میم مثل مراقبت - بحش ۲

مرتضا سلطانی

 



اما من هر دو روز یکبار او را تا گوشه حیاط می برم تا آفتاب دلچسب صبح به صورت و بدنش بخورد و با ماشین اصلاح برقی صورتش را اصلاح کرده، پیراهن تمیزی به تن اش کرده و حتی به صورتش «افتر شیو» میزنم، تمام اینها اما در چهره ی سردِ او هیچ تغییر یا نشانه ای از رضایت بجای نمی گذارد، حتی فرزندانش از روی مهربانی به من می گویند که نیازی به این حد وسواس در آراستگی او نیست؛ ولی به عنوان کسی که مراقب اوست، به نظرم میرسد شان معلمی او ایجاب می کند که هر روز چنان آراسته باشد انگار همین حالا می خواهد برود سر کلاس. مسلما وقتی چنان عمل کنی که انگار در جایگاه مراقبت از باباجان و امثال او هستی، رضایتی درونی دریافت می کنی که دیگر به کل فرق دارد که اینکار را فقط یکجور مشغولیت اجباری ببینی که به پولش محتاجی، اما همه ی اینها  سختی کار را هم بیشتر می کند: مخصوصا که آدم را از نظر روحی و عاطفی بیشتر و عمیقتر درگیر وضعیت بیماری که مراقبش هستی، می کند.

و سختی این مراقبت که باید یکجور توجه عطوفت آمیز نیز باشد، سوای فشارهای جسمی و روانی، آن دو راهی ها یا پرتگاه های روحی و اخلاقی ست که آدم نمی تواند نادیده شان بگیرد: قدرمسلم معنای مراقبت از باباجان و باباجان های دیگر، مراقبت از زندگی هم هست: بله، من باید سمت زندگی بایستم، اما گاهی لحظه هایی سر میرسد که نمی دانی کدام طرف بایستی! لحظه هایی که تو را وامیدارد از خودت بپرسی: آیا کار من باید این باشد که بتوانم مرگ او را با رنجی کمتر مشایعت کنم؟ یا هستم تا تنها به زندگی آری بگویم؟

باید بگویم هیچوقت موافق آنهایی نبوده ام که در مواجهه با درد و رنج بیماری سالمند، فقط به یاد «اتانازی» می افتند، اما گاهی هم هست که درست بخاطر آن پیوند عاطفی و انسانی ات با کسی که در حال مراقبت از او، دائم شاهد دردجانکاه و پایان ناپذیرش هستی، دلت می خواهد کاش می توانستی او را از دست زندگی نجات بدهی!

«مراقبت»، این کلمه در خاطرم طنین آشنایی دارد - حتی قبلتر از آنکه پرستار شوم - و با لحظه های بامعنایی از کودکی تا بزرگسالی ام گره خورده.

شاید بشود گفت اولین نسبتم با این واژه در هشت سالگی ام رقم خورد:

حالا در بیابان روبروی خانه مان هستیم، من همانطور که با دستهای هشت سالگی ام گونی نیمه خالی و چرکی را نگه داشته ام دارم محتویات یک نایلون زباله را خالی می کنم؛ بعد لابه لای زباله هایش پی ضایعات میگردم: چیز دندان گیری گیرم نمی آید بجز کتابی که ورق هایش پاره و از هم جدا شده. همانجا می نشینم و برگه های کتاب را پیش رویم می چینم: برگه ها گرچه کثیفند اما مثل رنگین کمانی از رنگ ها هستند که داستان جذاب و مصوری را برآن نقش بسته. در واقعیتِ سخت و بیرنگ هر روزه ای که فقر برایمان میسازد، این کتاب با رنگ ها و داستانش، ناخواسته مثل دریچه ای میشود، گشوده به روی دنیایی دیگر: دنیایی که رویا و خیال در آن راه دارد: یعنی تنها چیزهای زیبای این جهان که نیازی هم نیست برایش پولی بپردازم. و اینها انگار به من این باور تسکین بخش را هدیه میدهد که زندگی و جهان دیگری هم ممکن است: چیزی رنگین تر و گسترده تر از آنچه هر روز مجبور به زیستنش هستیم.

و من از همان لحظه عاشق خواندن کتاب های قصه شدم: عشقی که حتی در نوجوانی و تا امروز هم هنوز در من باقی ست، ‌و حتی باید معترف باشم باعث شد در نوجوانی از کانون پرورش کودکان و نوجوانان بیست، سی جلد کتاب بدزدم و چون لو رفتم و دیگر خجالت کشیدم به کانون بروم، همین روزنه ی کوچک زندگی ام را به رویخودم بستم‌.

اما به تمامی این گستره ی نزدیک به چهل ساله ی زندگی ام که نظر می کنم، می بینم من از همان روز در هشت سالگی ام، ناخودآگاه از یک دارایی درونی و ارزشمند مراقبت کردم که حتی تا امروز نیز پاییده: از رویایی که باور بدان واقعیت را برایم تحمل پذیر میکرد: باور به اینکه رویا هم حقیقت دارد. در تندباد سهمگین ترین و عریان ترین جنبه های واقعیت که گویا چیزی بجز عینیت اخم آلود و پر مرارت از واقعیت و زندگی برایم باقی نمی گذاشتند، من باید تمام وجودم را جان پناه این رویا میکردم که چون شمع سوسوزنی می نمود در شرف خاموشی‌. من باید از رویا، از باور به رویا مراقبت میکردم.

در زمانی دیگر، باید به غروبی دلگیر در زمستانی برفی در سال ۸۹ برویم: من توی حیاط خانه قدیمی ای که در آن ساکنیم هستم، یک هفته میگذرد، از روز غمباری که پدر را از دست دادیم: حالا همه مهمان ها و برادرها و خواهرهای ازدواج کرده ام رفته اند.

نور کم فروغ خورشید در پس ابرهای خاکستری و تیره رنگ افق، در شرف محو شدن است. دل من هنوز از غم فقدان پدر لبریز است؛ اما دلهره ای نیز در آن، چون حفره ای دهان گشوده: این دلهره ناشی از مسئولیتی ست که هیچ برای آن آماده نبوده ام: تقریبا نیمی از اعضای خانواده شلوغ ما ازدواج کرده و رفته اند، حالا من مانده ام و سه خواهر کوچکتر از خودم و مادر بیمارم. این یعنی من حالا بجز برادر بزرگتر بودن باید جای خالی مانده ی پدر را هم پر کنم؛ به عنوان کسی که همیشه مجبور بوده ام علایقم را پای واقعیت بی ترحمِ زندگی کارگری قربانی کنم حالا سنگینی این بار صد چندان شده.  اما فعلا ترس برم میدارد از این واقعیت که سقفِ برف پوش و خشت و گِلی خانه حسابی نم کشیده و سنگین شده. این یعنی خطر فرو ریختن سقف می رود: خانه قدیمی ست و فرسوده و دیگر مناسب زندگی نیست. دیدن این وضعیت و تصویر غمبار آبچاله هایی که از برف های آبدار و چرک توی باغچه درست شده، کافیست تا غم عالم به سینه ام چنگ بیندازد. به زحمت می روم بالای پشت بام و برف ها را می روبم.

حالا من باید بجای پدر باشم: یکج‌ور پشت و پناه که بتواند وجود تسکین بخشی باشد از کسی که در حال مراقبت از آنان است. و این مراقبت می طلبد که حضورم چنان باشد که انگار درست کنار آنهایم، و در عین حال چنان نباشد که انگار مخل فردیت آنان است؛ باید گاهی آنچه را اجبارا بر گردنم افتاده، بدل کنم به آنچه انگار داوطلبانه و به میل خود انتخابش کرده ام.

کرش را که میکنم می بینم از این نمونه ها کم نبوده: منظورم همین مواردی در زندگی ام است که در آن مفهومی مثل مراقبت معنا پیدا کرده. در این زمینه  حتی زمانی را به یاد می آورم که بخاطر بیماری مادرم، مراقبت از خواهر کوچکم را که نوزاد هم بود من به عهده گرفته بودم و به او شیرخشک میدادم یا قنداق او را عوض میکردم.

گمان میکنم اینهمه، تا آن جایی که جنبه ای از مراقبت را در نظر بیاوریم که ما را با دیگری پیوند میدهد، این ها که گفتم بیشتر از آنکه صرفا به خلق و خوی شخصی مربوط باشد به شرایط طبقاتی و مادی ما برمی گردد که به عنوان خانواده ای شلوغ از طبقه کارگر باید خیلی زود می آموختیم که همیشه دیگران را هم به حساب بیاوریم: وضعیتی که گاهی هیچ جلوه ای از فردیت باقی نمی گذاشت، اما بهرحال به ما می آموخت که نمیشود تنها در مرزهای خودخواهی های خود زیست: و این شاید درس اولِ «مراقبت» باشد؛ نمی دانم: شاید هم اشتباه میکنم!