مرتضا سلطانی
امروز پیرمرد یا همان «بابا جان» به همسرش حالی کرد که هوس نان و پنیر و گردو و سبزی کرده. با اینکه از من نخواسته بودند ولی خودم راه افتادم بروم سنگک تازه بگیرم و بیایم.
توی صف نانوایی کنار دستم مرد جوان و بسیار آراسته ای ایستاده بود که پیدا بود ساعتها جلوی آینه وقت گذاشته تا ریش و سبیلش را به طرز خیلی مرتبی اصلاح کند. آدم معاشرتی ای هم بود یعنی از آنهایی که لزوما برای گرم گرفتن با کسی دنبال بهانه های خاصی نمی گردد این بود که با نگاهی به دستگاه های نانوایی که برخلاف گذشته تقریبا همه کارها را انجام میدادند، گفت: «باور کن چند وقت دیگه، اصلا نونرو میارن در خونه. دیگه اصلا آدم که تو نونوایی کار کنه نیاز نداره!» بعد حتی ماجرای پیشرفت های تکنولوژیک را پیشتر برد: «مثلا فهمیدی که دوبی برج معلقشو ساخت؟» گفتم:«نه! واقعا؟» گفت:«آره. و وصلش کردن به یکی از سیاره ها. اصلا خیلی خوفه لامصب.» واقعا تعجب کرده بودم این شد که با چشمان گشاد از تعجب پرسیدم:« واقعا؟ یعنی منظور از معلق اینه؟» گفت:«ها. تازه اینا الان یه شهر زیره زمین با همه امکانات درست کردن. همین بالا. یه شهره کامل. هسته ای.» و بعد تخیلات خود را به عنوان واقعیت محتمل این شهر کذایی جا زد:«قشنگ دویست متر زیره زمین. جوری که با آسانسور میرن پایین. قشنگ امکانات، همه چی دارن. مخفی ان. یه جوری که هیشکی نمی تونه بفهمه کجان. آسانسور سیستم تهویه..» می گویم:« چه جالب!» بعد از او که نانش را می گیرد و خداحافظی می کند. من هم نان میگیرم و راه می افتم. توی راه فقط فکرم پی اینست که چطوری یک برج معلق را به سیاره ی دیگری وصل میشود کرد؟ چند متر کابل برای اینکار نیاز است تا بتوانند یک برج را به یک سیاره دیگر وصل کنند: وانگهی نزدیک ترین سیاره خودش به هزاران کیلومتر کابل نیاز دارد! حالا واقعا معلق بودن یعنی این؟
میرسم خانه و کنار هم می نشینیم: یعنی کنار پیرمرد و پای خوردن نان و پنیر و سبزی خوردن و گردو. توی اتاق پیرمرد که در آن همیشه روی تخت خودش خوابیده سفره کوچکی می اندازیم و من برایش با نان سنگک تازه پنیر و سبزی و گردو لقمه میگیرم تا بخورد. می بینمش که با ولع لقمه ها را می جود و این لحظه ی صیمیمی و بی تکلف برایم یکجور همراهی پدر و فرزندی را تداعی می کند و من را عمیقا به یاد پدر می اندازد.
نگاهش می کنم به موهای سفیدش، به دستهای پیرش که رگ هایش مثل جوی های کوچک پر از آب، برجسته شده اند. و در چشمانش خیره می مانم که هیچ حالت خاصی ندارند. و در چهره اش پدرم را می بینم: واقعا پدرم است! مثل امکان محالی که حالا ممکن شده. اما هنوز محال است بتوان این یاد را که حالا در کالبد پیرمرد ممکن شده، محکم نگه داشت! کمی که می خوریم حالا دیگر خودش برای خودش لقمه میگیرد.
اما حالا من نمی توانم لقمه را فرو دهم، بغضی راه گلویم را بسته. بغضی ناشی از یادِ فقدان پدرم. این لحظه من را پرتاب می کند به سی سال قبل وقتی هنوز در راه ده سالگی بودم. به لحظه ای در نیمه شب، در یکی از آن شبهای تابستان که بهمراه پدرم که نگهبان و شب پایِ یک کارخانه ی ظروف تفلون بود و من را گاهی همراه خودش می برد. کارخانه در انتهای کوچه ای قرار داشت که اطرافش هنوز ساخت و ساز نشده بود و پر از باغ بود. نیمه شب است: من و بابا گوشه ای از حیاط کارخانه نشسته ایم و داریم نان و پنیر می خوریم، البته با ریحان تازه که از باغ کوچک پشت کارخانه که صاحبش البته حاجی حیدری(رییس کارخانه) است. صدای جیرجیرک ها را از باغ های اطراف می توان شنید. برای کودکی چون من که در حال کشف جهان است این صدا و هر چیزِ مربوط به اینجا شگفت آمیز و تازه و زیباست. صدای یخچال اتاق مدیر کارخانه را هم دوست دارم: آن اتاق که مواقعی که فوتبال های جام جهانی(۱۹۹۴ آمریکا) باشد واردش میشویم و بابا رادیو ضبط بزرگ توی دفتر را می آورد در اتاقی که دفتر کارت زنی کارگران است، برای اینکه فوتبال گوش بدهیم. و ورود من به آن دفتر شیک و تمیز با یخچال کوچکی که دارد، همیشه با یکجور حس گنگ تجمل خوشایند توام است. آن یخچال پر از میوه و نوشیدنی و ... با آن مبل های مخملی بزرگ تصور من را از زندگی پولدارها شکل میداد و یکجور حس کودکانه و مبهم از تجمل و فراوانی و رفاه را میساخت.
لقمه ای دیگر می گیرم و در دهان پیرمرد می گذارم با سبزی خوردن و خیار و گردو. می خورد و بعد با انگشتش من را نشان داده و با چشمانش به بالا اشاره می کند: احتمالا منظورش این است که: «خدا خیرت بده». داریم به یک بعدازظهر گرم دیگری نزدیک میشویم: ساعت باید سه باشد؛ شاید هم بیشتر.
نظرات