«داستانی از شمیران زاده»
سلام، نام من سیما است و با مادرم در تبریز زندگی می کنم. من یک خواهر به نام مینا داشتم، ما دوقلو و خیلی صمیمی بودیم، همه کارها را با هم انجام می دادیم و زمان مورد علاقه ما زمستان بود. با مامان بیرون می رفتیم تا پالتوهای زیبا بخریم و به سمت مرکز شهر می رفتیم. دیدن خیابانها و مناطق تاریخی پوشیده از برف باورنکردنی بود.
در روز تولد ۱۷ سالگی ما یک مهمانی تولد دخترانه برگزار کردیم، همه همکلاسی هایمان حضور داشتند و این بهترین جشنی بود که با هم داشتیم، اما آخرین جشن هم بود.
چند روز بعد از مهمانی خواهرم مبتلا به ذاتالریه حاد شد، پزشکان هر کاری که ممکن بود انجام دادند اما او مقاومت نکرد و از لحاظ روحی نجنگید. روزها گریه می کردم و غذا نمیخوردم، مادرم سعی می کرد قوی بماند اما چشمانش همیشه از گریه قرمز بود. سخت ترین قسمت رفتن به مراسم تشییع جنازه و تماشای خاک ریخته شده روی کفنِ سفیدش بود، یادم می آید که در لحظه ریختن آخرین بیل خاک در حالی که زانو زده بودم ـــ شیون زده و غش کردم.
با گذشت روزها درد نبودن خواهرم اوج می گرفت، آخر آنقدر ما به هم نزدیک بودیم و که انگاری قسمتی از پیکر من نیز از غصه و ماتم جای خالی او متلاشی شده بود. مادرم پنداری به دنیای دیگری کوچ کرده بود، خودش را در اتاقش حبس کرد تا با اندوه خودش تنها باشد. گاهی مثل قدیم به بیرون رفته تا اندکی این واقعهی سخت را فراموش کنم اما وقتی به اتاقم بر می گشتم ـــ دوباره غم سنگینی تمام بدنم را فرا گرفت. قسم می خورم که سعی می کردم قوی باشم، اما غیر ممکن بود.
مادرم در افسردگی عمیقی فرو رفت و مجبور بودم به او قدرت بدهم، مُسَکنها او را تمام روز می خواباند و من همه امور خانه را به تنهایی انجام می دادم، در آن زمان بود که یاد گرفتم همه کارهای خانه را انجام داده و چگونه کارهای شخصی خود را به پایان برسانم. تمام خانه را تمیز کرده و همه تختها را مرتب می کردم، به جز تخت خواهرم که دقیقاً کنار من بود، بوی بدنش به همراه چند تار مو روی بالش آبی اَش باقی مانده بود.
گاهی می رفتم داخل دولاب بزرگ لباسها و یک شب تمام را آنجا می گذراندم، یاد روز های خوب میافتادم، لباسهایمان را یکی یکی پوشیده و ادای زنهای مختلف را در میآوردم، مثل خانم زمانی که مدیر نکبتی ما بود، یا زن مهندس جلالی که مثل خوشگلهای برلینی خودش را آرایش میکرد، دوست داشتم بلند بخندم، موهای خود را هنرپیشهها درست کنم. بعد شروع میکردم به گریه کردن و دوباره بر می گشتم به داخل دولاب بزرگ و در میان لباسها میخوابیدم.
یک ماه پیش مادرم را روی تخت مُرده دیدم، یک بطری خالی از داروهای ضد افسردگی در دستانش و پوستش رنگ پریده و سرد بود، چشمانش که ریمل آغشته شده بود هنوز اشکی را که قبل از مرگ ریخته بود، داشت. در آن لحظه تصمیم گرفتم که مادرم را هم از دست ندهم، به خودم گفتم: تحمل نخواهم کرد. به حمام رفتم، پنبه، پاککننده آرایش و لوازم آرایشی را که در کیسه نگه داشتم، برداشتم. کاملا مادرم را آرایش کردم، دوباره زنده و زیبا به نظر می رسید. در همان لحظه بود که بهترین ایده ای که تا به حال به ذهنم خطور کرده بود ـــ را داشتم.
مادرم را به اتاقم کشانده و با زحمت زیاد او را روی تختِ مینا گذاشتم، نمی دانم این همه زور را از کجا آورده بودم، شاید خواهرم به من کمک می کرد. ۱۵ تومان از کیفش بیرون آورده و به یک مغازه لباس فروشی رفتم، یک کلاه گیس مو مشکی انگلیسی با مدل مو چتری شبیه به خواهرم خریدم.
از شنبه تا پنج شنبه با خواهرم در اتاق مانده و لباسهایش را می پوشم. آخر هفتهها با مادرم هستم و همیشه در مورد همه چیز صحبت می کنیم، حتی در مورد مدیر مغازه لباس؛ مردکِ هیز به پَر و پاچهی من همیشه نگاه میکند و لبخند زشتی میزند. دیگر آنجا نخواهم رفت.
مادرم پول زیادی از ارث در خانه نگه میداشت، بنابراین فعلاً مجبور نیستم کار کنم، اما اعتراف میکنم که خرج زیادی برای خوشبوکننده های هوا میکنم، بدنش بیشتر و بیشتر در حال پوسیدن است و نمیتوانم اجازه دهم همسایهها متوجه این موضوع شوند.
چند وقت دیگر مجبور میشوم مثل او لباس پوشیده و بقیه پولها را از بانک در بیاورم، ایدههای خوب من تمامی ندارند.
مادرید، سپتامبر ۲۰۲۲ میلادی.
سلام ردواین جان
ممنون برای پست این داستان شگفت انگیز
یاد فیلم پسیکوز افتادم
:))