مسابقه انشای ایرون

 

لذت کاشتن

ایلکای

 

نیم‌رخ عزیزم؛

حالا که دیده‌ای یک دیکشنری شهری ابداع کرده‌ام برای مکالمات‌مان، گفتم شاید بهتر است بیشتر در این‌باره با هم صحبت کنیم.

زمان‌هایی هست که نمی‌خواهی بنویسی چون چیزی نداری برای نوشتن. فرستادن استیکر و ایموجی و الخ هم مشکلی را حل نمی‌کند - و حتی بدتر می‌کند؛ گاهی فرستادن ایموجی، مثل خریدن کادوی تولد برای کسی از یک مغازه‌ی کادوی-تولد-فروشی است، مثل خریدن یک جعبه شکلات برای کسی است که به خانه‌ی تازه‌ای نقل مکان کرده. اختصاصیت چنین کادو/ارتباط-هایی چنان کم است که به جای فرستادن پیامِ: «من به تو و خانه‌ی جدیدت اهمیت می‌دهم»، پیام دیگری صادر می‌کنند: «حوصله ندارم به تو و چیزهایی که برایت جالب هستند فکر کنم، ولی جهت رعایت اصول اجتماعی برایت یک کادوی توده‌ای می‌آورم». به همین خاطر بود که این دیکشنری را ابداع کردم - که مشتمل است بر علائم اختصاری‌ای در کیبورد که هیچ‌گاه از آن‌ها استفاده نمی‌شود. 

بعد به این فکر کردم که به گمانم من همیشه عاشق بازی بوده‌ام. عاشق ابداع کردن زبان، ساختن کلمه، ساختن جملات عجیب به لحاظ فرمی یا معنایی. با این پیش‌فرض اصلا همه‌چیز توجیه می‌شود: این‌که چطور سرِ پیری، معرکه‌گیر شده‌ام و در المپیک کارخونه، بازی‌های نو ابداع می‌کنم. بازی‌هایی که از یک طرف خیلی دوست‌شان دارم چون توانایی‌هایی فراتر از تاس ریختن را در بازیکنان به رقابت می‌گذارند - بازی‌ها که از بازیکنان خود خلاقیت می‌طلبند؛ و مهم‌تر، دوست‌شان دارم چون در مقابل بُردگیم‌های بورژوایی قرار می‌گیرند - این بازی‌های مجانی، قابلیت اجرا در هر جایی را دارند و به جعبه‌ای پر از سازه احتیاج ندارند؛ ضمنا که نیازی نیست برای «اکستنشن»هایش هم هر سال پول گزافی خرج کنید.

وقتی نگاه می‌کنم که به چه انگیزه‌ای اساسا هر کاری را انجام داده‌ام یا می‌دهم، می‌بینم که همه‌ی زندگی بزرگ‌سالانه‌ام ،صرف رفتن در معماها شده است. از یک زمانی به بعد، شاید بعد از یک سال و نیم اول دانشگاه که به تخمی‌ترین وضعیت گذراندم (نه که امتحان‌هایم را قبول نمی‌شدم، بلکه مسئله‌ام این بود که از چیزی لذت نمی‌بردم)، بالاخره فهمیدم دلیل این‌که از چیزی لذت نمی‌برم این است که دارم کارهایی را می‌کنم که ازشان لذت نمی‌برم؛ خودم را محروم کرده‌ام از کارهایی که ازشان لذت می‌برم.

من بلد بودم از چیزهایی لذت ببرم، از سینما، اما خودم را محروم کرده بودم چون فکر می‌کردم باید درس بخوانم و باید مقاله‌های علمی بنویسم تا از رقابتِ رفتن از کشور عقب نیافتم. بعدش بود که بی‌خیال چیزهای کسل‌کننده شدم. پریدم وسط معماها. موسیقی جز یک معما بود و رفتم تا پدرش را دربیاورم. و خیلی چیزهای دیگر که باید توی همین کانال بروی به تاریخِ آن سال‌ها. می‌خواهم بگویم همین خاصیت معما بودن چیزها و اشتیاق برای حل کردن‌شان بود که انگیزه‌ی من بودند و من را خوش‌حال می‌کردند.

بنابراین من اصلا بدنبال رسیدن به تهِ چیزی، قله‌ی پیروز‌ی‌ای، نبودم. من توی همان حل کردن گره‌های مسیر داشتم لذتم را می‌بردم. مقاله نوشتن یا درس خواندن اصلا کار جالبی نیستند چون آن‌ها هدفی دارند و خوش‌حال نخواهی بود تا وقتی که به آن‌ور پل برسی و متخصص فلان کوفت بشوی. حالا گیرم که این وسط کسی به خودش تلقین کند که این داروی تلخ خیلی هم خوشمزه است. من از برداشت خوشم نمی‌آید، من می‌کارم چون کاشتن جالب است و اگر هم احیانا به برداشت رسیدم، فبها.

یاد گرفتن شطرنج یا راه انداختن دیسکورد کارخونه برای رفتن به سراغ خواهر و مادر فوکو و هگل، برای من جالب است چون مثل بازی است؛ حل کردن معما است [زندگی]. دیدن آدم‌ها و حرف زدن با آن‌ها هم همین است برایم؛ چون پیچیده‌اید و نمی‌شود دسته‌بندی‌تان کرد توی دسته‌بندی‌ها. به همین دلیل در کمال خودشیفتگی، ادعا می‌کنم که هرگز برایت تکراری نخواهم شد نیم‌رخ. شاید از من بیزار شوی، روزی، اما لحظه‌ای نیست که در حال باز کردن پیچیدگی‌های‌ت باشم و ایده‌ای جدید بالا نیاید. معمایی جدید پیدا نکنم و ازش برایت حرف نزنم. و خودم هم می‌دانم که آدم تا سنی خاص است که می‌تواند برود دنبال معماهای جدید و حوصله‌اش بشود که از زندگی روزمره‌ی مطب‌نشینی‌اش جدا شود. در نتیجه اتفاقا دقیقا آن سنی که دیگر معمایی برایم وجود نداشته باشد من هم وصیت‌نامه‌ای برای کتاب‌هایم خواهم نوشت.
و آیا این دقیقا پیام سریال «آفیس» نیست؟ این‌که اگر دیگر شوخی جدیدی ندارید، مایکل‌وار بروید از شهر، از شو، از جهان. ادامه دادن این بازی درست مثل جایگزینی اندی بجای مایکل اسکات، رقت‌انگیز است. شما تکرار شرم‌آور شوخی‌هایی هستید که تا قبل از شما هم چندان خفن نبودند.