جای مامان خالی

ایلکای

(ویدیو و عکس های نوروزی در گنبد کاووس)

موهای نانا رو شونه زدم و در آخر سرش رو بوسیدم، داداش این حرکتم رو دید و گفت، عین همین کار رو هر بار واسه مامان انجام میدادی و اونجا بود که فهمیدم وقتی کسانی رو دوست داریم چطوری بدون اینکه بگیم، بهشون میفهمونیم که دوستشون داریم، و زبان بدن عشق چه عجیب است.

و عشق چه شکل ها و ابعاد ناشناخته ای داره که تا آخرین لحظه زندگی همچنان در حال کشف و شناختنش هستیم.

این دومین نوروزی هست که مامان کنارمون نیس و من لحظه تحویل سال قبل رو یادم میاد که درست با نواختن آخرین ثانیه، دویدم سمت حیاط، پیش بابا که به درخت های تازه شکوفه زده نگاه میکرد، سخت بغلش کردم و هق هق سر دادم چون صدای تبریک سال نو رو دیگه از مامان نمیشنیدم.

چند سالیست عادت دارم آخرین روزهای سال کهنه رو با یک دوست بگذرونم برای پاسداشت زندگی و امسال قرعه به نام بهترین و همراه ترین دوست زندگیم یعنی برادر عزیزم افتاد و امروز رفتیم جاهایی که هرگز نرفته بودم، یک فضای جدید و عجیب که همونجا نیز به یاد مامان بودم و اونجا بود که به این درک رسیدم که سوگواری در طول زمان شکل و ابعادش عوض میشه.

حالا سوگواری برای من یعنی اینکه لحظات قشنگ رو خودت رقم بزنی اما همچنان یاد عزیز از دست رفته حتی در مکان های جدید همراهت باشه. زندگی رو بخاطر خود زندگی پاس بداری در حالی که یاد رفتگان همیشه با تو و در ذهن توست.

یه اتفاق قشنگی هم این آخرین روزای سال افتاد که بیانش، خالی از لطف نیس: خیلی اتفاقی تو محل کارم با یک دختر نوجوونی آشنا شدم که اونقدر این دخترک پر از شور زندگی بود، و اونقدر تو این روزهای آخر در پی برقراری ارتباط با من بی حوصله بود که چیزی رو در درون من بیدار کرد.

من بیزار از عالم و آدم یک چیزی رو فهمیدم و اون این بود که چقدر بزرگ شدم که چقدر از عالم نوجوونی فاصله گرفتم، برام ارتباط برقرار کردن هم سخته با این نسل، هم شیرین. اونقدر احساس بزرگسالی بهم دست داد که تو سن ۳۲ سالگی، هوس داشتن یک فرزند دختر نوجوان کردم، وقتی که واسم وسایل آرایشیش رو آورد و نشونم میداد.

خدا رو چه دیدی، شاید همین اتفاقات قشنگ نوید یک سال پر از تغییر در نگاه و زندگیمون رو میده...

سال نو مبارک