مرتضا سلطانی

چیزی نماند به عصر و نارنجی شدن آخرین اشعه های زیبای خورشید، الان باید پوشک پیرمرد را که پرستارش هستم و دیگر برای من همان «باباجان» یست که صدایش میزنم: این پوشک‌عوض کردن هم البته از آن کارها نیست که آدمها برایش صف بکشند، ولی برای من دیگر ناراحت کننده نیست: چون دستانم که به من وصل است، انگار حافظه داشته باشد، خودش اتوماتیک کار را انجام میدهد،  و منِ دیگرم من را می برد بیرون اتاق و پی فکر و خیالی تازه؛ یعنی: مگر اینکه فکر کنیم مدفوع جمع کردن هم به عرق ریزان روح و فکر کردن عمیق محتاج است! - که خوشبختانه نیست - فقط کافی ست کار من را بکنید:

شلوار باباجان را پایین می کشم، حتی پایین تر از پوست شل و چروکیده ی پشت ساق پایش، یعنی می کشم تا مچ پا؛ تا پایش هم یک هوایی بخورد. بعد دستکش دستم میکنم، حالا دو طرف پوشک شورتی را در کناره های لگن، پاره می کنم، بعد پوشش چسبش را ور می آورم و پوشک را مثل یک مربع پوگندو در می آورم - اینجا میتوانم حتی تضمین بدهم لازم نیست حتی چشمتان به محتویاتِ داخل این بسته ی مربعی بخورد - و .... شوتش میکنم توی پلاستیک مشکی.

بعد با دستمال کاغذی ضخیم حوله ای، اول آغشتگی های کثیف بین پایش و هرجای دیگر را پاک میکنم. و قبل از آنکه اندکی پودر بچه آنجا بزنم تا عرق سوز نشود، با ظرف آبپاش که آبی ولرم و مطبوع دارد چند باری می پاشم به اسافل اعضای باباجان. و مرحله آخر تمیز کردن نهایی را هم تمام میکنم. حتی می توانم حس کنم این آب ولرم که مثل میانه روها، نه داغ است نه سرد، وقتی اینطور و به قاعده لای پا و اسافل اعضایش می نشیند، چه حس دلچسب و کیفوری دارد؛ چیزی که اگر بخواهم تا مغز استخوان واقعگرا باشم (چون بهرحال ما آدمهای واقعگرایی هستیم!) با قدری بی ادبی باید بگویم که این قطره های کوچک و رنگین کمان گرفته ی آب وقتی می پاشد به لای پای باباجان و به اسافل اعضای محترمش «کپ و کون و گُنداشو حال میاره».

و در تمام آن لحظات که دستم دارد پوشک را عوض می کند، ذهنم آن روز بارانی را با «گروهان مری» به یاد می آورد: 

این «گروهان مُری» در واقع ۵. ۶ گربه ای بود که چون بابا بهشان غذا میداد، بعد از مرگ او، مثل ارثیه ای به من رسیدند( حالا همه برای بچه هایشان پول و حقوق و ملک میگذراند بابای ما گربه های گرسنه ی خیابانی) بنابراین در کنار تمام مسئولیت های پدری و مراقبت از خانه و خانواده، باید مراقب این نان خورهای اضافی هم می بودم و چیزی نکشید که این وظیفه ی ناگزیر به عادت و بعد به یکی از اندک امکان های دلگرمی ام تبدیل شد که به قلب و روحم سوختی قوی میرساند تا زانویم زیر این بارها خم نشود: بنابراین کارم شده بود اینکه هر روز بروم مرغ فروشی محل و دستم را تا آرنج بکنم توی آشغال گوشت ها و امعا و احشای مرغ ها تا قوت این نان خورها را هم فراهم کنم.

خیلی زود آنها را که پیش خودم «گروه اراذل و خفاش» می نامیدم، تبدیل شدند به «گروهان مُری» و دیدن اینکه این موجودات هپلی و کروکثیف سیر میشدند و توی حیاط بازی میکردند واقعا لطفی چنان ناگفتنی داشت که حالی معادل «خرکیف ممتد» به من دست میداد. و البته حتی با آنکه گاهی میشد پولی هم نداشتم تا حتی همان اندک بهای آشغال گوشتِ مرغ ها را بدهم، حتی بی خیال احتمالِ شکستن غرور و عزت نفس ام را به گرسنه ماندن «گروهان» ترجیح میدادم بنابراین دو نوع کلک مرغابی استفاده میکردم:

در مورد اول وقتی غذا را از بین آت و آشغال مرغ های مرحوم شده، سوا میکردم، دستم را میشستم و خیلی خونسرد می پرسیدم: «آقا چقدر شد قربان؟»

طرف می گفت: «اصلا قابلتو نداره... آقا هفت تومن..»

بعد من که می دانستم کارت عابر بانکم توی جیب پشتم است اما یا پولی درش نیست یا فقط پول یک پاکت سیگار توی آنست، شروع میکردم به دست کردن توی جیب هایم: جیب اینور، جیب آنور، جیب پیراهن و با حالتی غافلگیر شده و کلافه می گفتم: «ای بابا... منم گیجما... آقا کارتمو یادم رفته بیارم طلبت باشه میارم واست...»

و البته مورد بعدی هم این بود که بعد از شستن دست و گره زدن پلاستیکی پر از غذای «گروهان» و پرسیدن اینکه چقدر شده و ... کارت را میدادم به مغازه دار - در حالیکه میدانستم این کارت خالی به کفر ابلیس هم نمی ارزد - اما تا می گفت موجودی ندارد فورا با حالتی شگفت زده و هول شده کارت را می گرفتم و بعد از دیدنش درمی آمدم: «ای بابا... آقا شرمنده بجای اون کارت بانک ملتم اینو اوردم... آقا پس طلبت تا برات بیارم فردا...».

اما این هم باید از معجزه هایی باشد که در مراقبت هست: اینکه گاهی چنان با سرشت آدمی می آمیزد که گاهی تنها دو منزل می ماند تا عشق و یا حتی محبت بی انتظار و گاهی هم مثل آن روز برای من، یکی از زیباترین و دلچسب ترن لحظه هایت را میسازد: آن روز، یکی از آن بعدازظهرهای سرد پاییزی بود که باران هم شلاقی می بارید، من هم که یحتمل از کار آمده بودم، توی اتاقم گویا فیلمی چیزی می دیدم: و البته توی حالِ مِلوی خلسه واری بودم که بیشتر از همه بخاطر وضعیت متضاد اینجا و آنجا بود: بین در پناه گرمای مطبوع اتاق و کنار بخاری، فیلم دیدن و  سرمای موذی آن بیرون و آن باران وحشی. ولی تا می آمدم به اوج سفیدیِ نرمِ لذت این خلسه و حال خجسته ام برسم، چیزی قهوه ای و بویناک، کمپلتِ این پسزمینه سفید را به گند می کشید، چه‌چیزی؟ تصویر هیکل خیس و در حال سگ لرز گروهان گربه ها که آن بیرون بهم چلیده اند. و چون یکی دو بار نادیده گرفتم، این تصور تکرار شد، با کلافگی پا شدم - حتی بعید نیست فحشی هم نثار هر چی «گربه و گربه باز» کرده باشم - رفتم بیرون و ده دقیقه بعد، شش تا گربه ی خیابانی هپلی و کر و کثیف هر کدام یک گوشه اتاقم لش کرده و چرت می رفتند یا بدن شان را کِش می دادند و دست و پایشان را لیس میزدند: حالا، دیدن این گربه هایی که مدتی بود خیلی بهم وابسته شده بودیم حسی عمیق از رضایتِ توام با احساس امنیت برایم داشت.

از آن خوشایندتر و می توانم بگویم عمیقتر و فراموش نشدنی تر این بود که انگار در آن لحظه درون یک قصه بودیم: یکی از محبوب ترین قصه های کودکی ام - که ‌هنوز هم دوستش دارم - قصه ی خاله پیرزن: همان که همه حیوانات را از گزند سرمای بیرون نجات داده و این مهمانان ناخوانده را به خانه اش راه می دهد: از کجا معلوم شاید آنچه تخیلی و دروغین بود قصه ها نبودند!