مرتضا سلطانی

در همین ابتدا احساس میکنم هیچکس بهتر از خود عزیز آقا نمی تواند از خودش و زار و زندگی اش بگوید پس افسار روایت را میسپارم به خودش...

عزیز: من ازم نمیاد کتابی و قشنگ بگم، اینه که به زبون خودمون واری می گم... آقا، یه عمری هر کی به ما میگفت چطوری؟ یا زندگی ات چطوره؟ میگفتم: اِی یه لِک و لِکی می کنیم؛ حالا هم نقلِ کُمپِلِت این ۶۵ ساله که عمرم قد داده: که اِی همش انگار به همین لِک و لکی کردن گذشته. حالا درسته یه کوره سواد بیشتر نداریم ولی خب آدم می فهمه که زندگی تهش باید مایه دار باشه: یعنب اینقدریُ می فهمم که زندگی منم اونجور که خودم خواسته باشم و باید، مایه دار نبوده، ولی بدی ام نبوده: یعنی دیگه اونطوری بوده که میشده.

دردسرتون ندم: حالا هوش و حواسم جا نیست از بچگی بگم: فقط اینقدری بگم، آقا از چیزی که لجم میگرفت درس و مقش بود. آقامم، پیرمرد، با اینکه از این آدما قدیمی بود خدابیامرز خیلی می گفت برم درس، ولی تصدیق پنجمو گرفتم دیگه نرفتم. به همین نام و نشونم رفتم اول بزازی - همین پارچه فروشی خودمون - یه اوستا داشتم حاج علی بزاز، این خدا خیر نداده دست بزن داشت، هر روز خدا سر هیچی ما رو میزد، اون قدیما هم مثل حالا نبود، میگفتن باید جلو جلو هم شده بچه رو زد اگه بخای یه کارو سفت و درست یاد بگیره.

دردسرتون ندم، ما این کارم بند نشدیم و یه چندسالی عمله بنا بودیم و بودیم تا شدیم واسه خودمون اوستا بنا. خود به خدایش هم تو کارش خیلی سَتمه می خوردیم عامو پولش بدی نبود. با همین مزد اوستا بناگی ما زن گرفتیم و تشکیل زندگی دادیم: حالا یادم نیست درست ولی هزار تومن نشد خرج عروسیمون: با اینکه برنامه رو حوضی داشتیم، خواننده دعوت کردیمُ خلاصه چیزی کم و کسر نذاشتیم.

جخ یه سال نبود عروسی کرده بودیم که عَن قُلاب شد! من نمیگم ما نرفتیم، رفتیم بیرون شعارم دادیم، از اتفاق یه کتک سفتی ام از یکی گاردیا خوردیم. آقام خدابیامرز همونوقت می گفت: بابا به شیخ جماعت اعتبار نی، نرید پشت شیخ ها.. بگید خمینی خمینی.

ما چه می فهمیدیم! میگفتیم پیرمرد حالیش نی. عَن قُلاب شدُ و چش وا کردیم دیدیم جنگ شده. منم یه همساده داشتیم رفیقم بود یه روز گفت بیا بریم جبهه و جنگ و این اختلاطا، ما هم رفتیم. سالِ کی بود خدایا! فکر کنم ۶۴،۵ بود چون هنوز دختر بزرگمو نداشتم هنوز. آقا رفتیم جنگ و شدیم واحد ترابری، شدیم راننده. من یه وقتا یه تک بود دستم باش بار و اینا جابه جا میکردیم، یه وقتا هم رو لودر بودم سنگر می کَندیم و گود ورمیدوشتیم واسه ذاقه مهمات و چیزا دیگه. تو همون دو سه سال خشک تری که تو جنگ بودیم یه علی آقا نامی با ما رفیق شد، این بنده خدا ۴۵ سالُ داشت.

یه شبم برگشت به ما گفت: فلانی من یه ماشین دارم مفت میخام بفروشمش، تو هم که رانندگی بلدی، برو تصدیق پایه یک اتُ بگیر بیا رو همین ماشین کار کن. واسه من خوب داشته، ولی دیگه نمی خام بمونم تو ای کار. آقا پرسیدم ماشینت چیه و حال جریانش چیه، گفت ماشین تخلیه چاهه؛ بعدم صاف و قشنگ گفت آقا ماشین خَلابالاکِشیه! ما خب اولش بهمون سنگین اومد. ولی از اوستا بنایی هم خدائیش خسته شده بودم. آقا زد و ما شدیم خلا بالاکش. خداییشم ماشینُ مفت خریدیم و افتادیم تو ای کار. به پنج سال نشده دیدیم عجب شدا؛ چرا مثلا چاه خلا رو که می کشیدیم خیلی بو گند داشت، آدما یه جور دیگه نیگاد می کردن ولی انصافا خوب نون کرد واسمون. یه جور شد، هر کی می پرسید می گفتم: «بابا نون‌ تو عَنه!»

به همین نام و نشون با همین پول عن بالا کشیدن ما تونستیم یه جا خونه داشتم کم کم بسازمُ خلاصه چش و چارمون باز شد. خب البته اینشم بود که بچه ها تو خونه راضی نبودن. این عیالمون‌ خب نق میزد که تو رو در و همسایه و فک و فامیل روش نمیاد بگه مَردِش خلا بالاکشه! دخترم خب میگفت خجالت می کشمُ از این اختلاطا؛ منم بالاخره واسمون گرون می اومد این چیزا: بالاخره غرور داشتم دوست نداشتم بچه م بخاطر شغل باباش سرشیکسته بشه.

من خودم فقط عشقم اونوقتا بود که میزدیم به جاده بریم بیابون، تانک مونُ خالی کنیم. من بودم و خودمُ جاده: فقط حالم همین روندن تو کفی بود: میزدم واسه خودم زیر آواز میگفتم کون لقِ دنیا؛ هر کی می خاد هر چی بگه بگه: عزیز خلایی یا هرچی. یعنی بخودم بود دوست داشتم نی میزدم و می خوندم یعنی تو اینکار دوست میداشتم می بودم. یه چند وقت هم که شاگرد داشتم همچین خوش خوش تو کفی می رفتیم و اختلاط میکردیم و یه وقتا هم خربزه میگرفتیم می خوردیم و منم میخوندم و واسه دل خودم میزدم زیر آواز. میگفتم کون لق همه چی. بعدم می بردم تو بک و بیابون تانکُ خالی میکردیم.

دردسرتون ندم بد و خوب یه جور اونورش کردیم و بزنی دست هم، واقعی خوب بود کارش حالا اسمشو هر چی می خواستن بذارن: خلابالاکشی یا هر چی... بود و بود و بود تا این قضیه کانال کشی فاضلابُ سیخ کردن تو ماتحت ما. از همو روز نون ما هم کلوخ کردن؛ تا دیگه زد و هر جا می بینی فاضلاب کشی شد و خیلی شانس مون می گفت یه هفته یه بار یکی زنگ میزد بریم چاهشو خالی کنیم - از اونجاهایی که هنوز فاضلاب نکشیده بودن - ما هم دیدیم خیر اینطوری نمیشه!

یه پنج سال پیش سرافتادیم ماشینُ بفروشیم: حالا ماشینُ فروختیم تو این سند و سال کجا بریم دستمونُ بند کنیم،از کجا نون بیاریم بخوریم؟ دیدیم اوستا بنایی که دیگه ازمون نمیاد، عمله گی هم که هیچی، یه عمری هم کارمون همین بوده که چاه خالی کردیم... هیچی دیگه از جیب خوردیم.. حالا ایناش به چِشَم کسی زیر بار ماشین نمیرفت بخره؛ آخر کار مجبور شدم تانکشو در بیارم کله شو چَکُ پُکی بدم یکی بره، تانکشم هنوز رو دستمه... حالا رو هم، شیش هفت ساله دیگه ما چاه خلا نکشیدیما ولی هنوز اسمش رو ما مونده میگن «عزیز خلایی». خب حروم زاده ها لابد شما نبودید می ریدید که ننگش فقط رو پیشونی ما باشه!

خلاصه، اینم زندگی ما، حالا خیلی مخلفات و ایناهم داشت، دیگه من حوصله و هوش و حواسشو نداشتم بگم ولی مغزشو بخای همیناست. چند صباح دیگه هم می ریم شاید حالا بدی ام نباشه که این شده لقبمون، شاید سر اینم که شده، اسممون باقی بمونه بگن یه روزی یه بابایی عزیز خلایی نامی هم بوده...