم خانم خیلی ها در فامیل استخوان تراکاندند و وضعشان روز به روز بهتر شد ولی برای بیژن روند نزولی زندگی همچنان ادامه داشت. او یادش می آمد که با باجاناقهایش قبل از انقلاب هر از چند گاهی دور هم میشدند و گلویی تر میکردند ولی الان آنها كلا تغییر قیافه داده بودند و بیژن را دایناسور حساب میکردند. در سالهای بعد از انقلاب اولین توصیه آنها به بیژن این بود که در این اوضاع و احوال اینقدر بیژن بیژن نکند و خودش را مهدی و یا نمیدانم وحید و یا حد اقل میثم بنامد. دیگر دوره بیژن و رامین و فریدون گذشته بود . بیژن اصلا نمی فهمید این کارها برای چیست ؟ او فکر میکر اینها هم یک نوع بازی هستند و یک روز که از خواب بیدار شد خواهد فهمید که همه  اینها فقط تو خواب بوده  و واقعیت نداشته.

بیژن اصلا" قواعد بازیهای بعد از انقلاب را بلد نبود. واقعیت زندگی چیز دیگری بود. با بزرگ شدن بچه ها اوضاع روز به روز برایش سخت تر میشد . یواش یواش زنش هم او را همراهی نمیکرد و فقط درخواستهایش را هر روز برایش تکرار مینمود. احساس میکرد که از داخل دارد فرو میریزد و به شدت فرسوده میشود. به هر جان کندنی بود توانست هر دو بچه اش را به دانشگاه آزاد بفرستد ولی دیگر واقعا" بریده بود. تنها دلخوشیش این بود که میرفت و تنهایی در داخل ماشینش مینشست و یاد ایام خوش گذشته سیگاری را روشن نموده و به دور دستها خیره میگشت. نوار سوسن و آقاسی را روی کاست های قدیمی پخش  میکرد : عمر آدم مثل اون لک لک پیره.......

 بازنشستگیش هم مزید بر علت شد با وجود آنکه 2 سال قبل از اعلام بازنشستگی برایش نامه ای آمده بود ولی اصلا فکر نمیکرد که این اتفاق برایش بیفتد. خیلی از همکارانش را میشناخت که حتی 5 سال بعد از اعلام بازنشستگی هنوز داشتند کار میکردند و فکر میکرد دلیلی ندارد او نتواند از این امکان استفاده نماید . کافی است نامه ای به رئیسش بنویسد و علاقه خود را به ادامه کار کتبا ابراز دارد بقیه کارها دیگر خود به خود درست خواهد شد. بیژن خیلی از مرحله پرت بود و حتی اینجای قضیه را هم خوب متوجه نشده بود. فقط افراد بخصوصی میتوانستند بعد از بازنشستگی در اداره بمانند و مسلما" بیژن جزو آنها نبود. دیگر به اداره نمیرفت و در عین حال نمیخواست برود و در پارک پیش بازنشستگان دیگر بنشیند. به دستور زنش شروع کرد به مسافرکشی. این کار درآمد زیادی برایش نداشت. ماشینش قدیمی بود و بیشتر از آنچه در می آورد باید هزینه تعمیرات را میپرداخت ولی رویهمرفته راضی بود فایده اینکار آن بود که دیگر مجبور نبود در خانه بنشیند و غرولند های زنش را بشنود . آخرین فاجعه از زمانی شروع شد که کرایه خانه اش چند ماهی عقب افتاد . راستش اولش فکر میکرد با چند ساعت کار بیشتر میتواند هر ماه مبلغی را پس انداز نموده و بدهیهای خود را به صاحبخانه بپردازد ولی داشت اشتباه میکرد . زنش اول به شوخی ولی یواش یواش به طور جدی گفت که حتما باید ماشینش را بفروشد و کرایه های عقب افتاده را بدهد . چاره دیگری نبود . با اینحال بیژن فروش ماشینش را 6 ماه طول داد. هر بنگاهی میرفت مسخره اش میکردند و میگفتند که حتی به قیمت موتور سیکلت هم آن را نخواهند خرید .

سرانجام یک مشتری شهرستانی پیدا شد که حاضر بود پول خوبی بدهد و ماشین را بخرد . با اینحال بیژن 10 روز از خریدار مهلت گرفت تا ماشینش را تحویل بدهد . این ده روز یک لحظه از پیکان عزیزش جدا نشد. در این ده روز فهمید که چقدر به این آهن پاره علاقه دارد .

ساعتها مثل کسی که عزیزی را از دست داده باشد در داخل ماشین مینشست و گریه میکرد و لی به هر حال آن روز شوم رسید و او مرکبش را تحویل داد . بیژن ساعتها بعد از فروش ماشین همانجا نشسته بود و تکان نمیخورد . دردی در سینه اش احساس میکرد که نمیتوانست از جاش بلند شود. درد از سینه به بازوی چپ و سرانجام همه بدنش را پر کرد . کنار جوی کثیف آب دراز کشید و آسمان همیشه دودی را نگاه کرد. چشمانش به دنبال یار عزیزش خیره ماند. دندانهایش قفل شدند و دو قطعه چک 200 هزار تومانی از دستش رها شده و در داخل لجن جوی افتادند ...