سیاوش روشندل
سر سفره کنارههای خمیر شدهی نان را جدا میکردم و کنار میگذاشتم، نمیدانم از کی یاد گرفته بودم، اما فقط وسط نان را که برشته بود میخوردم. یکبار لیلا خانم کنارهها را برداشت و بدون این که چیزی به من بگوید با غذایش خورد. این اولین باری بود که یادم میآید شرمنده شده باشم. پنج شش سالم بود و داشتم بزرگ میشدم. از آن روز به بعد تا امروز من هم مثل لیلا همهی نان را میخورم و حتی یاد گرفتهام که از طعم هر تکهاش لذت ببرم، حتی از همان خمیرِ کنارهنانها که هنوز کمی ترش است. بعدها میدیدم که نان برای لیلا و برای همه مقدس بود.
نان مقدس بود. اگر تکهای از آن جایی افتاده بود برش میداشتند و میگذاشتند یک جای بلند که زیر دست و پا نیفتد. لیلا نان را خودش میپخت و گندمش را هم شوهر و پسرش کاشته بودند. من کاشتن و رشد و برداشت گندم را دیده بودم. در خاطرات خیلی دورم میبینم که کسی راه میرود و گندم را روی زمین پخش میکند. میبینم که یک مشت گندم توی هوا پخش میشود، میرقصد، شکلی مارپیچ مانند پیدا میکند، انگار یک لحظه در هوا متوقف میشود و بعد روی خاک تیره میریزد. بذرافشان همچنان که گام میزند یک چنگ دیگر از گندم را از پر کمرش برمیدارد و دستافشانی میکند و گندم باز در هوا پخش میشود، میرقصد، یک شکل مارپیچ مانند توی هوا میسازد و بعد روی زمین تیره میریزد. چه رنگی دارد این گندم، رنگ پریدهاش همرنگ صورت مامان است.
سبزِ روشن و بهاری گندمهایی که جوانه زدهاند را هم دیدهام، دیدهام که خاک قهوهای رنگ مخملپوش شده است. مخملی به رنگ سبزی مهربان و امیدبخش. سبزی که به مرور تیره میشود و انگار که رنگش مقابل خون است. همانقدر گرم و همانقدر بیتاب. و وقتی باد میوزد میشود آن بیتابی را دید که موج بر میدارد و خِشخِش صدا میکند. موج از این سر تا آن سر مزرعه میدود و موجهای دیگر دنبالش میکنند، موجهایی که به رنگ سبز سرد پشت تیغههای گندمند و به آبی میزنند چون رنگ آسمان را بازتاب میدهند. موجهایی که مثل دامن لیلا خانم وقتی دارد به مامان رقص محلی یاد میدهد موج میزنند؛ که به موج گیسوی زن میمانند.
وقتی خوشهها پُر میشدند پدر کمی از آنها را میچید و روی آتش کباب میکرد. بهش میگفت: سیله. سیلهها را باید بین کف دوتا دست روی هم بمالی تا سیاه و سبز سوختهاش جدا شود و گندم تهش که نیمپز و کبابی شده باقی بماند. باید دستهای بزرگ داشت. خودش دانهها را جدا میکرد. من هم با دستهای کوچکم اقتدا میکردم و اگر چیزی به کف میآوردم میخوردم. دستها و دور لبم سیاه میشد. سیله بوی نان میداد.
زمینها که طلایی میشد، همهی خلق ده برای کمک میآمدند. زنها و بچهها با لباسهای رنگی هر کدام کاری میکردند. همه در جنب و جوش بودند. جوشِ کار بود. برداشت محصول مثل یک جشن بود. در واقع دقیقا نوعی جشن بود. حتی بعدها شنیدم که مطربها میرفتهاند سرِ زمین و برای دروگرها ساز و دهل میزدند، اما آنجا ندیدمشان. ما هم عصرها درمانگاه را ترک میکردیم و میرفتیم سر زمینها که کار را تماشا کنیم و بینصیب نمانیم. یک دایرهی بزرگ در مرکز قرار داشت که تازه فهمیدهام اسمش پاخه است. گاوها چوم را میکشیدند و گندم زیر آهنِ پرّههای چوم که لبههایش براق شده بود قرِچقرِچ خرد میشدند. بچهها هم برای تفریح و هم برای این که چوم سنگینتر شود روی چوم مینشستند. من هم بارها نشستم و گرد آن دایرهی طلایی چرخیدم. گاوها خیلی آرام و سنگین حرکت میکردند و میتوانستی زیر پایت ببینی که چطور ساقهها خرد و خردتر میشوند. همانطور که چوم قِژقِژ میکرد یک چشم من به پرههای آهنیاش بود. پّرهها با برشهایی عمیق در امتداد شعاع دایره با تسمهای آهنی به یک محور قطور چوبی متصل شده بودند. نگاه کردن به آهن براق دلهره آور بود. فکر میکردی اگر بیفتی چه بلایی بر سرت خواهد آمد و دلت هرُّی پایین میریخت.
یک مرد که شاید مششیرزاد شوهر لیلا خانم بود با سهدنده گندمهای خرد شده را باد میداد. گندمها را هوا میکرد و باد ملایمی که میوزید کاه را با خود میبرد. گندمهای سنگین جا میماندند و یک تپهی کوچک درست میکردند. تپهی بزرگتری از کاه دورتر قرار داشت. ردی طولانی از رنگ کاهی روشن این دوتا تپه را به هم متصل میکرد. کاهها خیلی روشنتر از گندمها بودند. اطراف و روی سر و صورت و بدن هر کس که آن اطراف بود یک لایه از کاه خیلی خیلی نرم مینشست. صورت مششیرزاد که همرنگ خاک مزرعهاش بود کاهی رنگ میشد. باید سر و گردن و دستها را لمس میکردی وگرنه آن ذرات کاه به خورد بدن میرفت و خارش شروع میشد. بعد باید میدوید سر جوی آب و خودت را حسابی میشستی تا از شرش کاههایی که روی پوست محکم چسبیده بود خلاص شوی، اما بعضی ذرات ریز کاه در پوست فرو رفته بود و تا مدتها کنده نمیشد.
لیلا خانم برای من در حکم یک ملکه بود. کاملا حواسم بود که کاری نکنم تا دلخور شود. وقتی دلخور میشد با لحنی جدی تذکری میداد و هیچ دلم نمیخواست که مورد توبیخش قرار بگیرم. از او بیشتر از مامان حساب میبردم. به هر حال آنجا در درمانگاه او صاحبخانه بود و ما مهمان. ما فقط سالی ماهی، وقتی که تعطیل بودیم، مثل عید یا تابستان به ده میرفتیم. اما لیلا آنجا به دنیا آمده بود و بزرگ شده بود، شوهر کرده بود و چهار تا بچه داشت. درمانگاه هم مثل خانهاش بود. سهتا بچهی کوچکترش همیشه پیشش بودند. پسر بزرگش درویشعلی تازه برای خودش مردی شده بود وقتی که از کوه پرت شد و مرد. ما ماجرا را بعدتر فهمیدیم. ردی از غم روی صورت لیلا خانم مینشست، هر وقت که در موردش صحبتی میشد. برای مامان میگفت که دست آخر نفهمیده بودند چرا و چطور از کوه پرت شده. با دوستانش رفته بودند که گویا عسل بیاورند. اما از لحنش پیدا بود که به دوستان او اعتماد نداشت. به هر حال فقط پسر او بود که پرت شده بود و مرده بود. در لحن صحبتش با مامان به خوبی مشخص بود که یک پرسش بزرگ در ذهنش هست که: آخر، چرا؟
پسر دومش فرشید همسن و همبازی من بود. فرشید پسر تلخی بود اما ما با هم مشکلی نداشتیم و یادم نمیآید که هیچوقت دعوا کرده باشیم. وقتی بازی میکردیم ترکی حرف میزدیم و حرف هم را میفهمیدیم. چند تا از کلمات ترکی برای همیشه در ذهنم باقی ماندند. چِرَگ، سو، گبورَه، از اینها. ما با هم خاکبازی میکردیم، گِلبازی میکردیم، اسب میساختیم، خانه میساختیم، ماشین بازی میکردیم. رفیق بودیم، هر چند که گاهی خنگ میشد و مامانش را مجبور میکرد تا به سر وقتش برود.
فاطمه همسن سیمین بود، آنها دخترهای بزرگی بودند. برای خودشان بازی میکردند. فاطمه خطرناک بود. خیلی قوی بود و اگر دور و برش بودی یک دفعه میدیدی که در چشمهایش شیطنت موج میزند و با صورتی خندان و با آن دندانهای سفیدش ناگهان میآید میپرد و میگیردت. آنی طول نمیکشید که علیرغم مقاومتم اول در هوا و بعد روی کولش بودم. او در همان حال با آخرین سرعت ممکن میدوید دور حیاط درمانگاه. من میترسیدم و داد و فریاد میکردم، اما محل نمیگذاشت. بعد میآمد همانجا که سوارم کرده بود پیادهام میکرد و قاه قاه میخندید. تقریبا روزی نبود که این بازی تکرار نشود و راهی برای فرار از آن نبود. آخرین خبر در مورد فاطمه این بود که با شوهرش که کارگر ایران ناسیونال بود در تهران زندگی میکند.
مینا کوچکترین دختر بود، مینا خیلی کوچک بود و همیشه در عالم خودش بود. یک روز که آفتاب به سرش خورده بود و موهای نازکش طلایی شده بود عاشقش شدم. عشقم فقط این طور بود که دلم برایش غنج میرفت و دلم میخواست کنارش باشم. همین.
لیلا خانم توی خانهاش یک چشمه داشت. چشمه درست وسط حیاط بزرگ خانه قرار داشت. شاید هم مظهر یک قنات بود، نمیدانم، به هر حال هر چه که بود وسط حیاط یک چشمه بود با آب زلال و خنک که با یک جوی باریک میرفت و از زیر یک نیمدایرهی کوچک دیوار خانه را رد میکرد و میرفت توی ده. این جوی جریان پیدا میکرد و باز از زیر یک هلال کوچک میآمد توی درمانگاه. بله، لیلا خانم برای خودش یک چشمه داشت و به همین دلیل بود که گفتم او یک ملکه بود. چون یک آدم عادی نمیتواند توی خانهاش چشمه داشته باشد. البته لباسهایش هم کمک میکرد، دامنهای چین و واچینِ رنگبرنگ و صورتش که رنگ سبزهی گندمهای تابستان را داشت. اما مهمتر از همه همان چشمه بود.
به لیلا خانم میگفتم وقتی که بزرگ شدم با هلیکوپتر میبرمت مکه. صورتش باز میشد. میخندید و میگفت مشهد هم بریم. میگفتم باشه. هر جا که خواستی میبرمت. وقتی این حرف را میزدم به حرفم یقین کامل داشتم. هیچ شکی نداشتم که وقتی بزرگ شدم میتوانم برای خودم یک هلیکوپتر داشته باشم. وقتی از من میپرسیدند میخواهی چهکاره شوی، میگفتم: دانشمند. تصوری که از دانشمند داشتم یک آدم خیلی خیلی آگاه بود. آدمی که همه چیز را میداند و دانش را مندیده، میمندد و خواهد مندید. در این مفهوم هنوز هم دوست دارم که دانشمند باشم. دوست دارم که آگاه باشم. اما الان میدانم که افق آگاهی بسیار نزدیکتر از آن است که بشود تصورش کرد. دایرهی نادانیها میرود تا آسمان و تا کهکشان راه شیری و بعد هم دور و دورتر.
یک روز پدرم اعلام کرد که دوتا گوسفند برای من و فرشید خریده است. خبر خوبی بود. من خواستم گوسفندم را ببینم اما نمیشد چون همراه گله به کوه رفته بود. من گلهی گوسفندها را خیلی دوست داشتم. به خصوص برهها را. برهها وقتی کوچکند پشم نرمی دارند که زیاد بلند نیست، فرم بدنشان کاملا پیداست. صدای بعبعشان خیلی کاریکاتوری است. با آن دست و پاهای لاغر میدوند؛ مثل فنر میجهند و گوروپ گوروپ میپرند روی بلندیهای کوچک و باز پایین میپرند. پریدن برایشان لذتبخش است. من هم خیلی پریدن را دوست داشتم، هم پریدن روی بلندی را و هم پایین پریدن را. بزغالههای کوچک هم بودند که با آن شاخهای نداشتهشان میپریدند و کلهجنگی میکردند. ما بچهها هم گاهی کارهای آنها را تقلید میکردیم. چهار دست و پا میدویدیم به سمت هم و کلهها را بنگ؛ میکوبیدیم به هم. اما من از این بازی اصلا خوشم نمیآمد. چندباری که امتحان کردم کنارش گذاشتم. سرم به شدت درد میگرفت. من دوست داشتم ادای سگهای گله را در بیاورم. اول چهار دست و پا میشدیم، بعد یک پا را بالا میآوردیم و توی هوا نگه میداشتیم که در واقع میشد دُم. بعد با سهتا دست و پای باقیمانده به سرعت میدویدیم و دور خودمان میچرخیدیم و به هم حمله میکردیم و چون تعادل نداشتیم بالاخره پخش زمین میشدیم. خیلی خیلی خوب بود. من گوسفندم را هیچ وقت ندیدم، اما هر وقت به یک گله برمیخوردم میدانستم که یکی از آنها گوسفند من است، آن روزها این حس مالکیت احمقانه برایم خیلی غرورآمیز بود.
لیلا خانم تا سالها بعد از این که پدر و مادرم مردند هر سال مرتب میآمد و به ما سر میزد. گاهی میآمدم و میدیدم نان و ماست و کره در خانه هست. غمگین میشدم که میفهمیدم لیلا آمده و رفته و او را ندیدهام. اما بختِ خوش وقتی بود که اوایل تابستان کسی در میزد و در را که باز میکردی میدیدی که لیلاست. گل از گل هردویمان میشکفت. بوس و بغل میکرد، میآمد مینشست و سراغ هر کسی را که غایب بود میگرفت. بلادرنگ شروع میکردیم به بازگویی خاطرات مرغملک. سراغ بچههایش را میگرفتیم که هر کدام بزرگ شده بودند و برای خودشان زندگی میکردند. لیلا همیشه هم با دست پر میآمد. یک گلولهی بزرگ کره را توی دوغ میآورد با نانی که خودش پخته بود و یک ظرف ماست که خودش درست کرده بود. به شوخی میگفت اینها محصول گوسفند سیاوش است. اما دیگر میدانستم که هرگز گوسفندی وجود نداشته. آن گوسفند فقط از کلهی شوخطبع پدرم بیرون آمده بود و برای ساکت کردن من. بعد داستان شاخ و برگ پیدا کرده بود و برای قانع کردن من فرشید هم در همان گله صاحب یک گوسفند شده بود. گوسفندهای خیالی ما زیاد هم میشدند و فکر کنم آخر من صاحب یک گلهی بسیار بزرگ گوسفند خیالی شده بودم. لیلا درست مثل یک سیاستمدار ماهر وجود گوسفند را هیچوقت نه تایید کرد و نه انکار. من سعی میکردم تا بود از وجودش بیشترین استفاده را ببرم. فوری میرفتم بادمجان و تخم مرغ میخریدم و میگفتم برایم کوکوی بادمجان درست کند. کوکویی که او با افتخار میگفت فقط خودش و مامان بلد بودند درست کنند و راست میگفت. بارها از همهی زنهای فامیل پرسیدم، هیچ کس دیگری آن دستور جادویی را بلد نبود.
یک روز سیما که پرستار بود از بیمارستان آمد و گفت که لیلا خانم بیمار شده و در بیمارستان است. سیما هر روز میگفت نمیخواهی به لیلا خانم سر بزنی؟ من هی با خودم کلنجار میرفتم و نمیتوانستم بروم. یک روز سیما گفت مینا آمده پیش لیلا خانم،َ دوست داری ببینیش؟ میدانست که اولین عشقم بود، بارها این را گفته بودم. چطور میتوانستم ببینمش؟ گفتم نه؛ و نرفتم.
خرداد ۱۴۰۲
نظرات