دو شانس

نگارمن

 

قهوه‌مو گرفتم؛ دنبال جا می‌گشتم كه نبود.

يه خانمی از دور بهم اشاره كرد؛ رفتم جلو، گفت اگه دوست داری می‌تونی سرِ ميز من بشينی. دوست داشتم، نشستم.

گفت بهار، هشتاد ساله می‌شم.

گفت مادر و پدرم از لهستان اومدن کانادا و من اينجا بدنيا اومدم.

گفت مادرم هیچ‌وقت انگليسی ياد نگرفت چون هميشه می‌خواست برگرده به كشورش ولی هرگز برنگشت و مرد.

برای مادرش گريه كرد... چندبار.

يك ساعت نشستيم، ايران رو مي‌شناخت، ايرانِ سال‌های دور، چون معلم تاریخش توی مدرسه واسشون از ايران می‌گفت.

ازم پرسید اینجا رو دوست داری؟

گفتم انتخاب من نبوده که اینجام، هر جایی که دخترام هستن برای من دورترین و زیباترین نقطه‌ی دنیاست و به دیدارشون می‌رم.

نگاهم کرد! تیز و عمیق.

گفت خوشحال باش كه می‌تونی بيايی دختراتو ببينی ولی از اينكه می‌تونی دوباره به وطنت برگردی بيشتر خوشحال باش، چون تو دوتا شانس داری و با هیجان پرسید تو به شانس اعتقادی داری؟

گفتم بله دارم.

زودتر خداحافظي كرد و سنگینی یادآوری خاطراتش رو انداخت روی واکرش و رفت.

در مسير خونه‌مون، از پشت پنجره‌‌ی فروشگاهی رو به پیاده‌رو ديدمش که داره برگه‌ی لاتاری پر می‌كنه.

از پشت شیشه برام دست تکون داد... خیلی آشنا؛ انگار تا ابد رفیق دل‌تنگی‌هاش شده بودم.

لبخند شیرینی زد و اشاره کرد به نوشته‌ی جلوش.

به گمانم خواست بگه امید تنها چیزیه که آدم‌ها باهاش زنده‌ان، انقدری که می‌تونی برای خرید شانس هم امیدوار باشی.