ایلکای

پیرمرد کفش‌هایش را واکس می‌زند، کت و شلوارش را می‌پوشد، دستمال گردنش می‌اندازد، عصایش را به دست می‌گیرد و از خانه می‌رود سمت پارک و توی پارک اولین بچه‌ای را که می‌بیند می‌زند تو گوشش. بچه گریه می‌کند طبیعتاً. پدر بچه می‌آید و با عصبانیت داد می‌زند:« چته مرتیکه؟ چرا بچه‌مو می‌زنی؟» خونسردی‌ و آرامش صورت پیرمرد طوری است که انگار مرده ولی نمرده و به آرامی کبریت می‌کشد تا سیگاری بگیراند. ایشان چون قدیمی‌اند سیگار را می‌گیرانند. وقتی اولین پک را می‌زند می‌گوید:« تو هم اگه تو گوشت می‌خورد الآن همچین الدنگی نبودی. من مثل تو کم ندیدم. پدرهای الکی. یه عمر معلم بودم و تو گوش بچه‌های مردم می‌زدم. حالا که بازنشسته شدم تو می‌گی چی کار کنم؟ نمی‌تونم که بعد سی چهل سال دیگه تو گوش بچه‌های مردم نزنم. تو هم داد و قال نکن. پدرهای الکی مثل تو زیادن. برو گمشو.»

صورت مرد، صورت گاوی عصبانی می‌شود. گاوی که پیرمرد را پارچه‌ای قرمز می‌بیند. گاوی که می‌داند شاخ زدن و جر دادن پارچه‌ی قرمز هم دوای عصبانیتش نیست. گاوی که از بازیچه شدن عصبانی شده و آن پدر هم شدیداً حس می‌کرد بازیچه‌ی جهان شده چرا که کلاً در آن ایام داشت هی پشت هم بد می‌آورد و در نتیجه یکی محکم می‌خواباند زیر گوش پیرمرد و سیگار گیرانده از لب‌های پیر پرتاب می‌شد روی صورت بچه‌ی سیلی خورده و آتش روی گریه‌اش می‌ریزد. جوانی که شاهد ماجرا است وقتی می‌بیند پیرمردی شیک و مرتب و محترم سیلی خورده به رگ غیرتش برمی‌خورد و می‌رود به پدر بچه سیلی مردانه‌ای می‌زند. برادر پدر بچه هم می‌آید و به جوان سیلی می‌زند. دوست جوان می‌آید و متعاقباً به برادر پدر سیلی می‌زند.چند پیرزن که روی صندلی‌های تاشو‌یشان روی چمن‌ها نشسته‌‌اند و چای می‌خوردند با کیک و لبخند می‌زدند از دیدن منظره‌ی کتک‌کاری سخت متأثر می‌شوند. معلوم نشد شدت تأثر چه قدر بود که یکی از آن‌ها بلند می‌شود و می‌زند توی گوش یکی دیگرشان. چای و کیک پرت می‌شود روی چمن، سهم مورچه‌ها. بچه‌هایی که از دیدن هرج و مرج ترسیده‌اند می‌زنند زیر گریه و بچه‌هایی که از دیدن هرج و مرج نترسیده‌‌اند و منظره‌ی آشوب منظره‌ای آشنا برایشان بود می‌زنند توی گوش گریان‌ها تا ساکتشان کنند. باغبان‌ها هم کدورتی کهنه را تازه می‌کنند تا بهانه‌ای برای سیلی زدن به هم داشته باشند. سیلی زدن آن‌ها حساب نیست چون با دستکش می‌زنند، بی‌درد و بی‌صدا.

ضرب موسیقی سیلی‌های پیاپی کلاغ‌ها را از روی شاخه‌ها می‌پراند. همه‌ی افراد پارک افتاده‌اند به جان صورت‌های یکدیگر. شَرق و شَرق یا تُپ تُپ. صدا بستگی به مهارت سیلی‌زننده دارد. اگر زاویه مناسی را پیدا ‌کند شرقی صدا می‌دهد اگر نه که انگار با صدا خفه‌کن سیلی زده باشد یک صدا تُپ خفه‌ و خنکی می‌کند.

در آن میان که همه به هم سیلی می‌زنند، فحش می‌دهند و آب دهان روی هم پرت می‌کنند و غرق در جنون خشم شده‌اند، جناب ایوب رنجبر با متانت و طمأنینه‌ی مخصوص خودشان قدم می‌زنند. جناب رنجبر کوتوله تشریف دارند. جمله‌ی قبل کاملاً توصیفی است. بی هیچ قصد و غرضی مبنی بر تمسخر قد شدیداً کوتاه ایشان. جناب ایوب رنجبر به دلیل نقص فاحش و محرز جسمانی‌ای که دارند سعی می‌کنند تا در دیگر زمینه‌ها بی‌نقص باشند هر چند نمی‌شود تلاششان را تلاشی نتیجه‌بخش قلمداد کرد. ایشان به شدت وسواس‌گونه‌ای مرتبند. پیراهن‌های با رنگ شاد و تمیز و اتو کرده می‌پوشند. از آن براق‌ها، زرد، صورتی، بنفش، خردلی. شلوار‌های سفید و کرمی که خط اتویش به اعتقاد ایشان هندوانه را قاچ می‌دهد. کفش‌های چرمیِ واکس زده. نقطه‌ی عطف ظاهر ایشان موهایشان است. موهایی همیشه آب و شانه شده و مرتب. فرق وسطی که  باز می‌کنند معنای تقارن است، خطی سفید میان سیاهی براق موهای صاف می‌درخشد. اما با تمام این اوصاف، با تمام این تمیزی‌ها و مرتب‌ بودن‌ها و عطر زدن‌ها و مودب صحبت‌ کردن‌ها و شمرده صحبت کردن‌ها و با وقار راه رفتن‌ها ایشان باز هم متأسفانه کوتوله‌ هستند و بارها شنیده که پشت سرش  او را کوتولوی تمیز و کوتولوی مرتب و کوتولوی بامزه خطاب می‌کنند. سایه‌ی سنگین و عظیم کوتولگی تمام تلاش‌های ایشان را در سیاهی خودش می‌بلعد و غمی استوار در سینه‌ی او می‌کارد.

ایوب رنجبر که به واسطه‌ی اسمش و نقصش، جهان را آزمایشی برای سنجیدن ایمان و صبرش می‌دید در آن بلوا همچنان آرام می‌ماند و لبخند ملیحش را از قاب ریش پرفسوری‌اش تحویل مردم  متخاصم می‌دهد.

آن‌ها حتا ایوب را نمی‌‌بینند. دست‌های درنده‌یشان دنبال صورت‌های گِرد و لُپ‌های چاق می‌گردد تا ریتم تند سیلی‌ها از نفس نیفتد. ناگهان زانویی به بینی کوفته‌‌ی ایوب برخورد می‌کند و چند قطره خون می‌چکد روی لباس زرد رنگش. زردی به زردیِ قناری. ایوب که ضربه را می‌گذارد پای حادثه و اتفاق چند نفس عمیق می‌کشد و با دستمال آبی‌ای که به شکل مثلث تا کرده بود و توی جیب پیراهنش گذاشته بود لکه‌‌ی خون را تمیز می‌کند. با لب‌های خونی‌اش لبخند می‌زند. یکی  نیم‌خورده عزرائیل خطابش می‌کند او با لبخند سرخش جواب فحش را می‌دهد. یک زانوی دیگر به پهلوی ایشان اصابت می‌کند که در نتیجه‌اش ایوب می‌افتد روی زمین و آتش سیگاری به لب‌هایش می‌چسبد. می‌سوزد. تا بلند می‌شود تفی غلیظ و کشدار با رگه‌های سرخ خون پرت می‌شود روی چشم چپش. این تف، سنگ آخر بود به کاسه‌ی صبر ایوب. می‌شکند. خشم‌ سال‌ها تحقیر و نادیده گرفته شدن و به حساب نیامدن و نگاه‌های ترحم آمیر چهار ستون تن کوچک ایشان را می‌لرزاند. صورتش، صورت گوساله‌ای عاصی می‌شود. گوساله‌ای که می‌داند قرار است بازیچه‌ی پارچه‌‌های قرمز شود. تصمیمش را می‌گیرد.

می‌خواهد به کسی سیلی بزند اما قدش نمی‌رسد. دست راستش لرزان و در تمنای سیلی زدن توی هوا می‌ماند و دنبال صورت می‌گردد. دستی که حسرت هزار سیلی زده نشده توی انگشت‌هایش مانده. قدش به مرد‌ها و زن‌ها نمی‌رسد. می‌ایستد و چند بچه‌ی گریان را از دور تماشا می‌کند. اما در سیستم اخلاقی او نمی‌گنجد بچه‌ی بی‌گناهی را سیلی بزند. گربه‌ای از مقابلش رد می‌شود. پاهای ایوب می‌دوند سمت گربه و بعد ایوب خشکش می‌زند و از فکری که در سرش گذشت عرق سرد شرم شبنم می‌زد روی صورت گردش. دست چپش را مشت کرده، یاغی شده. عصیانگری که تنها را طغیانش سیلی زدن شده. ایوب هیولای درونش را بیدار کرده. می‌لرزد و دستش توی هوا خشک شده و فقط باید سیلی‌ای بزند تا دغ دلش را، عقده‌ی سالخورده و چرک کرده‌ی توی سینه‌اش را خالی کند. دور خودش می‌چرخد، کسی هم‌قد قواره‌اش پیدا نمی‌شود. می‌خواست به خودش سیلی بزند. نه. کیف سیلی تحقیر کردن و توهین و آسیب زدن به دیگری است. فکر می‌کند سیلی‌ای که به خود زده شود شبیه ماری است که از دُم، خودش را می‌خورد و با تکان دادن سرش به بالا و پایین حرف خودش را تأیید می‌کند. می‌دود سمت دستشویی تا از هرج مرج دور شود و نقشه‌ای بچیند.

روی در دستشویی چشمم به نوشته‌ای می‌افتد، «انسان فاعل» و شماره‌ی تلفنی هم زیر نوشته هست. ایوب غرق در بحر خروشان فکر می‌شود. چه قدر فاعل بوده؟ چه قدر انسان؟ چه قدر عامل بوده توی زندگی‌اش؟ چه قدر سیلی نزده، فحش نداده؟ چه قدر صبور بوده؟ صبر خوب است؟ آن عبارت ایوب را مصمم‌تر می‌کند. هرطور شده باید به کسی سیلی بزند. می‌آید بیرون. توی راه چندتا لگد دیگر هم می‌خورد. صدای گریه‌ی بچه‌ها، شرق شرق سیلی‌ها، فحش‌ها و نعره‌ها توی گوشش می‌پیچید و توی سرش صدا‌ها به هم تنیده می‌شوند و به هیبت ایوب قد بلندی در می‌آیند که دارد همه را کتک می‌زند. چنان سیلی می‌زند که سرها را از گردن‌ها جدا می‌کند. صدا‌ها جری‌اش می‌کنند و با دست روی هوا نگه داشته توی پارک می‌دود. می‌دود و با صدای نازکش نعره می‌زند و فحش می‌دهد و تف می‌کند. چند نفر حین سیلی زدنشان او را می‌بینند و می‌خندند. ایوب بی‌اعتنا می‌دود. فقط می‌دود و نعره می‌زند دنبال صورتی در شأن و قواره‌ی خودش می‌گردد.

تصویر مرد کوتوله‌ای با سر و ضع خاکی و خونی و دستی در هوا نگه داشته که با صدای نازکی نعره می‌زند همه‌ی حواس‌ها را جمع خودش می‌کند. مردم می‌خندند او را به هم نشان می‌دهند. از سیلی زدن به هم دست می‌کشند و کار او را اینگونه تعبیر می‌کنند که می‌خواسته مردم را به صلح و دوستی خنده دعوت کند، با کوچک کردن خودش ‌چنین ایثاری کرده تا مردم آشتی کنند. برای او دست می‌زنند و تشکر می‌کنند اما ایوب که در سرش آتش خشم است چیزی نمی‌شنود. متوجه‌ی اوضاع نمی‌شود و دندان‌هایش را بهم فشار می‌دهد. همچنان می‌دود و فحش می‌دهد تا سیلی‌ای را نثار صورتی کند. مردم خنده‌شان خشک می‌شود و چیزی شبیه ترس همراه با ترحم جایش را می‌گیرد. ایوب همچنان می‌دود، عجیب می‌دود، از پاهای کوچکش انتظار همچین سرعتی نمی‌رود. بچه‌‌ها از ترس پشت پدر مادرهایشان قایم شده‌اند. همان پیرمرد خونسردی که اولین سیلی را زد  آخرین سیلی را هم می‌زند. سر راه ایوب می‌ایستد و صبر می‌کند تا برسد بعد چنان می‌خواباند زیر گوشش که ایوب قِل می‌خورد می‌رود توی بوته‌های کنار پارک. پیرمرد می‌گوید: «بس کن دیگه مرتیکه خل و چل.»

مردم برای پیرمرد به خاطر حرکت شجاعانه‌ و جسورانه‌اش دست می‌زنند و تشکر می‌کنند. پیرمرد لبخند می‌زند و سمت جمعیت تعظیم می‌کند.

ایوب یواشکی، نا امید، سرخورده و با چشمانی پر از اشک از پارک خارج می‌شود.