مرتضا سلطانی

پریشب که تا صبح همراه پیرمرد بودم: در ششمین روز بستری شدنش در بیمارستان همینکه یک ساعتی در آن بین توانستم بخوابم، آن لحظه های مهیب و دلخراشی یادم آمد که یکی از کودکی ام بود و آن یکی از آغاز جوانی: نه اینکه کامل این ها را در خواب دیده باشم اما بهرحال کاملش را بخواهم بنویسم میشود این:

در حیاط همان خانه ی قدیمی و خشت و گِلی که آن وقتها ساکنش بودیم: من آنجا ایستاده ام و نگاه خیره ام ماسیده بر جسد اردک یک پایی که داشتیم (و «ناخدا یه پا» می نامیدمش) و کنار پله های ایوان تمام کرده بود. بعد انگار که شبحی شوم در درونم یکباره من را بسوی چیزی حقیقتا هول انگیز هل داد: دستانم بی اختیار به تکه چوب کلفتی گره شد و بعد چوب را بالا برده و با چند ضربه سر اردک مرده ی بینوا را له و لورده کردم. چرا؟ به یادآوردن آن بروز جنون آسا از خشونت، از سوی من که کودکی ذاتا خشن نبودم تا سالها من را ترس خورده و مبهوت برجای می گذاشت و حتی با وجدانی زخمی که انگار با چاقو پاره شده بود!

سالها بعد در فیلم «فراموش شدگان» بونوئل بود که با دیدن صحنه ی مهیب کشتن یک مرغ با چوبدستی توسط کودک فقیر و انکار شده ی فیلم، بهتر دانستم که این خشونت عریان و بی ترحم از سوی کودکانی چون ما، خودش نتیجه ی خشونت بود.  خشونتی که هنوز بر سرنوشت و زندگی هزاران کودک فقیر در این روزگار سایه ی سیاهش را انداخته: کودکان زباله گرد، بچه های کار و ... خشونتی که می تواند در یک آن آنها را در یک بروز ناگهانی از خشم و خشونت منفجر کند.

سوتفاهم غریبی ست اگر گمان کنیم این خشونت تنها بصورت کتک زدن و اعمال زور و توحش فیزیکی بر این کودکان وجود دارد. خشونت می تواند همان چگالی خصمانه و بی ترحمی باشد که مثل هوا کودکانی چون ما باید آنرا نفس می کشیدیم! کودکانی که به میان زندگی و مجمع الجزایر فلاکتی پرتاب شده اند که در آن از پیش در مورد همه چیز این بچه و آنچه باید باشد قطعیتی حاصل شده: بندرت لحظه ای هست که برخی چیزها در زندگی مان حاصل انتخاب و اشتیاق امثال ما بوده باشد! من آن اردک مرده رو له کردم شاید چون ناخودآگاه خواسته ام بر این واقعیت بشورم که من یک حیوان نیستم!

بعدترها یعنی وقتی ده سال بعد، حتی استخوانهای «ناخدا یه پا» هم پوسیده بود و من هنوز ۲۰ سالگی را پر نکرده بودم،در آن صبح غمبار بارانی، و در آن اتفاق و لحظه های تکان دهنده، انگار «پات» همان سگ داستان هدایت را این بار نه در یک تجسد کاغذی و واژه هایی که به او جان بخشیده بودند، که با پوست و استخوان و همینجا پیش چشمهایم در یکی از تلخ ترین پرده های زندگی سگی اش دیدم:

در آن سال توی سوله ای چسبیده به یک سردخانه در شهرک سپاهان شهر کار می کردیم. کاری که نیمی از سال را شامل میشد و ما در آن حکم کارگر فصلی داشتیم. کاری بود جانفرسا. ما شصت نفر بودیم: تا آنجا که یادم مانده ۵۰ نفر کارگر زن و ده تایی هم مرد. از بین دو نفر صاحبکارمان یکی شان مرد کوتاه قدی بود که گمان می کنم کارمندی چیزی بود : آقای مراتب. او با آن قد کوتاه و پای لنگی که یکی شان کوتاه تر از آن یکی بود می توانم بگویم سه چیز عجیب دلگرمش میکرد و علاقه اش را برمی انگیخت: راندمان بالای کار ما که می توانست صدای خش خش دینارهای نو را توی کله ش چون خنیای زیبایی مترنم کند. دوم از لاس خشکه زدن با چندتایی از کارگران زن کردی که خودشان پیدا کرده بودند و سوم از دیدن و وقت گذارندن با مرغ و خروسهایش که گوشه ی حیاط سوله براشان لانه گرم و نرمی ساخته بود.

در آن صبح استخوان سوز بود که از آسمان تیره هم باران، نم نم می بارید. ما کارگرها دم در سوله از مینی بوس پیاده شده و مثل گروهی از تبعیدیان سیبری از کنار آبچاله های کثیف می رفتیم بسوی رختکن تا یک روز پر زحمت دیگر را شروع کنیم : اما همه متوجه شدیم که اینجا و آنجا پر شده از پرهای کنده و خون آلود یکی دو تا از مرغ خروسهای آقای مراتب. و بعد در گوشه ای که می رسید به رختکن مان نگهبان افغان سوله یعنی عبدالله را دیدیم که چوب کلفتی در دست داشت و سگ بینوایی را که گوشه ای پر از صندوق گیر کشیده بود و داشت با تمام نیرو چوب را می کوبید و سر و فرق و دهان و ساق دست و پای سگ.

سگ بینوا چنان عوعویی می کرد که گویی رنج عالم را فریاد می کرد: می توانم بگویم آنقدر دلخراش و حزین بود که گویی تا بیکران هستی می رفت و انگار از این مرد چیزی سر زده بود که با این صدای پر از رنج و التماس عنقریب  شیرازه ی جهان از هم می پاشد. حتی در صحنه ای که انگار توی ذهنم حجاری شده: دیدم که خون شتک زد و بالا پاشید و با نم نم باران آمیخت. مرد افغان که لابد وظیفه و وفاداری خدشه ناپذیرش در قبال صاحب کار، ایجاب میکرد سگ را بابت این کارش له و لوده کند‌. میزد و با هر ضربه ی شدیدش صدای حیوان بیشتر در گلوی پایین رفته و ...

اما تا جایی که یادم مانده، با تمام این لحظه های دلخراش، من و چندتایی از کارگران مرد که به تماشا ایستاده بودیم آنقدرها خود را از تک و تا ننداختیم، البته که به عبدالله اعتراض کردم و با جیغ و فریاد دخترها البته زدن را متوقف کرد و بعد تن کوفته و شاید هم نعش سگ را از دو دست و پا گرفت و از دیوار کوتاه همانجا انداخت پشت دیوار و بیرون سوله جایی رو به کوه و کتل. من و دو تا دخترها رفتیم روی یک صندوق و از بالا سگ را نگاه کردیم: خونین و مالین بود و وضعش شکی باقی نمی گذاشت که احتمالا مرده: و این یعنی دیگر مو لای درزش نمی رفت که این همان پات و سگ ولگرد است که سرآخر جان میدهد و می میرد.

بعدا موقع نهار غذا ریختیم کنارش.  و چه بسا چون حقیقت از تخیل هم عجیب تر است: با اینکه گمان می کنیم اگر به سیاه ترین وجهی واقعیت را در نظر بگیریم لابد معقول تر عمل کرده ایم اما واقعیت که آبستن همه ی این تلخی ها هم هست از قضا سخت بودنش و گاهی کلافه کنندگی اش و سرخوردگی آور بودنش بخاطر این است که هر بار چیزی تازه توی کاسه ات میگذارد. برای همین وقت غروب بود که دیدم سگی که ظاهرا مرده بود جان گرفته و همانطوری که هنوز افتاده غذایش را خورده. برایش غذا‌ ریختیم و فردا صبح که آمدیم او دیگر آنجا نبود: او مچ مرگ را خوابانده بود و باز مقابل حضور قدار مرگ کمر راست کرده بود!