ایلکای
خوی بردگی از آنجایی وارد میشود که فردیت (Individualism) از درِ دیگری خارج میشود. از ورود به نهاد خانواده؛ یعنی همسر دیگریشدن. آنجا که عمدتاً نقش و وظایف زنانه در یک ازدواج سنتی به مصرف نقش و وظایف مردانهی آن ازدواج درمیآید. بدیلهای نوع عمدهی ازدواج که همان شکل سنتیاش هست؛ ازدواج سفید، رابطهی به اصطلاح دوستدختر- دوستپسری و امثالهم است. روابطی که به احتمال بیشتری ممکنست فردیت را نجات دهند.
بردگی در ادامهی تشکیل آن خانوادهی مرسوم از بهوجودآمدن کودکی آغاز میشود که خودش را در میان آن خانواده مییابد. در خانوادهای که به او یاد میدهند که به گفتمان «وَبِالْوَالِدَيْنِ إِحْسَانًا» تن بدهد. بعدتر در مدرسه شکل میگیرد. آنجا که مقام معلم هموزن مقام پیامبری (مقامی مربوط به گفتمان سنت و بیاهمیت و پوچ در جهان مدرن) تلقی میشود و دانشآموز که پیش از پذیرفتن نقش دانشآموزی همواره در خانهاش بابت پذیرفتن نقش فرزند بودن، سراسر در رنج و عذاب وجدان بوده، حالا از ترس و اضطراب اینکه آن دانشآموز مدرسهپسند و جامعهپسند نباشد نیز باید عذاب بکشد.
از پسران و دختران دستبهسینه و درسخوان و مؤدب به معناهای فوقالذکر باید ترسید. اینها در بهترین حالت پتانسیل این را دارند که در آیندهای نهچنداندور به مأموران و معذوران مزدور یک حاکمیت توتالیتر تبدیل شوند و در حالات شدیدتر به بردگانی که تمام و کمال و مستقیماً در راستای تحقق آرمانهای ایدئولوژیک آن حاکمیت توتالیتر گام برمیدارند، مبدل میگردند.
برده، سؤال نمیپرسد. برده، صرفاً و صرفاً فایدهگراست و پرسش را اگر جرم نداند، بیهوده میانگارد.
نظام دانشگاهی ایران (علیالخصوص جریان دانشگاههای اتفاقاً دولتی و عمدهی اساتید هیئت علمی این دانشگاهها) سالهاست که به رواج اخلاق بردگی و تولید بردگان میپردازد. بردگانی که بر روی بردگی خود، نام بامُسمای عملگرایی میزنند و به جای اهتمام به پرسشگری و ستایش تئوریها و نظریهپردازیهای اتفاقاً صرف، به فایدهها و پولسازبودن دانشهای فراگرفتهشان در دانشگاه میپردازند.
از این روست که در یک جامعهی توتالیتر تمامی نهادها خواسته و ناخواسته تبدیل به نهادی برای تولید برده میشوند. از خانواده تا مدرسه تا دانشگاه تا ادارات دولتی و حتی بنگاههای خصوصی، همه و همه در یک وضعیت کلان، برده میسازند.
«راهی که باید از مصرف خیابان تا تسخیر خیابان طی شود»
زنِ ایرانی، بدون سردادن شعار به صورت لفظی، با تنندادن به پوشش اجباری (شال، روسری و...) خیابان را تسخیر و مردِ ایرانی در تجمعی کوچک با سردادن شعارهایی محافظهکارانه در راستای نقد تورم و نرفتن به سمت ریشهها، صرفاً خیابان را مصرف میکند. اولی در راستای «زن، زندگی، آزادی» است و علاوه بر طرح ریشههای مسائل بغرنج کلان، رنجهای روزمرگی اقتصادی را هم در خودش دارد، اما دومی در راستای «مرد، میهن، آبادی است»؛ شعار مطلوبتر جمهوری اسلامی و سلطنتطلبان. به عبارتی دیگر سلطنتطلبان و «مرد، میهن، آبادی»ها جنبش «زن، زندگی، آزادی» را مصرف کردند. جنبشی را که از نانهاد مردم شروع شده بود و نامانیفستش، همان توییتها در قالب ترانهی «برای...» از شروین بود.
«کلیشههای عقل مردانه؛ اعتراضاتی نه لَه که اتفاقاً علیه زن، زندگی، آزادی»
در مدیا دیدم که آخوندی پرطرفدار و مردمی (نقویان) معتقدست بیحجابی یا شلحجابی این روزهای زنان و دختران ایرانی، کنشیست در راستای اشاره به مسائل کلی و در واقع بیشتر روش بیان اعتراضهاییست به عدم وجود آزادی (آزادی به همان معنای کلی و مبهمش؛ یعنی همان Freedom و نه قاعدتاً Liberty). بیشتر البته آن را نوعی روش دانسته برای اعتراض به فقر و گرانیها و چون زن ایرانی پابهپای مرد ایرانی فهمیده که علتالعلل این اوضاع افتضاح افتصادی خود حاکمیتست پس با هر حرف این حاکمیت فاسد (مِن جمله همین حجاب اجباری) مخالفت میورزد تا آن مخالفت اصلیاش را نشان دهد. این عقل مردانه است. تلاش زن ایرانی را پس از سالها و در واقع قرنها اسارت بدنش (در تصرف بودن آن بدن توسط مردان)، حال که در پی بیرونآمدن از آن برآمده؛ به وصول خواستهی ظاهراً والاتر و فاخرتر اعتراض به معیشت (که از قضا و در اصل در گفتمان مردسالار امریست مردانه) تقلیل میدهد.
عقل مردانه نمیپذیرد که این بدن است که میآشوبد. بدنیست که بر ضد لباس میآشوبد، اما بر ضد کدام لباس؟ لباسی که فراتر از محافظت بدن از سرما و گرما و زیبایی و آراستگی ظاهریاش در گفتمان اخلاق بردگان (مذهبیونی که ممکنست با ندیدن مقدار مشخصی از آن بر روی بدن زن، دچار شهوتی غیرقابلکنترل شوند) معنا یافته است. بدنیست که اتفاقاً خودش هدفست؛ نه وسیلهای برای رسیدن به هدفی بالاتر. برهنگی وسیله نیست. برهنگی، خود سرآغاز آشوبست.
آنکه در پاسخ به عقل مردانه میگوید «بله دقیقاً! ما میخواهیم برای لختشدن انقلاب کنیم» لزوماً از سر لجبازی صرف این را نمیگوید. او به وضوح فهمیده که اتفاقاً بزرگترین دستاورد خیزش «زن، زندگی، آزادی» همین آشوب بدنهای اسیر در برابر یک گفتمان تاریخیست. صفآرایی گفتمان بدنست در برابر آن گفتمان مردسالاری که همواره پیوند میخورده به مذهب و سنت و مناسک و تمام آن سامانهای که قرنهاست به خودی خود، نیمی از جامعه را فلج کرده، عشق را کُشته و سکس را عمده کرده، پیگیری روایتها و قصهها را کشته و پیگیری اخبار را عمده کرده و بالأخره ناعقل و ناهشیار زنانه را کشته و عقل و هشیاری مردانه را عمده کرده است.
بیحجابی (یا درستترش پوشش اختیاری) این روزهای زنان در خیابانها و سایر اماکن عمومی، رستگاری و تسخیر فضاست. تسخیر فضاهاییست که در طول این سالهای پس از انقلاب، گفتمان شهرنشینی یکییکی آنها را به گفتمان سنتی ولایتمدارانه (روستانشین و رعیتی) پس داده بود و حالا نسلِ زِد و نسلهای پیشیناش به تبع آنها از پس بازپسگرفتنش برآمدهاند.
به آن روزها نزدیک میشویم. به آن روزها که مایی بزرگ شده بودیم. بندهای بردگی این حکومت فاسد و خونخوار را از دستها و پاهایمان به کمک یکدیگر باز میکردیم. مشتهایمان را به سوی درست گره میکردیم و آن کار درست را انجام میدادیم؛ فریاد میزدیم و میگفتیم نه به جمهوری اسلامی! نه به قتل! نه به کشتار! نه به...
آن ماهها را مرور میکنم. از هفتهی آخر شهریور سال گذشته تا هفتهی آخر آبان. آذر را مرور میکنم که کشتن به وسیلهی طناب را شروع کردند. زمستانی که برایمان وانمودهای از امید در خارج از مرزها ساخته و وقت همهمان تلف شد. به بهار امسال فکر میکنم که آن هم تا چند ساعت دیگر تمام میشود. به این همه قربانی. به این همه خانوادهی داغ بر جان دیده و عزیز از دست داده. به دوستانم که کتک خوردند، آسیب جانی و مالی دیدند، به زندان افتادند و با قید وثیقه آزاد شدند. به دوست دورادوری که خودکشی کرد و مُرد. به دوستان بسیاری که در اطرافم در یک قدمی خودکشیاند. به بسیاری دیگر از دوستانم که تمام زندگیشان را وقف یک هدف کردهاند؛ مهاجرت، آن هم به هر قیمتی. به خودم فکر میکنم. به همسرم. به آیندهای ناپیدا. به تلنباری از زندگی نکردهای که پشت سرمان است و به سپیدار بلند زندگی مبهم پیش رویم.
تابستان از راه رسیده است. فصل گرم سال. فصل جنب و جوش و تحرک و گشت و گذار. اما این تابستان هم دروغی است قدیمی. به سان تمام گردش فصول دیگر در این دهههای اخیر. فصلی که از پس فصول دیگر میآید و هوای زندگیای را با خودش میآورد که دیگر حتی رؤیایش را هم از من و ما دزدیدهاند.
امید را دور بریزیم. امید در ذات معنایش هم چیزی جز توهم و مُسکنی موقتی را عایدمان نمیکند. به واقعیات تلخ زندگی بچسبیم و به یکدیگر. به قصههایی که هنوز برای یکدیگر تعریف نکردهایم. به عشقی که هنوز به یکدیگر ندادهایم. به ایمانی که نه از آسمان، بلکه باید با همین تنهای رنجور و فکرهای مغشوشمان به همدیگر هدیهاش کنیم. ایمانی برای دوامآوردن. برای ردشدن از این گذار پرگدار. برای تکرار دوبارهی آن روزها. آن روزها که من و تو، ما شده بودیم. مایی بزرگ به وسعت رنجمان و به اندازهی ظلمی که بر ما رفت و هیچگاه مستحقش نبودیم.
به طرز حیرتانگیزی در این [به قول برخی] بزنگاه تاریخی [روزها و هوای پس از جنبش ۱۴۰۱]، سر که میچرخانی و چشم که میاندازی، آدمها [دوستانمان؛ مِن جمله دوستان دور و نزدیک خودم] یا در حال خودکشیاند (انتقامگرفتن از تن خود) و یا در حال مهاجرتاند (انتقامگرفتن از جبر جغرافیایی و وطن خود).
هر دو عملکرد خودکشی و مهاجرت به نوعی محرومساختن جهان از تجربهی زیستهی آن آدمست یا طوری قتل به حساب میآید. در خودکشی، فرد کشتهشده، دوستانش را که سالهای سال با او خاطره ساخته بودند و با او همزیستی مسالمتآمیزی را تجربه کرده بودند؛ از خودش محروم میسازد. در مهاجرت نیز به همین ترتیب و فراترش، آن جامعهای که فرد در آن میزیسته از امکان بهرهمندی از تجربهی زیستهی آن فرد محروم میگردد و این یعنی علاوه بر دوستان دور و نزدیک او، تمام آدمهایی که امکان داشت با او خاطره و روایتهای درخشان مشترکی بسازند و به پویایی دیسکورس آن جامعه بیفزایند نیز از این موهبت منع میشوند.
مهاجرت، خوب یا بد، شخصی یا عمومی، ارزش یا ضدارزش و... در سطح ملی قطعاً فاجعهای انکارناشدنیست که روزبهروز و بیش از پیش موجب تحلیلرفتن توان جامعه شده و به اضمحلال تدریجیاش، شتابی باورنکردنی میبخشد.
لذت میبرم از خواندنت خواهرم!
انعکاس دقیق و روشن واقعیات تلخ. از اعماق دل.