قصه ماهیگیران شمال

ایلکای

 

در راه برگشت از سفری فشرده و کاری از شمالی ترین نقطه ی ایران، یعنی خطه سر سبز مازندران بودیم. سفری که برای همراهم جنبه کاملا کاری داشت و برای من که ماه ها بود منتظر فرصتی بودم تا بتوانم با رفتن به شمال، حتمن از گالری هنری مدرن دیدی دیدن کنم.

و این چنین بود که شاید در این تعطیلات سه روزه تنها مسافران شمال بودیم که آنجا را برای دیدن دریا و لذت غرق شدن در آرامش امواجش انتخاب نکرده بودیم، ولی خب وقتی به دقایق پایانی روز نزدیک میشدیم گفتیم مگر میشود شمال بیای و دریا نروی؟

و اینچنین شد که بعد از اتمام کارهایمان گفتیم سری بزنیم به ساحل، که نمیتوانم بگویم از خوش شانسی من بود یا نه، که آن ساحل نسبتن خلوتی که در آن حضور داشتیم، مصادف شد با دیدن جمع کثیری از ماهیگیرانی که از صبح الی الطلوع تور بزرگ خود را که یک سرش به یک تراکتور و سر دیگرش به تراکتوری شاید صدمتر آن طرف تر وصل بود پهن کرده بودند در آب ها و میان امواج، به امید صید چند تن ماهی که روزی فردای خود را به دست بیاورند.

دوستی که همراهمان بود و میدانست من عکاسی میکنم به من گفت برای برگشتن و ترک ساحل عجله نکنید، ده دقیقه ای صبر کنید، آنها درست با غروب آفتاب، تور را از آب میکشند هم میتوانیم بفهمیم چقدر ماهی آمده و هم تو میتوانی عکس های خوبی بگیری. (عکس ها اینجا)

و این چنین شد که تا آمدن و کشیدن تور از اطراف عکاسی کردم، از کارگران زحمت کش پیر و جوان (دیدن نسل سالخورده ای که همچنان تا زانو در آب بودند، واقعن درونم را مچاله کرد.)

دیدن عشاقی که زیر دماغ گشت ارشاد، کشف حجاب میکنند، هم دیگر را در آغوش میگیرند و بر هم بوسه میزنند و بازی میکنند. آن طرف تر از بساط کباب ما، گروه اهل دلی که زده بودند زیر آواز و چقدر زیبا میخواندند و باعث میشدند حتی در همان لحظات حس کنم یک روزی دلم برای همه این ها تنگ خواهد شد و همین ها برایم نثستالژی به غایت دل ریش کننده ای شود.

کودکانی که فارغ و بیخیال از همه جا، درست کنار تراکتور ها بازی میکردند بدون آن که کسی به آنها بگوید مواظب خود باشید آن هم در آب های سرد ماه اکتبر - اوایل آبان.

در حین آمدن و نزدیک شدن تور صید، تماشای حاصل کار ماهیگیران از جانب مردم عادی و رهگذری که به ساحل آمده بودند، بسیار جذاب بود و با نزدیک شدن تور لحظه به لحظه به مشتاقان تماشا، افزوده میشد و حتی سگ هایی ولگردی که آنجا بودند در حالی که مدت هاست اهلی شده و آنان هم با نزدیک شدن تور، میامدند تا شاید سهم خود را بتوانند از صید بگیرند.

و در آخر تور آمد و هیاهوی مردم برای چیزی که سالهاست هر روز تکرار میشود اما گویی تکراری نمیشود، آن جا و آن نقطه را به جشن کوچک بیکرانی تبدیل کرده بود و من که فقط مانند شاهدی از دور نگریسته بودم برایم سوال ایجاد شد که چگونه مردم در دوران کرونا و پسا کرونا، همچنان شانه به شانه هم و نفس به نفس هم می ایستند برای قطره ای هیجان.

آه گفتم هیجان، این هیجان دیری نپایید، زیرا حاصل آن تور بزرگ که از قبل از طلوع به آب انداخته شده بود و لحظاتی قبل از غروب جمع شد، همه و همه دو عدد جعبه زرد رنگ ماهی شد. من آنجا به چشم خود دیدم که روی آن تور، بالغ بر پنجاه نفر انسان کار میکنند اما فکر نمیکردم که روزی برسد که حاصل زحمت روزانه شان به تعداد خود آن افراد هم کفاف ندهد.

دریا، دریای خزر، دیگر خالی شده است، دیگر خبری از بزل و بخشش اش نیست، دریا را که مینگری بدان، این یک دریای غارت شده است...