مسابقه انشای ایرون
جوراب و دستکش بهاره
فاطمه زارعی
این کار هر روز من است. بی آن که بدانم چه کسی آن را مقرر کرده و بیآنکه بدانم چرا، تمام عمرم که نمیدانم چه قدر است، هر روز با یک دستمال سفید همه جا را تمیز میکنم. همه جا را پلهها، سالن، تمام نیمکتها، گلدانها، شمعدانها و شمعدانیهای باغچه، محراب اصلی، کف سنگی راهرو و آن در سبز باریک را. فقط دستم به گنبد و پرندههایش نمیرسد. آنها هم بعضی اوقات می آیند پایین و من با دستمال سفیدم گردگیریاشان میکنم، البته گنبد که نه فقط پرندهها. با اینکه خودشان تمیزند ولی دوست دارم بگیرمشان و بگویم: کوچولو کجا بودی که اینقدر پر و بالت کثیف شده؟ دو روز ولتان کردم به حال خودتان به چه روزی افتادید. مُردم از دست شما از بس گرد و غبار همه دنیا را از تنتان پاک کردم.
دروغ میگویم. فقط میخواهم به آنها و به گرد و غبار بیرون از معبد دست بزنم. میمیرم از آرزوی این که روزی گرد و غبار همه دنیا به تن من بنشیند. آن بیچارهها تمیزِ تمیز هستند ولی آنقدر مهربانند که تا به حال حتی یک بار هم بهانه جوییام را به رویم نیاوردهاند.
اینجا همیشه همه جا ساکت است. هرگز کسی را نمیبینم. حتی زمان نیایش. فقط هر روز قبل و بعد از نیایش، همه جا را تمیز میکنم. از نیایش هم فقط صداهایی که توی قیف لالههای واژگون گیر افتادهاند نصیبم میشود. باد که میآید عین زنگوله تکانشان میدهد و ریز ریز صدای نیایش ازشان پراکنده میشود. دعاها قاطی همدیگر میشوند و قاطی زمزمه باد یک ترنم آشنای آسمانی میسازد. موقع نیایش به اتاق خودم میروم و چشمانم را میبندم. چشمهایم را که ببندم گوشهایم نمیشنود.
همه جا هم تمیز است. برق میزند. دوست دارم اینطور باشد. کار آسانی نیست ولی من به آسانی انجامش میدهم، از بس که تکرارش کردهام. از اولین نقطه که شروع میکنم میشوم مثل آبی که از بالای صخرهای رها شود و به سرعت مناسبترین راه را پیدا کند و به نرمی بیاید پایین. مدام جاری هستم در گوشه و کنار معبد. مدام با دستمال سفیدم وول میخورم و همه جا میپلکم. آنقدر تکراری است و آنقدر روان که اگر از دور مرا ببینی خیال میکنی دختر مستی دارد با دستمال سفیدی میرقصد.
تنها دل مشغولیام این است که از این جا بروم بیرون، اما این به این معنا نیست که اینجا را دوست ندارم یا بهم خوش نمی گذرد. خوب جای قشنگی ست. تقریبا روی بلندی یک تپه واقع شده. از اینجا می دانم روی بلندی ست که از هر جهت که به بیرون نگاه می کنم چیزی نمی بینم. همه اش آسمان است. معبد از هر چهار طرف پنجره های کوچک دارد، باریک و بلند. ولی فرق نمی کند از کدام بیرون را ببینم از همه فقط آسمان پیداست. تا به حال از بیرون ندیدهاماش ولی به نظرم میآید باید شبیه به زنی آراسته باشد با لباس سفید حریر که موهای انبوهاش را با گل سرهایی از صدف بالای سر جمع کرده و آرام، با چشمان بسته زیر درخت سکویای بزرگی نشسته باشد. اصلا تکان نمیخورد. خسته هم نمیشود. چشمانش همیشهی خدا بستهاند ولی میدانم که اگر بازشان کند سیاه است و هر دو سیاهی رفته بالا زیر پلک. اگر بخواهید سرش شرط میبندم ولی فایده ندارد؛ نه هیچ کداممان میبریم نه میبازیم. چون قسم خورده که چشمش را تا ابد باز نکند. نه چشمانش را باز می کند و نه مرا می زاید که از این معبد بروم بیرون.
البته اینجور هم نیست که چون این تو گیر افتاده ام از هیچ کجای دنیا خبر ندارم. یه چیز هایی سرم می شود. جاهای زیادی را میشناسم که هرگز ندیدمشان و چیزهای زیادی بلدم که هرگز کسی آن ها را به من نیاموخته. قلب من پر از اسراری ست که نمیدانم از کجا و چگونه به دل من جاری شدهاند. به هر حال میدانمشان. مثلا می دانم اگر به گلی آب ندهی قهر می کند. روز اول رویش را بر می گرداند به سمتی که تو او را نبینی. روز دوم دوباره رو می کند به تو تا اگر چشمت بهش افتاد دلت آتش بگیرد. کمی هم خودش را جمع می کند تا متوجه باشی که هر آن ممکن است تو را ترک کند و روز سوم بی صدا خودش را می کشد. حالا این شاید چیز کوچکی باشد ولی چیزهای مهمتری هم می دانم که دلیل ندارد همه را یکجا بگویم.
هر روز صبح چشمم را به روی محراب باز می کنم. چون در آستانه محراب میخوابم. سبک از جا بلند میشوم. لباس می پوشم و از هیات پرندگان خارج می شوم. از بس تمام وجودم پر بود از آرزوی پرواز، نیت کردهبودم بعد از کار و وظیفه روزانه، لباسم را از تنم در آورم و مثل آنها شوم، مانند پرندگان. کسی چه می داند، شاید اگر من هم از روز اول خودم را در پارچه نمی پیچیدم دو دست قشنگم پر از پرهای سفید میشد و می توانستم با دوستانم به آسمان بروم. نیت کردهبودم برهنه بخوابم، حتی شبهای سرد. امید داشتم که شبی از این شبها پرهای سفیدم ظاهر شوند. البته تا الآن موهای زرد ریزی در آمده. پرهایم که در بیاید دیگر اجازه خواهم داشت از معبد بروم بیرون. می دانم که آخرش همین می شود. این هم از آن چیزهایی ست که خود به خود می دانم. غروب هر آفتاب به حیاط معبد میروم و پس از هزاران هزار بار، یک بار دیگر آرزویم را به دوستانم میگویم.
- آی ای پرندگان سبک عریان که دنیا را میبینید، یا برایم تعریف کنید آن چه را میبینید یا چشمان مرا ببرید به تماشا.
یک بار آن قدر به پرندهای خیره شدم که حس کردم ناخنش گوشه چشمم را خراشید. هرگز نفهمیدم او تا این حد پایین آمده بود یا من آنقدر بالا رفته بودم. ولی چشمهایم را که بستم دیدم که در دوردست یک شهر است. شاید جاهای دیگری را هم که دیدهام آنها نشانم دادهاند. نمیدانم؛ تنها این را میدانم که از شدت خواستن و آرزو جانم به لبم میرسد و میخواهم از پوست در آیم و پرواز کنم. میخواهم بروم تا آخر دنیا که نمیدانم کجاست. آه خدای من چطور دلت آمد آهن خلق کنی که آهن بشود در و بایستد روبروی من. چرا ناخنهای من نمیتواند آن را بخراشد؟ و چرا من نمیتوانم چشمان حریصم را از این در بردارم؟
غروب یک روز گرم که انگار دنیا داشت از گرما تبخیر میشد، جنون پرواز در وجودم شدت گرفته بود و با حالت کلافهای روبروی در نشستم و با سماجت نگاهش کردم. آن قدر که چشمانم پر آب شد و توی آن در شروع کرد به لرزیدن. لرزید و لغزید و یک هو فرو ریخت. گویی که دیگر دری نیست.
من دیدم. پشت آن در را دیدم. دیدم که پشت آن در یک راه باریک است خیس از نم باران و پر از جای پا که همین طور میرود تا دور دست، تا یک شهر آن ور دنیا.
به جز این اتفاقهای هر از گاهی، تمام روز وقت من به نظافت میگذرد. همه چیز را از بالا تمیز و پاکیزه میکنم تا پایین و کف زمین. و آخر سر راهروی انتهای معبد که کف سنگی سیاه دارد و منتهی میشود به یک در سبز. وقتی آنجا میرسم دیگر خسته خسته هستم. ولی همیشه آن قسمت را با علاقه بیشتری تمیز میکنم. حس غریبی دارد آن راهرو. حس میکنم وقتی با یک ریتم منظم دارم وجب به وجب آن سنگ سیاه را میسایم توی دلم چیزی بیدار میشود. چشمهای شروع میکند به جوشیدن و چیزهایی به من میگوید و ناگهان شروع میکنم به دانستن. یک روز چیز مهمی توی آن راهرو کشف کردم که از دلتنگیام کم میکرد.
همیشه با ورودم به آن جا، چیزی کف زمین شروع به حرکت میکرد. محو بود و در جاهای تمیز کمی بهتر دیده میشد. حرکتش درست شبیه حرکت من بود. دستش درست زیر دستِ من حرکت میکرد. انگار همان نقطه از سنگ را که من میسایم و برق میاندازم، او از طرف دیگر سنگ دارد میساید و روی دیگر سنگ را پاک میکند. فهمیدم او هم مثل من خادم معبد است و هر روز راهروی معبد را پاک میکند. در یک لحظه عجیب دانستم که او مثل من نیست؛ او خود من است،عکس زیبای من. از آن پس دلتنگیام را با او نصف کردم. او بود که یک چیزهایی را به من یاد می داد. چیزهای جالبی تعریف می کرد. بعضی وقت ها خنده دار هم بود. مثلا وقتی موقع آب دادن باغچه برگ های بزرگ انجیر می گذاشت سرش که آفتاب نخورد و یادش می رفت آنها را از سرش بردارد. قیافه مضحکی پیدا می کرد. یک بار همان طور که روبروی من مشغول ساییدن زمین بود، آرام در گوشم گفت
- زنی در طبقه پایین، زیر این راهرو زندانیست.
از جا پریدم. این را گفت و جست زد و رفت. کار روزانه که تمام شد به محراب رفتم. لباس از تن در آوردم و خوابیدم. تمام مدت خواب به او فکر میکردم. من و دوست آن طرف سنگ و یک موجود دیگر، زیر راهرو. راهروی معبد من. آخر کیست و چیست و چرا آن جاست؟ من جز خودم و دوستان سفید کوچک پرندهام کسی را نمی شناسم و چند گل فصلی، که در باغچه میرویند و با مراقبت فراوان فصلی پیش من میمانند. از آن روز راهرو برایم حکم دیگری داشت. مهم بود. مقدس بود. ترسناک بود. محل امید بود. محل سوال بود. محل جواب بود. محل ناشناختهها و شناختها. فکر میکردم شاید هر روز که دستِ کم جان من آن جا را می ساید سنگ سیاه کمی نازکتر شود و روزی مرا به او برساند. آنقدر خیره به سنگ سیاه نگاه میکردم که آب از چشمانم جاری میشد ولی چیزی عوض نمیشد.
یک روز کف زمین نشسته بودم. خم شدم. دستانم را از کف تا آرنج چسباندم به زمین، گوشم را هم. آنقدر ماندم که گوشم یخ کرد وکرخ شد. هیچ صدایی نبود. خواستم با صدای بلند چیزی بگویم که چیزی به فکرم نرسید. بی اختیار شروع کردم به لیسیدن سنگ. دلم میخواست آن سیاهی سنگین، آن حائل را ببویم؛ بچشم؛ بخورمٰ؛ ببلعم و برسم به آن موجودی که آن پایین بود. سنگ سرد سیاه سخت همانی بود که بود و از جایش تکان نمی خورد. راهرو را رها کردم. کار را ول کردم و در سبز ته راهرو را هم گذاشتم به امان خدا. بدم نمی آمد یک لگدی هم حواله اش کنم که نکردم.
تمیزت نمی کنم ببینم چه اتفاقی می افتد. نمی شود که من همه جانم را برای شما بگذارم شما هم هیچ روی خوش نشان ندهید.
نمی دانم در چقدر متوجه دلخوری من شد. اصلا فهمید یا نه. یا اگر فهمید کاری خواهد کرد یا نه .
بعد از هجده روز هجده جفت دمپایی پشت در سبز چوبی باریک بود. هجده جفت دمپایی حصیری که موقع کار به پا دارم. آن جا آخرین نقطهای بود که هر روز تمیز میکردم. ولی هجده روز بود که در را ول می کردم به امان خدا. تمیزش نمی کردم ولی یک کلنجارهایی باهاش می رفتم بلکه باز شود. هولش میدادم؛ تکانش میدادم و ازش میخواستم که باز شود؛ نوازشش میکردم؛ التماسش میکردم؛ قسمش میدادم؛ قهر میکردم؛ گریه میکردم که باز شود. فقط قژقژ میکرد و باز نمیشد که نمیشد. آخر سر خسته و آشفته با پای برهنه ترکش میکردم، تا فردا و تکرار همین داستانها.
هرگز صبح آن روز عجیب پاییزی را فراموش نمیکنم. صدای محو و ضعیفی از دور شنیده شد. پِرپِر نزدیکتر شد. آفتاب رفت و همه جا سایه شد. سایه آمد پایین و پایینتر و ناگهان حیاط معبد و گنبد و در و دیوار و زمین و زمان پر شد از پرهای سفید. انگار معبد یکسر پر در آوردهباشد. ترس برم داشت؛ مبادا معبد بپرد هوا. هزار پرنده مهاجر در راه سفرشان به جنوب آمده بودند به معبد، هزار پرنده. با خودم فکر کردم خود خدا هم تا به حال هزار پرندۀ سفید را یک جا ندیده است. اگر هر کدام فقط سه دانه گندم هم بخورند تمام سه ماه زمستان را باید روزه بگیرم که باشد، می گیرم؛ به یک روز هزار پرندهای میارزد.
و هر مرغی سه دانه گندم برچید و پری از شاهپرهای مرغ دیگر را با منقار کند و هزار پرندۀ پر به منقار پریدند هوا. سه دور دور معبد چرخیدند. هی آمدند پایین و رفتند بالا و آخرسر پر کشیدند به افق.
فردای آن روز به در که رسیدم طافتم را از دست دادم. واقعا نمی خواستم لگدش بزنم ولی زدم. بعدش هول شدم. فقط یک چیز بهش گفتم.
ببین، پینههای دستم را ببین. دست من زبرتر از تن توست، آخر ببین.
و دو دستم را محکم کوبیدم روی تن در. با یک تکان ناگهان کتیبه بالای در از جا کنده شد و زمین افتاد. خشکم زد. کمی ترسیدم. کتیبه را بلند کردم که بگذارم سر جایش. یک چیز فلزی عجیب پشت آن چسبیده بود. یک میله که یک سرش چند زائده داشت شبیه کلید و سر دیگرش یک مربع بزرگ. خطوط در هم و بر همی توی مربع بود شبیه یک نوشته. به کلید میماند اما کلید نبود. آخر کلید که به آن بزرگی نمیشد. سر مربعش به بزرگی یک بشقاب بود، یک بشقاب پر از نوشتههای در هم و بر هم، یک سری حروف تک تک و پخش و پراکنده. حروف را سر هم کردم و چند کلمه پیدا کردم. فهمیدم این شئ عجیب یک کلید است. چون یکی از کلمات به دست آمده "کلید" بود، کلمه دیگر "در"، "عشق"، "این"، " است". سعی کردم با این کلمات یک جمله معنی دار بسازم. شاید رمز این کتیبه این جمله باشد.
" این کلید در عشق است".
شاید هم " کلید این در عشق است".
شاید هم باشد " در این کلید عشق است" و شاید هم همه این جملات درست باشند.
کلید را به زور کردم توی سوراخ زنگ زده قفل در و چرخاندمش. چیزی روبروی من بود که نمیتوانستم باورش کنم، یک در سبزِ چوبی بازبود. اولین بار بود که یک در باز می دیدم. از خوف و هَراس داشتم خفه میشدم. با شتاب از در گذشتم. یک ردیف پله با شیب زیاد پشت آن بود. احساس میکردم کسی دنبالم میکند. احساس میکردم اگر همین الآن متولد نشوم خواهم مرد. انگار زمین و زمان و جهان و مکان دست به دست هم دادهاند که آن در روی من باز نماند و دستی در را برای همیشه پشت سر من خواهد بست. رفتم توی سرازیری پله ها. می دانستم اتفاق می افتد که افتاد. در با صدای سنگینی بسته شد. و من توی تاریکی حلقوم پله ها فرو رفتم. پله مرا قورت می داد و من حتی فرصت نداشتم آرزو کنم که ای کاش در هرگز باز نمی شد.
در مورد زمانش اصلا نمی توانم چیزی بگویم چون جداً نمی دانم چقدر طول کشید. فقط می دانم وقتی آن روزنه نور توی مسیر تاریک شروع به بزرگ شدن کرد، از نور بیشتر از تاریکی می ترسیدم و نمی توانستم فکر کنم چه خواهد شد. سریع می رفتم. شاید از سرعت و شاید هم از ترس خوردم زمین و باقی پله ها را قل خوردم. به نظرم خیلی مانده بود به ته راه پله. سرم به هزار جاخورد تا متوقف شدم. دست و پاهام را کم کم تکان دادم دیدم می توانم حرکت کنم ولی در بلند شدن عجله نکردم. فقط سرم را چرخاندم و خشکم زد.
قبلا فکر می کردم باغ معبد باید قشنگترین باغ دنیا باشد. با آنکه باغ دیگری ندیده بودم زیبایی بیش از حد باغ اجازه نمی داد فکری جز این داشته باشم. اما الآن به همان دلیل فکر می کنم زیباترین باغ دنیا نیست. رسیدم به یک باغ بزرگ که یک اتاق شیشهای وسط آن بود. به نظرم آمد چیزی توی اتاق وول میخورد. فضای داخل اتاق مثل مه بود. یا نه، انگار یک حلاج داشت آنجا پنبه میزد. صدایی شبیه به صدای کمان پنبه زنی هم شنیده میشد. و زمزمه محو یک آواز که مدام یک چیز را تکرار میکرد. جلوتر رفتم. پنبهای در کار نبود؛ پر بود. دختر ریزهای وسط اتاق ایستاده بود پای کارگاه کوچک پارچه بافی و پرها را یکی یکی میتنید به تار و پود پارچه نازکی که میبافت. از پشت سر میدیدمش. محفظه شیشهای را دور زدم تا از روبرو ببینمش. همراه من چرخید طوری که مدام پشتش به من بود. خواستم ببینمش که صورتش را از من پنهان کرد و دوباره پشت به من ایستاد.
آی دختر تو کی هستی؟
هیچ کس
اسمت چیست؟
اسم تو چیست؟
دیدم که نامی ندارم و از سوال خودم خجالت کشیدم.
چه کار میکنی؟
برای تو جوراب و دستکش میبافم.
و دوباره آواز آرامش را زمزمه کرد. "هر چیز به جای خویش برمیگردد. هر چیز به جای خویش برمی گردد. هر چیز ..."
آواز توی گوشم پیچید. محو تماشا بودم. چشمانم سنگین شد. کرخت و بی خاصیت شدم. انگار هزار دست دامن مرا میکشید. هزار دهان مرا میبلعید. هوا سخت و سنگین و فشرده مینمود. گویی میخواست مثل کهربایی که آرام آرام سفت میشود و پشهای را در خود میفشارد نگهام دارد. چشمانم بسته شد.
هنوز که هنوز است نفهمیدهام آخر چه طور این اتفاق افتاد. چه طور برگشتم. اگر این جوراب و دستکش ساق بلندِ پردار توی دامنم نبود شاید هرگز به یاد هم نمیآوردم که پشت آن در چه بود.
دوباره پشت در سبز چوبی نشسته بودم، مثل هر روز. نه مثل هر روز نبود. یک جفت جوراب و دستکش ساق بلند پردار به آن اضافه شدهبود. پرها را شمردم هزارتا بودند.
خوب حالا من باید با این جوراب و دستکش زیبا چه میکردم؟ قضیه را با او که آن طرف سنگ را میسایید در میان گذاشتم.
خوب، بپوشش.
وقتی میپوشیدم شان دست و پاچلفتی میشدم. قادر به هیچ کاری نبودم. بنابر این بعد از کار می پوشیدمشان. گاهی میرفتم جلوی محراب. دستهایم را از هم باز میکردم. سیخ و سکندر جوراب به پا و دستکش به دست روبروی محراب میایستادم. یا می رفتم توی باغ و منتظرشان می ماندم. توجه هیچ پرنده ای به من نه کمتر شد نه بیشتر. شک داشتم که آیا موقع خواب هم امتحانشان بکنم یا نه که بلاخره دل به دریا زدم ویک شب پوشیدمشان و خوابیدم. سعی کردم آرام و بی حرکت بخوابم که خراب نشوند ولی صبح چندتا از پرها کج و کوله شده بودند بی آنکه هیچ اتفاق درخشانی افتاده باشد. مدتی به این منوال گذشت بیهیچ اتفاقی. آن قدر کارهای بیهوده کردم که پاشنه جوراب نازیننم در رفت؛ حیف شد. دارم اشتباه میکنم. حتما این جوراب و دستکش آداب دیگری دارند که من بلد نیستم. زمستان گذشت و من هیچ چیز تازهای در مورد جوراب و دستکش پردارم یاد نگرفتم.
تا این که یک صبح بهاری با وزیدن باد جنوب هوا پر شد از بوی تندِ پرنده. نسیم آرامی بود ولی ناگهان جوراب و دستکشها شروع کردند به جنبیدن. ترس برم داشت. نسیم دیگری که وزید یکی دوتا پر از از پاشنه در رفتۀ جوراب کنده شد و پرپر کنان به هوا رفت. اینکه باد بیاید و پری را از زمین بلند کند تعجبی ندارد. ولی این که پر، خلاف جهت باد در جهت بوی پرنده پرواز کند عجیب بود.
بوی پرنده که به دماغم خورد احساس کردم هر چه قرار است بشود همین امروز می شود.
روی طاقچۀ محراب یک سوزن داشتم که هرگز به دردم نخورده بود. میدانستم فرصت کم است. فورا چند تار بلند از موهای قشنگم کندم و کشیدم به سوزن و پاشنه جورابم را رفو کردم.
مثل هر روز معبد را تمیز کرده بودم. قفل در چوبی را بوسیدم. کف سنگی راهرو را بوسیدم. محراب را بوسیدم. جوراب ساق بلندم را کشیدم به پا و دستکشهایم را که تا سر شانهام میآمد پوشیدم و ایستادم وسط حیاط. نسیم با خودش بوی پرنده میآورد و همانطور که من آوازی را زمزمه می کردم از دل هر لاله واژگون نیایشی آرام به گوش میرسید. بوی تند پرنده میآمد. هوا یک حالی بود. ابری پِرپِر کنان از دور پیدا شد. دوباره همه جا سایه شد. زیر آن سایه عظیم بودم. دست هایم را از هم باز کردم. پرهایم یکی یکی جنبیدند. سبک شدم و بدنم میلِ بالا رفتن داشت.
سر و کله هزار پرنده که پیدا شد، پریدم. پرواز کردم و از آن بالا، دیدم بیرونِ در آهنی یک راه باریک، خیس از نمِ باران است پر از جای پا.
نظرات