آقا به کلاس رانندگی می رود
عترت گودرزی الهی
امروز می خواهم به کوی خودمان بروم شکار و برای خودم دشمن تراشی کنم. پس داستان را از اینجا شروع می کنم برای دوستانی که پیش از انقلاب مجلاتی مانند «تهران مصور»، «سپید و سیاه» و غیره را می خواندند. در این مجلات نویسنده ای بود که محبوب دخترها و خانم های شهر بود و با نام های سپیده، ارغنون، تاک و غیره داستان های عاشقانه می نوشت. فرضا شروع بعضی داستان هایش اینطور بود:
سرم را روی فرمان ماشین گذاشته بودم و به تو فکر می کردم و چشمهایت.
یا
در یک شب بارانی که در جاده شمال رانندگی می کردم ناگهان به فکر تو افتادم و آن نگاه اشک آلود که لطیف تر از قطره های باران بود.
و روز بعد دخترها غش می کردند و نگران نویسنده ی محبوب شان در جاده ی خطرناک شمال بودند. در حالی که بنده در جاده ی خطرناک شمال می راندم و نویسنده ی محبوب کنار دست من مشغول لذت بردن از هوای لطیف جاده ی شمال بود و آن تین ایجرهای سابق هنوز هم نمی دانند که آقای نویسنده حتی یک بار هم دستش به فرمان ماشین نرسیده چه برسد به اینکه رانندگی کند.
هر وقت کسی پرسید: «آقای دکتر شما چرا رانندگی نمی کنید؟» می گفت: «به قول آقای علی دشتی، رفقا ماشین دارند.»
البته از جمله ی دوم آقای دشتی هم بدش نمی آمد که وقتی ازش پرسیدند: «چرا زن نمی گیری؟» می گفت: «آن را هم رفقا دارند.»
این نویسنده موقعی که به دانشکده می رفت و احتیاج به پیاده روی داشت، منزل ما نزدیک دانشکده بود و اصرار داشتم پیاده به دانشکده برود، ولی داشنجویانش همه ماشین داشتند و وسط راه سوارش می کردند و او را به دانشکده می بردند.
بارها تصمیم گرفتم که کاری بکنم که رانندگی کند تا بالاخره به یک آموزشگاه رانندگی در تهران مراجعه کردم و اسمش را نوشتم. قرار شد که هفته ای دو روز معلم رانندگی به منزل ما بیاید و ایشان را برای تعلیم با خود ببرد.
خوشحال بودم از اینکه برای رفتن به سینما، رستوران و غیره کمکی برای رانندگی خواهم داشت که نگران خوردن یک گیلاس شراب نباشم. خلاصه با خوشحالی به منزل آمدم و گفتم: «بالاخره مشکل من حل شد.»
با تعجب پرسید: «چه مشکلی؟»
گفتم: «رانندگی جنابعالی. از فردا، بعدازظهرها که از دانشکده برمی گردی، هفته ای دو روز راننده تو را برای تمرین می برد که انشاالله بعد از چند ماه خودت رانندگی می کنی.»
لبخندی زد و گفت: «چه خوب، تو هم دیگه راحت می شی.»
هفته ی بعد همگی منتظر راننده بودیم که به موقع آمد و آقا را سوار کرد و رفت. دو روز بعد که نوبت آمدن راننده بود، من منزل نبودم. وقتی آمدم دیدم آقا منزل تشریف دارند و برای تمرین رانندگی نرفته اند.
گفتم «چرا نرفتی؟»
گفت «راننده نیامده. بابا دست از سر اینها بردار، مردمان بدقولی هستند.»
به آموزشگاه تلفن کردم و با عصبانیت گفتم: «آقا شما به من قول دادید که معلم باشید. ایشان مرد گرفتاردی هستند و نمی توانند بدقولی های شما را قبول کنند.»
مدیر آموزشگاه با لحن قاطعی گفت: «خانم راننده به خانه ی شما آمد. مستخدم ترک زبان شما گفت که آقا جلسه مهمی در دانشکده داشته اند و مجبور شده اند که بروند.»
دیدم ما که مستخدم ترک زبان نداریم. فهمیدم آقا کلک زده و با لحجه ترکی یارو را از پشت آیفون مرخص کرده.
از آن به بعد هرچه کوشش کردم موفق نشدم ایشان رانندگی یاد بگیرند. اما به جای آن نویگیتور و جی پی اس شده اند. خدا به دادتان برسد اگر بغل دست تان نشسته باشد و مشغول راندن باشید، پشت سر هم به شما آدرس میده.
اگر سر قراری میریم که باید در «های وی» برانیم، اصرار دارد که از کوچه پس کوچه با یک ساعت تاخیر مرا ببرد. یا اگر مثلا به مطب دکتری که چند بار هم رفته ایم، می رویم، باز لحظه به لحظه با دست و زبان آدرس می دهد.
حتی در شهر خودمان باز دستور می دهد برو به چپ، برو به راست. اگر می خواهم پارک کنم، هر قطعه ای را انتخاب کنم اصرار دارد که به آن قطعه ی مقابل بروم و پارک کنم. خلاصه مثل یک فرمانده اصرار دارد که همه چیز را در موقع رانندگی من اداره کند.
گاهی اوقات چراغ هنوز سبز نشده، میگه: «خوب داره سبز می شه.» یا «خطت را عوض کن.» میگم «چرا؟» میگه «اون خط بهتره.» وقتی به شوخی مسأله را مطرح کردم و درباره دستور دادن آقا هنگام رانندگی صحبت کردم ناگهان سر درد دل دوستان باز شد.
یکی از دوستان گفت: «به، این که چیزی نیست. ما در پارک کردن کارمان به طلاق کشید. یک روز که من رانندگی می کردم، دم یک فروشگاه ایستادم تا ماشین را پارک کنم. نصف ماشین هم توی پارک رفته بود که ناگهان آقا پرخاش کنان گفت: برو آن طرف پارک کن.
گفتم: اوا، اینجا مگه چه عیبی داره؟ دم در فروشگاهه.
گفت: من میگم برو اونجا، اونجا بهتره.
گفتم: نه، همین جا خوبه.
پیاده و وارد فروشگاه شدیم.
ناگهان دیدم غیبش زد. چند دقیقه بعد برگشت توی فروشگاه. وقتی کارمان تمام شد و بیرون آمدیم، دیدم رفته ماشین را برداشته و برده همان جایی که خودش اول گفته بود پارک کرده. فردای آن روز تقاضای طلاق کردم که با پا در میانی دوستان، قضیه حل شد.
بعد هم موقعی که خودش رانندگی میکنه وسط خط می ره و من عصبانی می شم. یا برای رفتن به محلی که مورد نظر من است، دورهای بیخودی میزنه، چراغ زرد را بی احتیاط رد میکنه یا یکهو ترمز میکنه.
همین چند روز پیش در اثر ترمز بیخودی او، چند ماشین مثل قطار راه آهن به هم چسبیدند و تا چند ساعت در خیابان گرفتار پلیس بودیم.
حالا دیگه هر جا می خوام برم با تاکسی می رم. ماشین ارزونی خودش. دیگه حوصله ی دعوا ندارم.»
دوستی دیگر گفت: «به نظر من آقایون بدترین راننده های دنیا هستن.» که با کف زدن ها و تشویق بقیه خانم ها تصدیق شد.
نظرات