خداوند شازده عمو خانِ کوچکم را بیامرزد، اهلِ سفر بود و هر بار که به خارج می رفت ـــ حتما سوغات در چمدانَش برایم داشت، این بار یک دوچرخه نیم کورسی آمریکایی ـــ به رنگِ آبی آورده بود که تا چند وقت ـــ از صبح تا غروب جلویَش چمباتمه زده و نازَش میکردم، حتی دایه جانم ـــ دعا خوان ـــ وحشت زده به اهلِ منزل می گفت که نکند این آلتِ جادوی فرنگیها باشد و پسرِ شازده را بخواهند بسپارند به دستِ از ما بهتران!
من واقعا فریفتهی این دوچرخه شده بودم، تا خیلی جا پدال زده و با بچههای دیگرِ دوچرخه سوار دوست شده و چون یک سر و گردن از آنها بلند قد تر بوده و خوب گردن کلفت هم بودم ـــ کم کم شدم رئیس و عدهای از بچهها برای دوچرخه سواری، بازی کردن و هزار بچگی دیگر ـــ همیشه اطرافم می پلِکیدند، دورانِ خوبی بود، از این لحاظ که هر وقت فیلمِ جدیدِ بزن بزنِ خارجی می آمد ـــ با مَمدلی خان ـ راننده پدرم می رفتم سینما ـــ آن را دیده و برای بچهها تعریف میکردم، اَدای هنرپیشهها را در می آوردم، صدای توپ ، تفنگ و حتی چه جوری فلان آرتیست آن یکی را کتک زده و یا چه جوری با یک دخترِ خوشگل لاس می زد، برای خودم کِیف داشت، برای بچهها که نمی توانستند به سینما بروند ـــ یک دنیا لذت بود.
اواسطِ بهارِ آن سال بود که آخرین فیلمِ جیمز باند به نامِ اَلماسها اَبدیاند به سینماهای تهران آمده و چه سر و صدائی ایجاد کرد، ممدلی خان که با آپاراتچی سینما دیانا دوست بود ـــ یک عصرِ جمعه به تماشای این فیلم بُرد، واقعاً از تماشای فیلم لذت برده هرچند که همیشه فیلم زیادی برایم غیرِ باور بوده و به خودم میگفتم که این جیمز باند عمرِ سگ داشته و حتما در قسمتِ بعدی ـــ به درک واصل می شود، شوخی نبود ـ خودم را جای هنرپیشه منفی فیلم ـــ بلوفیلد حس میکردم، تمامِ جمعه صحنههای جالبِ فیلم را با خودم در باغ بازی کرده تا صبحِ شنبه اَدا و اطوارِ آرتیستها را برای بچهها در بیاورم، برخلافِ دفعاتِ گذشته ـــ این بار بچهها خیلی تحویلَم نگرفتند، بعضی هم که اصلا به پیشَم نیامده و عدهای دیگر داستانِ فیلم را از جایی دیگر می دانستند، وقتی که دنبالِ علت گشتم ـــ فهمیدم که ای دلِ غافل، کجای کارَی پسر که یک جیمز باند سبز شده در شمیران ـــ در کنارِ خودم!
تا درس اول تمام شد ـــ برای زنگِ تفریح به حیاط رفته و دیدم سمتِ چپِ آبدارخانه مدرسه ـــ گوله گوله بچه است که دور شخصی انگاری دارند جمع می شوند، خیز برداشته و به آنجا رفتم، بچهها اَمان نمیدادند، بالاخره یکی دو تا سه نفر را کنار زده و به جمع رسیدم، یعنی چه؟! این که حسنِ خودمان بود، حسن ولی ـــ بچه دارآباد، از خودمان بود، داشت بلند بلند از یک فیلم تعریف می کرد، سر در نمیآورم، از آخرین فیلم جیمز باند پدرسوخته می گفت، ادایَش را در می آورد، خیلی جالب پُشتَش را به بقیه کرده ـــ با دستانش اَدای زنی را در می آورد که جیمز را بغل کرده و می بوسد، واقعا اینگونه نشان می داد که باند زيبا و جذاب است و محبوبِ زن ها، تک به تکِ صحنههای را که در فیلم بود و من آن را تمرین کرده بودم ـــ حسن به بقیه نشان می داد، صدایَش را عوض کرده و چه خوب ثابت میکرد که جیمز باند در همه ماموريت هايَش موفق می شود، حسن وقتی میخواست چیزی را به بچهها القا کند ـــ صدای خودش باز می گشت و می گفت: باید قدرت خارق العادهی او را باور کنیم، جیمز یک تنه از پس ده نفر بر می آيد، .. از صورت بچه ها معلوم بود که بدون چون و چرا نمایشِ حسن را می پذیرند، آخرِ کار در حالیکه موسیقی متنِ فیلم را از یک طرفِ دهانَش می زد ـــ به یکبار رویَش را به بقیه کرده و بلند و با یک لبخندِ مَرموزی گفت: من حَسن هستم، حَسن وَلی!
قبل از این که حسن نمایشَش را تمام کند ـــ از آنجا دور شده و به یک گوشه از حرص و ناراحتی پناه بردم، برایم عمیقاً باور نکردنی بود که یکی از بچهها به روی دستم زده و از من در این کار بهتر باشد، اما وقتِ غصه خوری و ناراحتی نبود، اگر جوابَش را نمیدادم، اگر از او بهتر عمل نمی کردم، اگر حالش را نمی گرفتم ـــ محبوبیتِ خود را از دست داده و مبدل به یک فردِ عادی شده و زود فراموش می شدم، این را به هیچ وجهی نمی توانستم قبول کنم، باید زود عکس العمل نشان داده و دست به کار می شدم.
باید مثلِ بلوفیلد کار میکردم، بهترین راهِ شکست دادن حسن ـــ آماده کردنِ یک تَله بود، بی آنکه زحمتِ دیگری بکشم ـــ باید نقطه ضعفهای حسن را پیدا کرده و ناجوانمردانه ـــ به او حمله میکردم، به این معنا که باید در رابطه با او اطلاعات جمع میکردم، باید از نزدیک با او روبرو شده و ضربه را به جایی وارد کنم که او اصلا تصور را نمی کرد، رفتم زود یقهی علی که معروف به علی فضول بود را گرفتم، وی از آن بچه فسقلیهایی بود که فضولی در خونَش موج زده و بیجهت در کار دیگران مداخله کرده و پروندهی همه بچههای محله را داشت، از علی پرسیدم که از حسن چه می داند، با چه کسانی معاشرت کرده و چه اَسراری را از ما قایم میکند، علی مجانی کار نمی کرد، مجبور شدم به او وعدهی یک سینی کوچک لبو پختهی دکه مَش قربان را به داده تا برایم خبر آورده و تا من از روی آن پُلتیکِ بلوفیلد زده و این اَنچوچَک را نابود کنم، علی زود خبر آورده و آنچه را که از حسن پیدا کرده بود ـــ به من گفت.
فهمیدم که حسن در ابتدا دوستانِ زیادی نداشته و بیشترِ روزها از کوچه ی خانهی خودشان خارج نشده و حتی دوچرخه هم ندارد، اما از زمانی که رفته بود توی جلدِ جیمز باندِ لعنتی ـــ اخلاق و رفتارش تغییر کرده و به کوچههای محلاتِ دیگر نیز رفته و کم کم دوستانی پیدا کرده است، علی به من گفت که از مَمَد تُرکه شنیده که خواهرش به او گفته که حسن یک دل نه و بلکه صد دل عاشقِ دختر بچه ایست که در کوچه یاسِ نیاوران زندگی میکند، وقتی نامِ آن دختر را علی به من گفت ـــ بی اختیار قهقهه ای از روی تمسخر زده و در واقع باورم نمیشد، کی؟ مَهناز خِپله؟ حسن خاطرخواهِ این دختر شده؟!،.. آره بابا، هر روز عصر میره سر کوچَشون کِشیکِشو میده، چند بار هم خواسته دل به دریا بزنه و حرفای دلشو بِریزه تو سفرهی دلِ مهناز ولی نشده، انگاری خجالت می کشه و،..!
مهناز را میشناختم، مثلِ خیلی از دخترهای تمامِ محلاتی که در آنجا با دوستانم دوچرخه سواری میکردم ـــ او نیز از من خوشَش آمده و دلش میخواست سوارِ دوچرخهی من شده و با هم دوری بزنیم، ولی من علاقهای به این دختر که لَبهای گوشتی داشته و خیلی لوس حرف می زد و همیشه بوی خورشِ قِیمه می داد ـــ نداشتم، ولی اِنگاری قسمت این بود که از طرفِ همین دختر نقشه خود را عملی کرده و ضربهی نهایی را به حسن وارد کنم، آخر می دانید که جیمز باند کُشته مُردهی خانمها بوده و تا به الان با ۵۲ دختر زیبارو مُعاشقه کرده و سهچهارم این زنان ـــ قصد جان او را کرده و اما جیمزِ سگ مذهب همواره از توطئهی ایشان جان به در برده است، چارهای نبود، باید شخصاً با مهناز صحبت میکردم، او را گول زده و به نحوی راضی کرده تا حسن را به دام بی اندازم، با اِکراه و با گفتنِ چند تا یا قمر بَنی هاشم و دیگر وابستگان ـــ به سراغَش رفته و با اینکه همیشه او را مسخره کرده و جوابِ رَد به خواسته او میدادم ـــ مهناز با روی خوش و خوشحالی عجیبی صحبتهای من را شنیده و قول داد تا در برنامهای که برای حسن دارم ـــ کمکم کند، شرطَش این بود که او را سوار دوچرخه کرده ـــ پشتَم را دو دستی گرفته و تا باغ خانوادگی ما در کامرانیه ـــ سواری بگیرد.
آخرین ماهِ بهاری ـــ اوایلِ خرداد ماه بود، چند روزِ دیگر قرار بود امتحاناتِ ثلثِ سوم شروع شده و تا مدتی نمی توانستیم بازی کنیم، نقشه ساده و اما شیطانی بود، مهناز باید خودش به حسن چراغِ سبز نشان داده و او را به دامِ من دعوت می کرد، قرار شد که مهناز او را به کوچه خود فراخوانده تا آنطرف تر بستنی قیفی آلمانی خورده و با هم گپی بزنند، گروهَم را جمع کردم، اول بچهها خیلی موافق نبودند، مجبور شدم ادای بلوفیلد را درآورده و با وعده و وَعیدهای طلایی ـــ آنها را خر کنم، ساده تر از آنی بود که فکرش میکردم، به خصوص که در عالم بچگی ـــ انتقام قشنگ و منطقی به نظر می رسید، هیچ کس نمی بایست جای مرا بگیرد، هیچ کس، به غیر از این ـــ دشمنی من با طرف حَتمی بوده و او را می بایستی نابود میکردم، خط به خط ـــ نقشهی من انگاری نوشتهی خودِ یان فلمینگ خدا بیامرز بود.
بالاخره روزِ انتقام فرا رسید، ساعتی حال گیری حسن ـــ ساعتِ مرگِ جیمز باند، بعد از ظهرِ بهاری بود، آسمان در تسخیرِ چند اَبر بزرگ و کوچک بوده و گاهی نسیمِ سردی از طرفِ باغهای اطراف در کامرانیه ـــ بدنِ هر عابری را مور مور می کرد، طبقِ نقشه ـــ مهناز توانسته بود حسن را به این سمتِ باغِ خانوادگی ما در کامرانیه کِشانده ـــ من و بچهها پشتِ دیوارِ غربی باغ ـــ که کاهگِلی و نسبتاً کوتاه بود ـــ قایم شده بودیم، جلال سیاه از بالای درخت لحظه به لحظه ــ گذشته بینِ مهناز و حسن را به گزارش می داد، من و بچههای دیگر از خنده روده بُر شده بودیم، آن جور که جلال از بالای درخت تعریف میکرد ـــ نشان میداد که مهناز حسابی حسن را سیاه کرده و در فکرَش نمی گنجید که چه بَلایی در انتظارَش است.
مهناز مخصوصاً ناز کرده و حسن موقعیت را مناسب دیده ـــ بلکه مهناز را ببوسد، این همان لحظهای بود که در انتظارَش بودم، مهناز آرام می گفت: وسطِ کوچه نه، زشته، این طرفِ دیوار کسی ما را نمی تواند ببیند، حسن هم از خدا خواسته به پشتِ دیوارِ کوتاه آمده و با چشمانی بسته در انتظارِ این بود که مهناز لبهایَش را به لبهای او بچسباند، مثلِ فیلم ها، مثلِ آرتیست ها، مثلِ همهی اتفاقاتِ غیر ممکن در سینما،.. حسن به کنارِ دیوار رسیده و بدان تکیه داد، مهناز آرام آرام از کنارَش دور شده و به پشتِ درختی ـــ چند متر جلوتر پنهان شد، من و بقیه بچهها ـــ در حالیکه آبِ رنگی در کیسههای کوچک و نازک ریخته ـــ همه با هم و در یک لحظه کیسهها را به سمتِ حسن پرتاب کرده و اصلاً فرصتِ فرار به حسن نداده و او را با آن آبهای رنگی بمباران کردیم.
از همان سمتِ دیوار ـــ همه ما به طرفِ پشتِ دیوار ـــ آنجایی که حسن بود ـــ گانگِستری پریده و همچنان کیسههای کوچک را به سَمتَش پرتاب می کردیم، حسن به کنارهی دیوار تکیه داده و سرَش را در میانِ دستانَش قایم کرده و فریادَش را به نشنیدن میگرفتیم، جلال از بالای درخت کیسهها را پرتاب کرده که خوب این درد هم داشت، وقتی که به دورِ حسن رسیدیم ـــ با دست همه را آرام کرده و کیسه آب رنگی قرمزی که از آب شدهی مداد شمعیهای معمولی بود ـــ بالا سرِ حسن سوراخ کرده و آن آبِ لِزج مغز را تماماً برویَش خالی کردم، دیدی چی شد؟ سنگین کردَمِت تو قوطی پسر، این حال گیری تاریخیه، تا تو باشی ادا و اطوار در نیاری، رو دست خوردی، آخه گاریچی ناشی، تو رو چه به کِشتی...
حسن پشتِ جیبِ شلوارَش یک چاقوی ضامن دار داشت که اما در آن چاقو نبوده و یک عدد شانه از درونِ چاقو به بیرون آمده و حسن با آن موهایَش را شانه کرده و آن را از جیبَش درآورده و با دو دست بالا گرفته و بچهها داد و هوارِ پیروزی را سر داده و خودم نیز از شادی بازگشتِ قدرتَم ـــ جیغ زده و به این و آن طرف میدویدم، حسن دیگر از جایَش بلند شده بود، کلِ لباسهایَش ـــ به رنگهای مختلف آلوده شده ـــ سر و گردنَش به نحوی بود که انگاری خونی شده است، نه چیزی گفت و نه حرکتی دیگر کرد، سرش را انداخت پایین و رفت، این لحظه ـــ مرا به یادِ پایانِ فیلمهای جیمز باند انداخته و با این تفاوت که این بار جیمز باند مُرده بود...
اوضاع و احوالِ من به مانندِ شرایطِ قدیم شده و قولهایی که داده بودم ـــ یکی پس از دیگری عمل کرده و از همه سخت تر به پشت سوارِ کردنِ مهناز روی دوچرخه بود، او آنچنان مرا از پشت گرفته بود که انگاری دل و رودهاَم از پشت میخواست در بیاید، بزور و بی آنکه به من بگوید ـــ همانجا مرا بوسید و تا مدتی به آن ماچِ آبدار فَخر فروخته و مبدل به داستانی کرده و برای دیگر دختر بچهها تعریف می کرد، حسن را در طولِ امتحاناتِ ثلثِ سوم دیدم، با کسی حرف نزده و تنها امتحان داده و میرفت، چند هفته بعد باران شدیدی در شمیران آمده و چند منطقه از این ناحیه ـــ به ویژه دارآباد سیل آمده و در زمانِ بازگشایی مدارس ـــ دوستی که در همان محلِ خانه حسن زندگی می کرد ـــ برایم تعریف کرد که با چشمانِ خودَش دیده که مقدارِ زیادی مجله و پوسترِ فیلم از خانه آنها به کناری افتاده و من تازه فهمیدم که حسن از روی تصاویر و داستانهای مجلات به این خوبی اَدای جیمز باند در میآورد.
لازم به ذکر است که نقشِ بلوفیلد (رئیسِ اِسپکتر ـــ انجمن مخفی جنایتکاران) در فیلمهای جیمز باند ـــ توسطِ ۵ هنرپیشه برجسته سینما بازی شده است.
۱ـ دونالد پلیسْنِس
۲ـ تلی ساوالاس
۳ـ چارلز گِری (پوستر و عکسِ امضا شده ایشان را شخصا دریافت کردم)
۴ـ مَکس فون سیدو (پوستر و عکسِ امضا شده ایشان را شخصا دریافت کردم)
۵ـ کریستف والتس (پوستر و عکسِ امضا شده ایشان را شخصا دریافت کردم)
این نوشته را در حالی به پایان برده که بالای میزِ کارم ـــ در کنارِ انبوهِ تصاویر و پوسترهای سینمای امضا شده ـــ تصویری کوچک از چارلز گِرِی (بلوفیلد ـــ هنرپیشه نقش منفی فیلمهای جیمز باند) ـــ با امضای او دیده می شود، برای مجموعه دارِ سینمایی مثلِ من ـــ این چنین تصویری یک گنجِ بزرگ است، به خصوص اینکه این خوش اقبالی را داشته که ایشان را در هنگامِ بازی در مجموعه تلویزیونی خاطرات شرلوک هلمز (۱۹۹۴ میلادی) شناخته و اندکی با ایشان به صحبت نشسته و از او به خاطرِ بازی زیبایَش ـــ در فیلمهای جیمز باند تشکر کنم.
پاریس، مارسِ ۲۰۱۹ میلادی
حسن گناه داشت، استعدادش نابودش کرد!
دلم سوخت براش