نگارمن

خیلی سال پیش یک محمدرحمان داشتم که برای کمک به همراهی‌ام می‌آمد. فوق‌لیسانس ادبیات داشت و مدیر و صاحب دبیرستان دخترانه‌ای در هرات بود. بعد از حمله‌های چندباره‌ی طالبان و در پی تهدیدهای زن‌ستیزی زیاد، مدرسه را می‌بندد و راهی مرز ایران می‌شود و به قول خودش سوادش فقط به درد خواندن تابلوهای خیابان‌های تهران و پیدا کردن نشانی خانه‌های مردم می‌شود برای کارگری!

من همیشه خجالت می‌کشیدم کاری را ازش بخواهم و حرفم را با احتیاط می‌زدم ولی محمدرحمان با جدیت و بدونِ شرم وظایف‌شو انجام می‌داد و به تعارف‌های من هم توجهی نداشت. تاکید می‌کرد از این کار نان می‌‌برم پس به کارم احترام می‌ذارم. به وقت‌ نهار اجازه می‌گرفت و از کتاب‌خانه‌ی من کتاب شعر تا نقاشی تا تاریخ تمدن را برمی‌داشت و اشعارش را بلند‌بلند برایم می‌خواند.

یک روز گفت خانم‌جانِ من، روزِ فرار از کاشانه‌ام با خودم چند کاست هم آوردم از آهنگ و اشعاری که دوست می‌دارم ولی اینجا حتی پخشِ صوت ندارم و زندگی‌ام عین شب‌های مدرسه‌ای خاموش و بی‌صدا، ترس‌ناک شده است. یک ضبط دادم که با خودش ببرد. قبول نمی‌کرد. گفتم خیال کن دوباره دروازه‌های مدرسه‌ات باز شده، چراغ‌ها روشن و دخترکان‌ات راهی مشق، پس قبول کن و دمی دل خوش کن!

از آن روز باز هم چندباری آمد ولی یک روز گفت من می‌روم، برمی‌گردم به شهرم. هر چی اینجا بیشتر می‌مانم دردهایم بیشتر می‌شوند. دردِ کشیدنِ ریشه‌هایم! و رفت…

این روزها همه‌اش به محمدرحمان فکر می‌کنم. به خانواده‌ا‌ش، به هرات‌اش، به وطن‌اش و ریشه‌هایش، به نوای پخشِ صوت‌اش که آن‌ها را نشنید بلکه زندگی کرد. به سوز تار و تنبورش. به شیشه‌های فرو ریخته‌ی پنجره‌های مکتب‌اش. به غصه‌ی نان و آزادی‌اش. به رخوتِ مزارع خشخاش‌اش که هوشیاری را از سرزمین‌اش ربوده و به کلمه‌کلمه‌ی رویایی که «الیاس علوی» در دل می‌پروراند:

خدا کند انگورها برسند،

جهان مست شود تلوتلو بخورند خیابان‌ها

به شانه‌ی هم بزنند رییس‌جمهورها و گداها

مرزها مست شوند

برای لحظه‌ای،

تفنگ‌ها یادشان برود دریدن را،

کاردها یادشان برود بریدن را،

قلم‌ها آتش را

آتش‌بس بنویسند!