آرامشم

سپيده مجيديان 

 

چه حس غريبيست،

حس خواستنت،

با دانش نبودنت.

چه حس غريبيست،

و چه وسوسه انگيز،

غوغای نگاهت،

رؤيای بودنت.

آتش نگاهم در باران اشكهايم خاموش می شود.

خاكستر غم در صدايم چه غمگنانه نامت را می خواند.

دلم برای اشكهايم می سوزد،

كاش سر انگشت مهربانت،

آن وا ميزدود و

بوسه هايت موهايم را می آشفت.

آرامشم.